کلمه جو
صفحه اصلی

اعور

فارسی به انگلیسی

one - eyed, [n.] blind gut, coecum


فرهنگ فارسی

یک چشم، مرد یک چشم، کسی که یک چشمش نابیناشده باشد، مونث آن عورائ ، ونیزاعور: نام یکی ازروده های انسان، روده کور
( صفت ) ۱ - یک چشم . ۲ - رود. وسطی رودگانی میانین رود. کور .
ثقبه ... و شاخ دوم اندر ثقبه پیچیده که اندر استخوان حجریست اندر آمده است .

فرهنگ معین

(اَ وَ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - یک چشم . ۲ - رودة کور، رودة وسطی .

لغت نامه دهخدا

اعور. [ اَع ْ وَ ] (اِخ ) حارث . از صحابه ٔ حضرت علی (ع ) بود. (از لباب الانساب ).


اعور. [ اَع ْ وَ] ( ع ص ، اِ ) شخص یک چشم. ( غیاث اللغات ). مرد یک چشم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). یک چشم. ( مصادر زوزنی ) ( مهذب الاسماء نسخه خطی ). ج ، عور، عوران ، عیران. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). آنکه بینائی یک چشم از دست داده باشد. مؤنث : عوراء. ج ، عور، عوران ، عیران. ( از اقرب الموارد ). یک چشم. مبخوق العین. اَبْخَق.باخِق. بَخیق. ( از یادداشت بخط مؤلف ) :
هرکه بر تنزیل بی تأویل رفت
او بچشم راست در دین اعور است.
ناصرخسرو.
ایزد نکند جز که همه داد ولیکن
خرسند نگردد خرداز دیده اعور.
ناصرخسرو.
کز بیم رجم برنشود دیو بر فلک
وز بهر عیب کم طلبد اعور آینه.
خاقانی.
خنجر او چو حربه مهدی است
که به دجّال اعور اندازد.
خاقانی.
تا نباشی همچو ابلیس اعوری
نیم بیند نیم نی چون ابتری.
مولوی.
عاجز از تعداد اوصاف کمال اوست بر
انجم گردون شمردن کی طریق اعور است.
امیرعلیشیر.
|| کنایه از آلت مردی. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
عار است خرسواری من بر چنان خری
لیکن همی عنان نکشد سرخ اعورم.
سوزنی.
|| زاغ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). کلاغ. ( از اقرب الموارد ) :
نشسته بر او چون کلاغو بر اعور.
رودکی.
|| هیچکاره از هر چیز. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). پست از هر چیز. ( از اقرب الموارد ). || سست بددل و کندخاطر و افسرده دل بیخبر که راه راست نرود و توفیق راست روی نیابد. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ). ضعیف و ترسو و کندخاطر که راهنمائی نکند و رهنمائی نپذیرد و خیری در وی نباشد. ( از اقرب الموارد ). || رهنمای بدراهی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). راهنمائی که بد رهنمائی کند. ( از اقرب الموارد ). || کتاب محوشده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). کتاب پوسیده شده. ( از اقرب الموارد ). || سوار بی تازیانه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). سواری که تازیانه ندارد. ( از اقرب الموارد ). || مرد بی برادر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). آنکه برادری ابوینی ندارد. ( از اقرب الموارد ). || یک چشم برگردانیده و از حاجت بازداشته شده و بخواسته نرسیده. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). آنکه اعور شده واز حاجت بازمانده و بمطلوب خود نرسیده است. ( از اقرب الموارد ). ج ، عوران. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || آنکه در سرش تخم شپش باشد. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). بیضه شپش و کیک ( صُؤاب ) در سر. و فی الاساس : «رأسه ینتفش اعاور»؛ ای صئباناً. و علی روایةالتاج : «رأیته ینتفش اعاویر». ( از اقرب الموارد ). ج ، اَعاوِر. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || راه بی عَلَم و نشان. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). راهی که در آن علمی نباشد، یقال : «طریق اعور». ( از اقرب الموارد ). || یکی از روده هاست. ( از اقرب الموارد ). روده کور. ( فرهنگستان ). نام یک روده از شش روده شکم ، چرا که آنرا مدخل و مخرج همان یک راه است. ( از بحر الجواهر و کنز از غیاث اللغات ). روده ای که متصل است به دقاق ، و از بهر آنکه او را یک منفذ بیش نیست مسمی است به اعور. آنچه از این منفذ دررود بعد از زمانی هم ازآن منفذ بیرون آید. ( بحر الجواهر ). روده ای است از جمله روده های بطلو یعنی امعاء غلاظ و آنرا اعور یعنی یک چشم از بهر آن گویند که وی را یک منفذ بیش نیست و آنچه بدین روده اندر شود هم بر آن منفذ باز بیرون آید و چون کیسه ای است و از سوی راست نهاده است و اندکی میل بسوی پشت دارد و او را دو منفعت است یکی آن است که این فزونی ثفل را چون خزینه ای باشد تا مردم را زودازود برنباید خاست و دوم آنکه این کیسه چون مبداء دیگر است روده های دیگر را که فرود اوست و نسبت او با دیگرها چون نسبت معده است با همه روده ها از بهر آنکه او چون معده دیگر است و چیزی که به معده تمام نگواریده باشد اندر وی بماندو بحرارت جگر تمام تر بگوارد و بدین سبب اولی تر آن بود که میل او بسوی راست باشد تا اندر زیر جگر افتد وحرارت تمام بدو رسد و این دو روده را یک منفذ کفایت بود از بهر آنکه نهاد او چون ( ؟ ) افتاده است تا چون هرچه اندر وی شود هم از آن منفذ بیرون آید و اندر علت فتق بیشتر از این روده باشد که بکیسه خایه فرودآید از بهر آنکه بر او هیچ رباط بسته نیست. ( ذخیره خوارزمشاهی ). مرحوم میرزاعلی در کتاب تشریح خود آرد: اعور؛ قسمت اول معاء غلاظ قعر کیسه ای است که در حفره ٔحرقفی راست واقع و بواسطه صفاق که در اغلب از قدام آن میگذرد ثابت شده است ، در بعضی دیگر شکن صفاقی که موسوم به رباط اعوری است بدان احاطه نموده که این وضع اسباب زیاد متحرک بودن آن می شود. اعور به اعلی و ایمن مایل است لهذا باقولون صاعد زاویه منفرجه احداث میکند که فرجه آن بطرف چپ است. عریضترین قطعه معاء غلاظ در بعض حیوانات بخصوص در حیوانات علف خوار بسیار بزرگ است : سطح خارج : مانند سایر معاء غلاظ برآمده و ابتدای سه شریط عضلی که سابقاً ذکر شد و چین های صفاقی است که ممتلی از دسومت و در تمام طول معاء غلاظ نیز دیده می شوند و موسوم به لواحق شحمیه معاء غلاظند در آن مرئی است. این سطح از قدام با جدار بطن و از خلف با عضله پسوآس حرقفی یمنی که گاهی لفافه حرقفی و گاهی صفاق میان آنها فاصله شده مجاور است از انسی اعور معاء دقاق را قبول کرده با آن زاویه تغییرپذیری میسازد، از تحت در خلف و چپ ضمیمه دودی در آن دیده میشود. ( از تشریح میرزاعلی ). و برای تفصیل بیشتر به همان کتاب رجوع شود. نام روده ای که متصل است به دقاق و چون او را یک منفذ بیش نیست مسمی است به اعور. ( یادداشت مؤلف ).

اعور. [ اَع ْ وَ ] (اِخ ) ابراهیم بن احمدبن عبداﷲ مستملی همدانی مکنی به ابواسحاق ، به این نام شهرت دارد. وی بسال 355 هَ . ق . درگذشت . (از لباب الانساب ).


اعور. [ اَع ْ وَ ] (اِخ ) ابوالاعور سلمی . از سرداران معاویه در جنگ صفین و جنگ قسطنطنیه بود. رجوع به تاریخ اسلام فیاض ص 135 و 142 و عقدالفرید ج 4 ص 51 شود.


اعور. [ اَع ْ وَ ] (اِخ ) زاذان فروخ اعور. رجوع به کتاب التاج ص 191 شود.


اعور. [ اَع ْ وَ ] (اِخ ) محمدبن عمربن محمدبن علی شیرازی سرخسی مکنی به ابوالفتح ، به این نام شهرت دارد. وی بدست طایفه ٔ غزدر رجب سال 540 هَ . ق . صبراً (یعنی زندانی شدن و سنگ باران کردن تا بمیرد) کشته شد. (از لباب الانساب ).


اعور. [ اَع ْ وَ] (ع ص ، اِ) شخص یک چشم . (غیاث اللغات ). مرد یک چشم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). یک چشم . (مصادر زوزنی ) (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی ). ج ، عور، عوران ، عیران . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه بینائی یک چشم از دست داده باشد. مؤنث : عوراء. ج ، عور، عوران ، عیران . (از اقرب الموارد). یک چشم . مبخوق العین . اَبْخَق .باخِق . بَخیق . (از یادداشت بخط مؤلف ) :
هرکه بر تنزیل بی تأویل رفت
او بچشم راست در دین اعور است .

ناصرخسرو.


ایزد نکند جز که همه داد ولیکن
خرسند نگردد خرداز دیده ٔ اعور.

ناصرخسرو.


کز بیم رجم برنشود دیو بر فلک
وز بهر عیب کم طلبد اعور آینه .

خاقانی .


خنجر او چو حربه ٔ مهدی است
که به دجّال اعور اندازد.

خاقانی .


تا نباشی همچو ابلیس اعوری
نیم بیند نیم نی چون ابتری .

مولوی .


عاجز از تعداد اوصاف کمال اوست بر
انجم گردون شمردن کی طریق اعور است .

امیرعلیشیر.


|| کنایه از آلت مردی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
عار است خرسواری من بر چنان خری
لیکن همی عنان نکشد سرخ اعورم .

سوزنی .


|| زاغ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کلاغ . (از اقرب الموارد) :
نشسته بر او چون کلاغو بر اعور.

رودکی .


|| هیچکاره از هر چیز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پست از هر چیز. (از اقرب الموارد). || سست بددل و کندخاطر و افسرده دل بیخبر که راه راست نرود و توفیق راست روی نیابد. (منتهی الارب ) (از آنندراج ). ضعیف و ترسو و کندخاطر که راهنمائی نکند و رهنمائی نپذیرد و خیری در وی نباشد. (از اقرب الموارد). || رهنمای بدراهی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). راهنمائی که بد رهنمائی کند. (از اقرب الموارد). || کتاب محوشده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کتاب پوسیده شده . (از اقرب الموارد). || سوار بی تازیانه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سواری که تازیانه ندارد. (از اقرب الموارد). || مرد بی برادر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه برادری ابوینی ندارد. (از اقرب الموارد). || یک چشم برگردانیده و از حاجت بازداشته شده و بخواسته نرسیده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). آنکه اعور شده واز حاجت بازمانده و بمطلوب خود نرسیده است . (از اقرب الموارد). ج ، عوران . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || آنکه در سرش تخم شپش باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بیضه ٔ شپش و کیک (صُؤاب ) در سر. و فی الاساس : «رأسه ینتفش اعاور»؛ ای صئباناً. و علی روایةالتاج : «رأیته ینتفش اعاویر». (از اقرب الموارد). ج ، اَعاوِر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || راه بی عَلَم و نشان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). راهی که در آن علمی نباشد، یقال : «طریق اعور». (از اقرب الموارد). || یکی از روده هاست . (از اقرب الموارد). روده ٔ کور. (فرهنگستان ). نام یک روده از شش روده ٔ شکم ، چرا که آنرا مدخل و مخرج همان یک راه است . (از بحر الجواهر و کنز از غیاث اللغات ). روده ای که متصل است به دقاق ، و از بهر آنکه او را یک منفذ بیش نیست مسمی است به اعور. آنچه از این منفذ دررود بعد از زمانی هم ازآن منفذ بیرون آید. (بحر الجواهر). روده ای است از جمله روده های بطلو یعنی امعاء غلاظ و آنرا اعور یعنی یک چشم از بهر آن گویند که وی را یک منفذ بیش نیست و آنچه بدین روده اندر شود هم بر آن منفذ باز بیرون آید و چون کیسه ای است و از سوی راست نهاده است و اندکی میل بسوی پشت دارد و او را دو منفعت است یکی آن است که این فزونی ثفل را چون خزینه ای باشد تا مردم را زودازود برنباید خاست و دوم آنکه این کیسه چون مبداء دیگر است روده های دیگر را که فرود اوست و نسبت او با دیگرها چون نسبت معده است با همه ٔ روده ها از بهر آنکه او چون معده ٔ دیگر است و چیزی که به معده تمام نگواریده باشد اندر وی بماندو بحرارت جگر تمام تر بگوارد و بدین سبب اولی تر آن بود که میل او بسوی راست باشد تا اندر زیر جگر افتد وحرارت تمام بدو رسد و این دو روده را یک منفذ کفایت بود از بهر آنکه نهاد او چون (؟) افتاده است تا چون هرچه اندر وی شود هم از آن منفذ بیرون آید و اندر علت فتق بیشتر از این روده باشد که بکیسه ٔ خایه فرودآید از بهر آنکه بر او هیچ رباط بسته نیست . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). مرحوم میرزاعلی در کتاب تشریح خود آرد: اعور؛ قسمت اول معاء غلاظ قعر کیسه ای است که در حفره ٔحرقفی راست واقع و بواسطه ٔ صفاق که در اغلب از قدام آن میگذرد ثابت شده است ، در بعضی دیگر شکن صفاقی که موسوم به رباط اعوری است بدان احاطه نموده که این وضع اسباب زیاد متحرک بودن آن می شود. اعور به اعلی و ایمن مایل است لهذا باقولون صاعد زاویه ٔ منفرجه احداث میکند که فرجه ٔ آن بطرف چپ است . عریضترین قطعه ٔ معاء غلاظ در بعض حیوانات بخصوص در حیوانات علف خوار بسیار بزرگ است : سطح خارج : مانند سایر معاء غلاظ برآمده و ابتدای سه شریط عضلی که سابقاً ذکر شد و چین های صفاقی است که ممتلی از دسومت و در تمام طول معاء غلاظ نیز دیده می شوند و موسوم به لواحق شحمیه ٔ معاء غلاظند در آن مرئی است . این سطح از قدام با جدار بطن و از خلف با عضله ٔ پسوآس حرقفی یمنی که گاهی لفافه ٔ حرقفی و گاهی صفاق میان آنها فاصله شده مجاور است از انسی اعور معاء دقاق را قبول کرده با آن زاویه ٔ تغییرپذیری میسازد، از تحت در خلف و چپ ضمیمه ٔ دودی در آن دیده میشود. (از تشریح میرزاعلی ). و برای تفصیل بیشتر به همان کتاب رجوع شود. نام روده ای که متصل است به دقاق و چون او را یک منفذ بیش نیست مسمی است به اعور. (یادداشت مؤلف ).
|| نام ثقبه ای است که در عظم حجری است و آنرا اعمی نیز گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- بدل اعور ؛ در حق نکوهیده سیرتی گویند که خلیفه و جای نشین نیکوسیرتی باشدو گاه خلف اعور نیز گویند. (ناظم الاطباء). و فی المثل : بدل اعور، در حق آن نکوهیده سیرت گویند که خلیفه وبجای نیکوسیرت باشد. و ربما قالوا «خلف اعور». (منتهی الارب ) (از آنندراج ). ضرب المثل است در حق آن نکوهیده سیرتی که پس از مرد پسندیده سیرتی جای نشین او باشد.و ربما قالوا «خلف اعور». (از اقرب الموارد).
- معاء اعور ؛ نام یکی از امعاء غلاظ. معی اعور. رجوع به اعور و معی اعور شود.
- معی اعور ؛ ممرغه معئی باشد بر هیأت کیسه ای و از آن رو آنرا اعور خوانند که منفذی ندارد. معاء اعور. (مفاتیح العلوم ). رجوع به معاء اعور شود.

فرهنگ عمید

۱. [جمع: عُور و عُوران] کسی که یک چشمش نابینا شده باشد، یک چشم.
۲. (زیست شناسی ) رودۀ کور.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] اَعوَر یعنی یک چشم و احکام آن در بابهای حج، قصاص و دیات آمده است.
قربانی در حج باید از نظر خلقت تامّ باشد؛ از این‏رو، حیوان یک چشم کفایت نمی‏کند.
قصاص جنایتکار اعور
قصاص بر چشم جاری می‏شود؛ هرچند جنایتکار اعور باشد.
دیه چشم اعور
از بین بردن چشم صحیح اعوری که نقص آن، مادرزاد یا به آفت الـهی است، موجب ثبوت دیه کامل است. در غیر این دو صورت، همچون چشم سالم نصف دیه دارد.
امّا به قول مشهور، دیه چشمی که بینایی ندارد، اگر بر اثر آسیب، فرو رود یا کنده شود، یک سوم دیه چشم سالم است.






کلمات دیگر: