کلمه جو
صفحه اصلی

مطبق

فارسی به انگلیسی

laminate, folded, covered, complicated

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - کسی که امور را بارای صایب خود حل و فصل کند مرد رسادر امر . ۲ - در برگیرنده تمامت چیزی را شامل شونده.۳ - پوشند. فضا . ۴ - فروگیرند. زمین ( آب ) .
تو بر تو کرده شده تو بر تو و پیچیده و درهم و مضاعف و دو تائی .

فرهنگ معین

(مُ بَ ) [ ع . ] (اِمف . ) برهم نهاده ، در هم پیچیده .
(مُ طَ بَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - تو در تو، طبقه طبقه . ۲ - سرپوش دار شده . ۳ - (اِ. ) نوعی پارچه .
(مَ طَ بِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - کسی که امور را با رأی صایب خود حل و فصل کند. ۲ - شامل شونده . ۳ - پوشندة فضا (ابر ). ۴ - فرو گیرندة زمین (آب ).

(مُ بَ) [ ع . ] (اِمف .) برهم نهاده ، در هم پیچیده .


(مُ طَ بَّ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - تو در تو، طبقه طبقه . 2 - سرپوش دار شده . 3 - (اِ.) نوعی پارچه .


(مَ طَ بِّ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - کسی که امور را با رأی صایب خود حل و فصل کند. 2 - شامل شونده . 3 - پوشندة فضا (ابر). 4 - فرو گیرندة زمین (آب ).


لغت نامه دهخدا

مطبق. [ م ُ ب ِ ] ( ع ص ) پوشنده. ( آنندراج ). || جنون مطبق ؛ دیوانگی پوشنده عقل. ( منتهی الارب ) ( آنندراج )( ناظم الاطباء ). جنون مطبق ؛ دیوانگی پیوسته و متصل. مقابل جنون ادواری. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). جنون مطبق آن است که بیمار را فراگیرد و بی هوش سازد. ( از اقرب الموارد ) ( از محیطالمحیط ). || پیوسته. ( ناظم الاطباء ). || مجتمع بر. متفق بر. همداستان در. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : انی اری الخلق مطبقین علی انک اکرم الاکرمین... ( امام فخرالدین محمدبن عمرالرازی در وصیت نامه خود، یادداشت ایضاً ). || آن تب که به نشود. ( دهار ) ( مهذب الاسماء ) : در تفسره صفرت او نگریست بدانست که جوان در تب مطبق عشق است. ( سندبادنامه ص 189 ). و رجوع به مطبقة و تب شود. || ( در اصطلاح عروض ) بیت مطبق ؛ آن است که عروض آن به میان کلمه منتهی شود. تاج ، این کلمه را بلاضبط آورده است. ( از ذیل اقرب الموارد ). || ( اِ ) زندان زیرزمینی. ( از اقرب الموارد ) : بعد از آن مهدی او را بازداشت... و همه عهد مهدی و هادی در آن مطبق بماند تا رشید بیرون آوردش. ( مجمل التواریخ و القصص ).و عمروبن لیث را در مطبق بازداشت معتضد، تا که هلاک شد فی سنة تسع و ثمانین و مأتین. ( تاریخ بیهق ص 67 )... و یثقله بالحدید و یحبس فی المطبق فواﷲ لقد رأیت حامداً. ( معجم الادباء چ مرجلیوث سال 1923 ج 1 ص 91 ).

مطبق. [ م ُ ب َ ] ( ع ص ) حروف مطبق ( علی بناء المفعول ) صاد و ضاد و طاء و ظاء است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). حروف مطبق حرفهایی هستندکه در تلفظ آنها زبان به قسمت زبرین دهان ( سقف دهان ) متصل و منطبق شود. این حروف عبارتند از: «ص ض ، ط. ظ.» ( از معجم متن اللغة ). و رجوع به مُطبِقَة شود.

مطبق. [ م ُ ب َ ] ( ع ص ) پوشیده شده از سرپوش. || بر هم نهاده. || برهم پیچیده شده. || فراز آمده بر کاری. || شایسته و لایق و سزاوار. ( ناظم الاطباء ).

مطبق. [ م ُ طَب ْ ب ِ ] ( ع ص ) مرد رسا در امور. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مردکارساز و رسای در امور. ( ناظم الاطباء ) ( از محیطالمحیط ) ( از اقرب الموارد ). || آن شمشیر که ازهم بیفکند. ( مهذب الاسماء ). شمشیر که وقت زدن بر پیوندگاه رسد. || پیوسته و دایم. || بارانی که فراگیرد همه زمین را. ( ناظم الاطباء ).

مطبق. [م ُ طَب ْ ب َ ] ( ع ص ) توبرتو کرده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ). تو بر تو و پیچیده و درهم و مضاعف و دوتائی. ( ناظم الاطباء ). طبقه طبقه بر هم نهاده شده :

مطبق . [ م ُ ب َ ] (ع ص ) پوشیده شده از سرپوش . || بر هم نهاده . || برهم پیچیده شده . || فراز آمده بر کاری . || شایسته و لایق و سزاوار. (ناظم الاطباء).


مطبق . [ م ُ ب َ ] (ع ص ) حروف مطبق (علی بناء المفعول ) صاد و ضاد و طاء و ظاء است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). حروف مطبق حرفهایی هستندکه در تلفظ آنها زبان به قسمت زبرین دهان (سقف دهان ) متصل و منطبق شود. این حروف عبارتند از: «ص ض ، ط. ظ.» (از معجم متن اللغة). و رجوع به مُطبِقَة شود.


مطبق . [ م ُ ب ِ ] (ع ص ) پوشنده . (آنندراج ). || جنون مطبق ؛ دیوانگی پوشنده ٔ عقل . (منتهی الارب ) (آنندراج )(ناظم الاطباء). جنون مطبق ؛ دیوانگی پیوسته و متصل . مقابل جنون ادواری . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جنون مطبق آن است که بیمار را فراگیرد و بی هوش سازد. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). || پیوسته . (ناظم الاطباء). || مجتمع بر. متفق بر. همداستان در. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : انی اری الخلق مطبقین علی انک اکرم الاکرمین ... (امام فخرالدین محمدبن عمرالرازی در وصیت نامه ٔ خود، یادداشت ایضاً). || آن تب که به نشود. (دهار) (مهذب الاسماء) : در تفسره ٔ صفرت او نگریست بدانست که جوان در تب مطبق عشق است . (سندبادنامه ص 189). و رجوع به مطبقة و تب شود. || (در اصطلاح عروض ) بیت مطبق ؛ آن است که عروض آن به میان کلمه منتهی شود. تاج ، این کلمه را بلاضبط آورده است . (از ذیل اقرب الموارد). || (اِ) زندان زیرزمینی . (از اقرب الموارد) : بعد از آن مهدی او را بازداشت ... و همه ٔ عهد مهدی و هادی در آن مطبق بماند تا رشید بیرون آوردش . (مجمل التواریخ و القصص ).و عمروبن لیث را در مطبق بازداشت معتضد، تا که هلاک شد فی سنة تسع و ثمانین و مأتین . (تاریخ بیهق ص 67)... و یثقله بالحدید و یحبس فی المطبق فواﷲ لقد رأیت حامداً. (معجم الادباء چ مرجلیوث سال 1923 ج 1 ص 91).


مطبق . [ م ُ طَب ْ ب ِ ] (ع ص ) مرد رسا در امور. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مردکارساز و رسای در امور. (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد). || آن شمشیر که ازهم بیفکند. (مهذب الاسماء). شمشیر که وقت زدن بر پیوندگاه رسد. || پیوسته و دایم . || بارانی که فراگیرد همه ٔ زمین را. (ناظم الاطباء).


مطبق . [م ُ طَب ْ ب َ ] (ع ص ) توبرتو کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). تو بر تو و پیچیده و درهم و مضاعف و دوتائی . (ناظم الاطباء). طبقه طبقه بر هم نهاده شده :
و این قبر المسیح در [ بیت المقدس ] یکی پاره سنگ است منقور و منقوش مطبق . (مجمل التواریخ و القصص ص 485). که آسمان معلق و زمین مطبق رابیافرید. (مجمل التواریخ و القصص ).
در علم با زمین مطبق برابری
وز قدر و جاه بر ز سپهر مشبکی .

سوزنی .


دود آن آتش مجسم اوست
این که چرخ مطبقش دانند.

خاقانی .


سنگ در این خاک مطبق نشان
خاک بر این آب معلق نشان .

نظامی (مخزن الاسرار ص 136).


- بافت پوششی مطبق ؛ آن است که از چندین طبقه سلول هائی که پهلوی یکدیگر قرار دارند درست شده باشد. در این حال برحسب شکل سلول های طبقات مختلف اپی تلیوم مطبق سنگ فرشی و یا منشوری و یا استوانه ای متمایز میگردند. (از جانورشناسی عمومی ص 164).
- حجاب المطبق بالامعاء ؛ پوشش شکم پوست است و عضله هاست و دو حجاب است یکی اندرون است و مماس معده و روده هاست و آن را به تازی المطبق بالامعاء گویند و دیگری بیرون تر است و آن رابه لغت یونانی باریطون گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- طیلسان مطبق ؛ طیلسان دوتو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به طیلسان دوتو شود.
- عنبر مطبق ؛ عنبرتر کوه بر کوه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| پهن شده . گسترده شده بر روی زمین . مقابل ساباط : دیگر کرمی که آن را مطبق گویند و به اصطلاح اهل قم آن را غیرساباط گویند مثل باغات و کروم قم آن را بپیمایند دو دانگ جهت سواقی . (تاریخ قم ص 107). || سرپوش دار. (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || متزاید. || متصل پیوسته و دایم . || بارانی که بپوشد همه ٔ زمین را. (ناظم الاطباء). || نوعی از پارچه که از طرف خلخ آرند. (غیاث ) (آنندراج ). نوعی از پارچه . (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

= مطبقه
۱. تو در تو شده.
۲. سرپوش دار.
۳. نوعی پارچه.

مطبقه#NAME?


۱. تو‌در‌تو‌شده.
۲. سرپوش‌دار.
۳. نوعی پارچه.



کلمات دیگر: