کلمه جو
صفحه اصلی

اعجمی

فرهنگ فارسی

عجمی: منسوب به اعجم یا عجم ، ایرانی، فارسی، هرکس غیرازعرب باشد
( صفت ) منسوب به اعجم . ۱ - غیر عرب آنکه تازی نباشد . ۲ - کسی که فصیح نتواند سخن گوید . ۳ - ایرانی فارسی .

فرهنگ معین

( ~. ) [ ع . ] (ص نسب . ) ۱ - غیر عرب . ۲ - کسی که نتواند به شیوایی سخن گوید. ۳ - ایرانی ، فارسی .

لغت نامه دهخدا

اعجمی . [ اَ ج َ می ی ] (ع ص نسبی ، اِ) یکی ِ اَعجَم . (منتهی الارب ). یک تن اعجم . یک اعجم . (یادداشت بخط مؤلف ). || گنگ . ناتوان از سخن گفتن بزبانی بیگانه نسبت به زبان موضوعی :
نشنود نغمه ی ْ پری را آدمی
کو بود زاسرار پریان اعجمی .

مولوی .


چون ز حس بیرون نیاید آدمی
باشد از تصویر غیبی اعجمی .

مولوی .


|| منسوب به عجم . خلاف عربی . (از اقرب الموارد). ایرانی . فارسی . هرکس غیر از عرب . (ناظم الاطباء). آنکه تازی زبان نباشد. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ) (آنندراج ) : و لو جعلناه قرآناً اعجمیاً ؛ ای منسوباً الیهم بلسانهم . (ناظم الاطباء).
میرود سباح ساکن چون عمد
اعجمی زد دست و پا و غرق شد.

مولوی .


اعجمی چون گشته ای اندر قضا
می گریزانی ز داور مال را.

مولوی .


|| آنکه تجاهل کند. کسی که خود را بنادانی میزند و در فارسی با کردن و ساختن بکار میرود : و عجب تر آنکه میدانی و خود را اعجمی میسازی و کیفیت حال از من میپرسی . (ترجمه ٔ اعثم کوفی ).
خویشتن را اعجمی کرد آن نگار
گفت ای شیخ از چه گشتی بی قرار.

عطار.


ما هم از وی اعجمی سازیم خویش
پاسخش آریم چون بیگانه پیش .

مولوی .


من شما را خود ندیدم ای دو یار
اعجمی سازید خود را زاعتذار.

مولوی .


|| مراد از نادان و غیرفصیح . (از شرح تحفةالعراقین از غیاث اللغات ) (آنندراج ). بی زبان . گنگ . لال . زبان ندان . ناتوان از بیان و جز آن . || بی سررشته . ناوارد. بیگانه نسبت به چیزی :
دیلم تازی میان اوست من از چشم و سر
هندوک اعجمی بنده ٔ فرمان او.

خاقانی .


- اعجمی تن ؛ که تن اعجمی دارد :
تیغ سنان گفت که ما اعجمی تنیم
در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست .

خاقانی .


- اعجمی زاد ؛ زاده ٔ عجم .اعجمی زاده .
- اعجمی زاده ؛ آنکه از نژاد عرب نباشد، یا کسی که از نژاد ایرانی باشد.
- اعجمی زبان ؛ آنکه سخن فصیح نتواند گفت . آنکه بزبان غیر عرب سخن گوید و آنکه بزبان غیر عربی متکلم باشد :
آنت مفسر ظفرخاطب اعجمی زبان
زاعجمیان عجب بود خاطبی و مفسری .

خاقانی .


- اعجمی سار ؛ اعجمی زاد. رجوع به این کلمه شود.
- اعجمی صفت ؛ که صفت عجمان داشته باشد :
بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهن
از سر زخمه ترجمان کرده به تازی و دری .

خاقانی .


- اعجمی نسب ؛ اعجمی زاد. اعجمی نژاد.

اعجمی. [ اَ ج َ می ی ] ( ع ص نسبی ، اِ ) یکی ِ اَعجَم. ( منتهی الارب ). یک تن اعجم. یک اعجم. ( یادداشت بخط مؤلف ). || گنگ. ناتوان از سخن گفتن بزبانی بیگانه نسبت به زبان موضوعی :
نشنود نغمه ی ْ پری را آدمی
کو بود زاسرار پریان اعجمی.
مولوی.
چون ز حس بیرون نیاید آدمی
باشد از تصویر غیبی اعجمی.
مولوی.
|| منسوب به عجم. خلاف عربی. ( از اقرب الموارد ). ایرانی. فارسی. هرکس غیر از عرب. ( ناظم الاطباء ). آنکه تازی زبان نباشد. ( ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ) ( آنندراج ) : و لو جعلناه قرآناً اعجمیاً ؛ ای منسوباً الیهم بلسانهم. ( ناظم الاطباء ).
میرود سباح ساکن چون عمد
اعجمی زد دست و پا و غرق شد.
مولوی.
اعجمی چون گشته ای اندر قضا
می گریزانی ز داور مال را.
مولوی.
|| آنکه تجاهل کند. کسی که خود را بنادانی میزند و در فارسی با کردن و ساختن بکار میرود : و عجب تر آنکه میدانی و خود را اعجمی میسازی و کیفیت حال از من میپرسی. ( ترجمه اعثم کوفی ).
خویشتن را اعجمی کرد آن نگار
گفت ای شیخ از چه گشتی بی قرار.
عطار.
ما هم از وی اعجمی سازیم خویش
پاسخش آریم چون بیگانه پیش.
مولوی.
من شما را خود ندیدم ای دو یار
اعجمی سازید خود را زاعتذار.
مولوی.
|| مراد از نادان و غیرفصیح. ( از شرح تحفةالعراقین از غیاث اللغات ) ( آنندراج ). بی زبان. گنگ. لال. زبان ندان. ناتوان از بیان و جز آن. || بی سررشته. ناوارد. بیگانه نسبت به چیزی :
دیلم تازی میان اوست من از چشم و سر
هندوک اعجمی بنده فرمان او.
خاقانی.
- اعجمی تن ؛ که تن اعجمی دارد :
تیغ سنان گفت که ما اعجمی تنیم
در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست.
خاقانی.
- اعجمی زاد ؛ زاده عجم.اعجمی زاده.
- اعجمی زاده ؛ آنکه از نژاد عرب نباشد، یا کسی که از نژاد ایرانی باشد.
- اعجمی زبان ؛ آنکه سخن فصیح نتواند گفت. آنکه بزبان غیر عرب سخن گوید و آنکه بزبان غیر عربی متکلم باشد :
آنت مفسر ظفرخاطب اعجمی زبان
زاعجمیان عجب بود خاطبی و مفسری.
خاقانی.
- اعجمی سار ؛ اعجمی زاد. رجوع به این کلمه شود.
- اعجمی صفت ؛ که صفت عجمان داشته باشد :

فرهنگ عمید

۱. غیرعرب.
۲. کسی که نتواند درست و فصیح سخن بگوید.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] غیر عرب رااَعجَمی میگویند که از این عنوان در بابهای طهارت، صلات،حج، نکاح، اقرار و کفارات سخن رفته است.
«عجمی» نیز به همین معنا است؛ لیکن در فقه، اعجمی بیشتر استعمال شده است.
اسلام عجمی
عجمی اگر بتواند شهادتین را به زبان عربی اظهار کند و به معنای آن التفات داشته باشد و یا کسی از مسلمانان اقرار او به زبان عجمی را بفهمد، حکم به اسلام او می شود وگرنه اشاره ای که فهماننده اقرار به شهادتین باشد کفایت می کند.
نماز عجمی
...

[ویکی الکتاب] معنی أَعْجَمِیٌّ: کسی که سخن گفتنش غیر عربی و غیر بلیغ است، چه اینکه اصلا عرب نباشد ، یا آنکه عرب باشد ولی لکنتی در زبانش باشد -کسی که نمی تواند درست صحبت کند (عجم به معنای غیر عرب است و عجمی کسی را گویند که به غیر عرب منسوب باشد و اعجم کسی را گویند که زبانش لکنت باشد...
معنی ءَأَعْجَمِیٌّ: غیر عربی - نامفهوم( اعجمی :کسی که سخن گفتنش غیر عربی و غیر بلیغ است، چه اینکه اصلا عرب نباشد ، یا آنکه عرب باشد ولی لکنتی در زبانش باشد -کسی که نمی تواند درست صحبت کند)
معنی أَعْجَمِینَ: غیر عربها(جمع اعجمی :کسی که سخن گفتنش غیر عربی و غیر بلیغ است، چه اینکه اصلا عرب نباشد ، یا آنکه عرب باشد ولی لکنتی در زبانش باشد -کسی که نمی تواند درست صحبت کند)
معنی یُلْحِدُونَ إِلَیْهِ: به او اشاره ای نادرست می کنند - به او نسبتی نادرست می دهند (الحاد به معنای انحراف است .عبارت "ﭐلَّذِینَ یُلْحِدُونَ فِی ءَایَاتِنَا "یعنی : کسانیکه آیات ما را از جایگاه واقعیش منحرف می کنند و تغییر می دهند و به تفسیر و تأویلی نادرست متوسل می شوند.الح...
ریشه کلمه:
عجم (۴ بار)

«اِعجام» و «عُجْمَة» از مادّه «عجم»، در اصل به معنای ابهام است و «أَعْجَمِی» به کسی گفته می شود که در بیان او نقصی باشد; خواه عرب باشد یا غیر عرب. و از آنجا که عرب ها اطلاعات ناقص از بیان غیر داشتند، دیگران را عجم خطاب می کردند. بنابراین این واژه به معنای عدم فصاحت و ابهام در سخن است. و «عجم» را به غیر عرب می گویند چرا که زبان آنها را به خوبی نمی فهمند; و «أَعْجَم» به کسی گفته می شود که مطالب را خوب اداء نمی کند (خواه عرب باشد، یا غیر عرب). بنابراین واژه «أَعْجَمِی» همان «أَعْجَم» است که، با یاء نسبت توأم شده است.


کلمات دیگر: