کلمه جو
صفحه اصلی

مطرد


مترادف مطرد : زوبین، نیزه، درفش، رایت، دیبا، حریر

مترادف و متضاد

۱. زوبین، نیزه
۲. درفش، رایت
۳. دیبا، حریر


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - بریک و تیره شونده . ۲- پی یکدیگر شونده . ۳ - راست روان ( جاری ) : جدول مطرد . ۴ - عام شامل : حکم مطرد : و از مقاییس مطرد آن عدول کردن و جهی ندارد .

فرهنگ معین

(مُ طَ رَّ ) [ ع . ] ۱ - (اِمف . ) دور کرده شده ، تبعید شده . ۲ - کشیده شده (تازیانه ). ۳ - (ص . ) دراز، طولانی ، مفصل .
(مُ طَّ رِ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - تاریک و تیره شونده . ۲ - پی یکدیگر شونده . ۳ - راست روان .
(مِ رَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - نیزة کوتاه . ۲ - پرچم ، درفش . ج . مطارد.

(مُ طَ رَّ) [ ع . ] 1 - (اِمف .) دور کرده شده ، تبعید شده . 2 - کشیده شده (تازیانه ). 3 - (ص .) دراز، طولانی ، مفصل .


(مُ طَّ رِ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - تاریک و تیره شونده . 2 - پی یکدیگر شونده . 3 - راست روان .


(مِ رَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - نیزة کوتاه . 2 - پرچم ، درفش . ج . مطارد.


لغت نامه دهخدا

مطرد. [ م ِ رَ ] ( ع اِ ) نیزه کوتاه که بدان وحوش را زنند و صید کنند. ( غیاث ) ( از اقرب الموارد ). نیزه خرد که بدان شکار کنند. ( منتهی الارب )( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). مک. ( السامی فی الاسامی ). آن نیزه کوتاه است که بدان صید کنند. ( صراح اللغة ). زوبین. مک. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
بر بوستان لشکر کشد
مطرد به خون اندرکشد.
ناصرخسرو.
|| علم. رایت. درفش. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
باغ پنداری لشکرگه میراست که نیست
ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم.
فرخی.
برکشیده آتشی چون مطرد دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار.
فرخی.
هامون گردد چو چادروشی سبز
گردون گردد چو مطرد خز ادکن.
فرخی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 273 ).
ابر چنان مطرد سیاه و بر اوبرق
همچو مذهب یکی کتاب مطرد.
منوچهری.
و به بغداد اندر، موفق فرمان داد تا نام عمرولیث به همه علامتها و مطردها و سپرها و در خانه ها و دکانها برنبشتند. ( تاریخ سیستان ).
جلال و مطرد و مهد و عماری
بگونه چون بنفشه جویباری.
( ویس و رامین ).
و غلامان ساخته با علامتها و مطردها و خیل. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 35 ).
به باغ رایت عالیش سرو آزاد است
به کوه مطرد رنگینش لاله نعمان.
مسعودسعد.
مطرد سرخ شفق ، دست هوا کرد شق
پیکر جرم هلال گشت پدید از میان.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 35 ).
|| در شرح دیوان خاقانی جامه ای که در زیر جامه پوشند. ( غیاث ) ( آنندراج ).

مطرد. [ م ُ طَرْ رَ ] ( ع ص ) روز دراز. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || دراز. طولانی :
ابر چنان مطرد سیاه و بر او برق
همچو مذهب یکی کتاب مطرد.
منوچهری.
|| رانده شده. ( ناظم الاطباء ).

مطرد. [ م ُطْ طَ رِ ] ( ع ص ) بر یک وتیره شونده و پی یکدیگرشونده. ( غیاث ) ( آنندراج ). شتر که پی درپی در سیر و حرکت باشد و بازنایستد. ( از ذیل اقرب الموارد ). || جدول مطرد؛ جوی راست روان. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).

مطرد. [ م ُطْ طَ رَ] ( ع ص ) متتابع. مستمر. مقابل شاذ: قاعده مطرد. قانون مطرد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). شایع. رائج.جاری : و این قیاس مطرد است ، فعال در معنی مفاعله. ( ابوالفتوح ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).

مطرد. [ م ِ رَ ] (ع اِ) نیزه ٔ کوتاه که بدان وحوش را زنند و صید کنند. (غیاث ) (از اقرب الموارد). نیزه ٔ خرد که بدان شکار کنند. (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطباء). مک . (السامی فی الاسامی ). آن نیزه ٔ کوتاه است که بدان صید کنند. (صراح اللغة). زوبین . مک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بر بوستان لشکر کشد
مطرد به خون اندرکشد.

ناصرخسرو.


|| علم . رایت . درفش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
باغ پنداری لشکرگه میراست که نیست
ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم .

فرخی .


برکشیده آتشی چون مطرد دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار.

فرخی .


هامون گردد چو چادروشی سبز
گردون گردد چو مطرد خز ادکن .

فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 273).


ابر چنان مطرد سیاه و بر اوبرق
همچو مذهب یکی کتاب مطرد.

منوچهری .


و به بغداد اندر، موفق فرمان داد تا نام عمرولیث به همه ٔ علامتها و مطردها و سپرها و در خانه ها و دکانها برنبشتند. (تاریخ سیستان ).
جلال و مطرد و مهد و عماری
بگونه چون بنفشه جویباری .

(ویس و رامین ).


و غلامان ساخته با علامتها و مطردها و خیل . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 35).
به باغ رایت عالیش سرو آزاد است
به کوه مطرد رنگینش لاله ٔ نعمان .

مسعودسعد.


مطرد سرخ شفق ، دست هوا کرد شق
پیکر جرم هلال گشت پدید از میان .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 35).


|| در شرح دیوان خاقانی جامه ای که در زیر جامه پوشند. (غیاث ) (آنندراج ).

مطرد. [ م ُ طَرْ رَ ] (ع ص ) روز دراز. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دراز. طولانی :
ابر چنان مطرد سیاه و بر او برق
همچو مذهب یکی کتاب مطرد.

منوچهری .


|| رانده شده . (ناظم الاطباء).

مطرد. [ م ُطْ طَ رَ] (ع ص ) متتابع. مستمر. مقابل شاذ: قاعده ٔ مطرد. قانون مطرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شایع. رائج .جاری : و این قیاس مطرد است ، فعال در معنی مفاعله . (ابوالفتوح ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


مطرد. [ م ُطْ طَ رِ ] (ع ص ) بر یک وتیره شونده و پی یکدیگرشونده . (غیاث ) (آنندراج ). شتر که پی درپی در سیر و حرکت باشد و بازنایستد. (از ذیل اقرب الموارد). || جدول مطرد؛ جوی راست روان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

دراز، طولانی.
۱. عام، شامل.
۲. روان، جاری.
۱. نیزۀ کوتاه.
۲. علم، درفش.

۱. نیزۀ کوتاه.
۲. علم؛ درفش.


دراز؛ طولانی.


۱. عام؛ شامل.
۲. روان؛ جاری.


پیشنهاد کاربران

در مبحث فقهی یکی از اقسام عرف است که به معنی عملی است که مورد استفاده مداوم ( جاری ) همه مردم موجوددر یک قلمرو یا گروه میباشد و ان عمل را انجام میدهند

مطرد در معنی پرچم ( علم، بیرق، رایت، درفش ) و با تلفظی دگرگونه به معنای چادر و یا خیمه به کار می رود. . .


کلمات دیگر: