کلمه جو
صفحه اصلی

وزی

فرهنگ فارسی

( صفت ) منسوب به وز . یا غد. وزی . غد. چربی .
فراهم آمدن فراهم آمدن و جمع گردیدن

لغت نامه دهخدا

وزی. [ وَ زا ] ( ع ص ) خر توانای درشت اندام. خر توانای شادمان درشت اندام. ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). || مرد کوتاه گرد و درهم اندام. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ).

وزی. [ وَزْی ْ ] ( ع مص ) فراهم آمدن. ( منتهی الارب ). فراهم آمدن و جمع گردیدن. ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). اجتماع و تقبض. ( اقرب الموارد ).

وزی. [ وَ ] ( ص نسبی ) منسوب به وز.
- غده وزی ؛ غده چربی. ( فرهنگ فارسی معین ).

وزی . [ وَ ] (ص نسبی ) منسوب به وز.
- غده ٔ وزی ؛ غده ٔ چربی . (فرهنگ فارسی معین ).


وزی . [ وَ زا ] (ع ص ) خر توانای درشت اندام . خر توانای شادمان درشت اندام . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || مرد کوتاه گرد و درهم اندام . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).


وزی . [ وَزْی ْ ] (ع مص ) فراهم آمدن . (منتهی الارب ). فراهم آمدن و جمع گردیدن . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). اجتماع و تقبض . (اقرب الموارد).



کلمات دیگر: