مترادف مطرد : زوبین، نیزه، درفش، رایت، دیبا، حریر
مطرد
مترادف مطرد : زوبین، نیزه، درفش، رایت، دیبا، حریر
مترادف و متضاد
۱. زوبین، نیزه
۲. درفش، رایت
۳. دیبا، حریر
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
(مُ طَّ رِ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - تاریک و تیره شونده . ۲ - پی یکدیگر شونده . ۳ - راست روان .
(مِ رَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - نیزة کوتاه . ۲ - پرچم ، درفش . ج . مطارد.
(مُ طَ رَّ) [ ع . ] 1 - (اِمف .) دور کرده شده ، تبعید شده . 2 - کشیده شده (تازیانه ). 3 - (ص .) دراز، طولانی ، مفصل .
(مُ طَّ رِ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - تاریک و تیره شونده . 2 - پی یکدیگر شونده . 3 - راست روان .
(مِ رَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - نیزة کوتاه . 2 - پرچم ، درفش . ج . مطارد.
لغت نامه دهخدا
بر بوستان لشکر کشد
مطرد به خون اندرکشد.
باغ پنداری لشکرگه میراست که نیست
ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم.
گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار.
گردون گردد چو مطرد خز ادکن.
همچو مذهب یکی کتاب مطرد.
جلال و مطرد و مهد و عماری
بگونه چون بنفشه جویباری.
به باغ رایت عالیش سرو آزاد است
به کوه مطرد رنگینش لاله نعمان.
پیکر جرم هلال گشت پدید از میان.
مطرد. [ م ُ طَرْ رَ ] ( ع ص ) روز دراز. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || دراز. طولانی :
ابر چنان مطرد سیاه و بر او برق
همچو مذهب یکی کتاب مطرد.
مطرد. [ م ُطْ طَ رِ ] ( ع ص ) بر یک وتیره شونده و پی یکدیگرشونده. ( غیاث ) ( آنندراج ). شتر که پی درپی در سیر و حرکت باشد و بازنایستد. ( از ذیل اقرب الموارد ). || جدول مطرد؛ جوی راست روان. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
مطرد. [ م ُطْ طَ رَ] ( ع ص ) متتابع. مستمر. مقابل شاذ: قاعده مطرد. قانون مطرد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). شایع. رائج.جاری : و این قیاس مطرد است ، فعال در معنی مفاعله. ( ابوالفتوح ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
بر بوستان لشکر کشد
مطرد به خون اندرکشد.
ناصرخسرو.
|| علم . رایت . درفش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
باغ پنداری لشکرگه میراست که نیست
ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم .
فرخی .
برکشیده آتشی چون مطرد دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار.
فرخی .
هامون گردد چو چادروشی سبز
گردون گردد چو مطرد خز ادکن .
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 273).
ابر چنان مطرد سیاه و بر اوبرق
همچو مذهب یکی کتاب مطرد.
منوچهری .
و به بغداد اندر، موفق فرمان داد تا نام عمرولیث به همه ٔ علامتها و مطردها و سپرها و در خانه ها و دکانها برنبشتند. (تاریخ سیستان ).
جلال و مطرد و مهد و عماری
بگونه چون بنفشه جویباری .
(ویس و رامین ).
و غلامان ساخته با علامتها و مطردها و خیل . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 35).
به باغ رایت عالیش سرو آزاد است
به کوه مطرد رنگینش لاله ٔ نعمان .
مسعودسعد.
مطرد سرخ شفق ، دست هوا کرد شق
پیکر جرم هلال گشت پدید از میان .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 35).
|| در شرح دیوان خاقانی جامه ای که در زیر جامه پوشند. (غیاث ) (آنندراج ).
ابر چنان مطرد سیاه و بر او برق
همچو مذهب یکی کتاب مطرد.
منوچهری .
|| رانده شده . (ناظم الاطباء).
مطرد. [ م ُطْ طَ رَ] (ع ص ) متتابع. مستمر. مقابل شاذ: قاعده ٔ مطرد. قانون مطرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شایع. رائج .جاری : و این قیاس مطرد است ، فعال در معنی مفاعله . (ابوالفتوح ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مطرد. [ م ُطْ طَ رِ ] (ع ص ) بر یک وتیره شونده و پی یکدیگرشونده . (غیاث ) (آنندراج ). شتر که پی درپی در سیر و حرکت باشد و بازنایستد. (از ذیل اقرب الموارد). || جدول مطرد؛ جوی راست روان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
فرهنگ عمید
۱. عام، شامل.
۲. روان، جاری.
۱. نیزۀ کوتاه.
۲. علم، درفش.
۱. نیزۀ کوتاه.
۲. علم؛ درفش.
دراز؛ طولانی.
۱. عام؛ شامل.
۲. روان؛ جاری.