کلمه جو
صفحه اصلی

عروق


برابر پارسی : رگ ها

فرهنگ فارسی

رگها، جمع عرقعروق شعریه:مویرگها
جمع عرق ۱ - رگ ها . ۲ - ریشه ها . یا عروق جذابه . مجموعه سپید رگها را گویند . یا عروق جذابه کیلوس . قسمتی از سپید رگهای احشایی که از داخل خملهای روده مواد غذایی را جذب می کنند سپید رگهای کیلوس .
تل ها و تپه هایی است سرخ رنگ در نزدیکی سجا و سجا آبی است به نجد در دیار بنی کلاب ریگ توده های سرخ رنگ نزدیک سجا

فرهنگ معین

(عُ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ عرق . ۱ - رگ ها. ۲ - ریشه ها.

لغت نامه دهخدا

عروق. [ ع ُ ] ( ع مص ) در زمین رفتن. ( تاج المصادر ) ( از ناظم الاطباء ): عرق فی الارض ؛ در زمین رفت. ( از اقرب الموارد ). عَرق. رجوع به عَرْق شود.

عروق. [ ع ُ ] ( ع اِ ) ج ِ عِرق. رگهای بدن. ( غیاث اللغات ). جمع عِرق است و شامل عروق بدن و شجر هر دو است. ( از مخزن الادویة ). رگهای بدن یعنی ورید و شریان. ( ناظم الاطباء ) :
پس فرشته وْ دیو کشته عرضه دار
بهر تحریک عروق اختیار.
مولوی.
من به هر شهری رگی دارم نهان
بر عروقم بسته اطراف جهان.
مولوی.
- عروق جذّابه ؛ ( اصطلاح پزشکی ) مجموعه سپیدرگهارا گویند. ( فرهنگ فارسی معین ). رگهای لنفی. لمفاتیک. رجوع به سپیدرگ شود.
- عروق جذّابه ٔکیلوس ؛ ( اصطلاح پزشکی ) قسمتی از سپیدرگهای احشائی است که از داخل خمهای روده مواد غذائی را جذب می کنند. سپیدرگهای کیلوس. ( فرهنگ فارسی معین ).
- عروق خشنه ؛ اقسام قصبةالریه. ( یادداشت مؤلف ).
- عروق داخله ؛ آن رگها که در جانب اِنسی باشند، چون ابطی در دست و صافن در پای. ( یادداشت مؤلف ).
- عروق ساکنه ؛ مقابل عروق ضوارب است. ( یادداشت مؤلف ). وریدها. اورده. عروق سواکن. رگهای ناجهنده.
- عروق شَعْریه ؛ مویرگها. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به رگ و مویرگ شود.
- || چیزهای باریک و دراز که در بول دیده می شود. ( تذکره ضریر انطاکی ج 2 ص 129 ).
- عروق ضوارب ؛ شرائین را گویند. ( یادداشت مؤلف ). در مقابل عروق سواکن. رگهای جهنده.
- عروق لنفاتیکیه ؛ رگهای لنفی. سپیدرگ. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به سپیدرگ شود.
- عروق نابضه ؛ شرائین و رگهای جهنده. ( ناظم الاطباء ).عروق ضوارب.
|| ج ِ عِرق. بیخهای درخت. ( غیاث اللغات ). بیخهای درخت و ریشه های باریک آن. ( ناظم الاطباء ). رجوع به عِرق شود : و قد تبراء به القروح مع الجلنار و العروق و نحوها. ( ابن البیطار ): طُنُب ؛ عروق درخت. ( منتهی الارب ).
- عروق أبیض ؛ بوزیدان. عروق بیض. رجوع به عروق بیض شود.
- عروق أحمر ؛ فوه الصباغین است که به فارسی روناس و به هندی منجیت و مجیت نیز نامند. ( مخزن الادویة ). رودنگ. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). رَوین. عروق الحمر. رجوع به عروق حمر شود.
- عروق أصف ؛ بیخ کَبَر است. ( مخزن الادویة ). عرق اصف. عرق الاصف. رجوع به عرق الاصف و کبر شود.
- عروق أصفر ؛ زردچوبه. ( ذخیره خوارزمشاهی ). عروق صفر.رجوع به عروق صفر شود.

عروق . [ ع ُ ] (اِخ ) تل ها و تپه هایی است سرخ رنگ در نزدیکی سجا، و سجا آبی است به نجد در دیار بنی کلاب . (از معجم البلدان ) (از تاج العروس ). ریگ توده های سرخ رنگ نزدیک سجا . (منتهی الارب ).


عروق . [ ع ُ ] (ع اِ) ج ِ عِرق . رگهای بدن . (غیاث اللغات ). جمع عِرق است و شامل عروق بدن و شجر هر دو است . (از مخزن الادویة). رگهای بدن یعنی ورید و شریان . (ناظم الاطباء) :
پس فرشته وْ دیو کشته عرضه دار
بهر تحریک عروق اختیار.

مولوی .


من به هر شهری رگی دارم نهان
بر عروقم بسته اطراف جهان .

مولوی .


- عروق جذّابه ؛ (اصطلاح پزشکی ) مجموعه ٔ سپیدرگهارا گویند. (فرهنگ فارسی معین ). رگهای لنفی . لمفاتیک . رجوع به سپیدرگ شود.
- عروق جذّابه ٔکیلوس ؛ (اصطلاح پزشکی ) قسمتی از سپیدرگهای احشائی است که از داخل خمهای روده مواد غذائی را جذب می کنند. سپیدرگهای کیلوس . (فرهنگ فارسی معین ).
- عروق خشنه ؛ اقسام قصبةالریه . (یادداشت مؤلف ).
- عروق داخله ؛ آن رگها که در جانب اِنسی باشند، چون ابطی در دست و صافن در پای . (یادداشت مؤلف ).
- عروق ساکنه ؛ مقابل عروق ضوارب است . (یادداشت مؤلف ). وریدها. اورده . عروق سواکن . رگهای ناجهنده .
- عروق شَعْریه ؛ مویرگها. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به رگ و مویرگ شود.
- || چیزهای باریک و دراز که در بول دیده می شود. (تذکره ٔ ضریر انطاکی ج 2 ص 129).
- عروق ضوارب ؛ شرائین را گویند. (یادداشت مؤلف ). در مقابل عروق سواکن . رگهای جهنده .
- عروق لنفاتیکیه ؛ رگهای لنفی . سپیدرگ . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به سپیدرگ شود.
- عروق نابضه ؛ شرائین و رگهای جهنده . (ناظم الاطباء).عروق ضوارب .
|| ج ِ عِرق . بیخهای درخت . (غیاث اللغات ). بیخهای درخت و ریشه های باریک آن . (ناظم الاطباء). رجوع به عِرق شود : و قد تبراء به القروح مع الجلنار و العروق و نحوها. (ابن البیطار): طُنُب ؛ عروق درخت . (منتهی الارب ).
- عروق أبیض ؛ بوزیدان . عروق بیض . رجوع به عروق بیض شود.
- عروق أحمر ؛ فوه الصباغین است که به فارسی روناس و به هندی منجیت و مجیت نیز نامند. (مخزن الادویة). رودنگ . (یادداشت مرحوم دهخدا). رَوین . عروق الحمر. رجوع به عروق حمر شود.
- عروق أصف ؛ بیخ کَبَر است . (مخزن الادویة). عرق اصف . عرق الاصف . رجوع به عرق الاصف و کبر شود.
- عروق أصفر ؛ زردچوبه . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). عروق صفر.رجوع به عروق صفر شود.
- عروق بیض ؛عروق البیض . العروق البیض . گیاهی است که زنان را فربه کند، و مستعجله نیز نامندش . (منتهی الارب ). مستعجله است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). مستعجله ، و بعضی بوزیدان که به هندی ستاوری نامند، دانسته اند. (مخزن الادویة). گیاهی است که زنان جهت فربهی استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). گیاهی است فربه کننده زنان را، و آن را مستعجله نیز نامند. (از اقرب الموارد).
- عروق حُمر ؛ رَوین . (منتهی الارب ). روناس . (ناظم الاطباء). فوه الصبغ است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). فوة. (تاج العروس ) (اقرب الموارد). روغناس . عروق الحمر. العروق الحمر. عروق احمر. و رجوع به عروق احمر شود.
- عروق دارهرم ؛ عرق سوس . ریشه ٔ شیرین بیان . (یادداشت مؤلف ). عرق السوس . رجوع به عرق سوس شود.
- عروق سفر ؛ مستعجله است . (مخزن الادویة). عروق بیض .رجوع به عروق بیض شود.
- عروق صفر ؛ العروق الصفر. عروق الصفر. زردچوبه ، یا هُرد، یا مامیران ، یا کرکم خرد است . (منتهی الارب ). گیاهی است صباغان و رنگرزان را، و گویند آن هُرد است ، و نیز گویند آن مامیران یا کُرکُم صغیر است . (از اقرب الموارد). عروق الزعفران است . (مخزن الادویة). بقلةالخطاطیف . ریشه ٔ شجرةالخطاطیف . خالیدوینون کبیر. (یادداشتهای مرحوم دهخدا). به فارسی زردچوبه گویند، و آن بیخ نباتی است برگش شبیه به برگ گشنیز و مایل به کبودی و ساقش بقدر ذرعی و باریک و پرشعبه و پربرگ ، و گل او مایل به سفیدی و زردی ، و آب برگش مایل به سرخی و ثمرش مثل خشخاش ، و قسم صغیر او مامیران است . در سیُم گرم و خشک و جالی و مفتح سده ٔ جگر است . و گویند فوةالصبغ است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). گیاهی است از تیره ٔ کوکناریان به ارتفاع 30تا 80 سانتیمتر که معمولاً بر روی دیوارها و اماکن مخروبه میروید. برگهایش دارای 5 تا 7 قسمت مشخص است . جام گلش زردرنگ و کاسه ٔ گل آن نیز به رنگ جام است . بر اثر خراشی که بر برگها یا ساقه ٔ این گیاه وارد آیدشیرابه ٔ نارنجی رنگ تلخ و سوزنده ای خارج میشود که دارای اثر مسهلی است . انساج این گیاه شامل آلکالوئیدهائی نظیر کلیدونین و سانگینارین و کلریترین و اسید کلیدونیک می باشند. عصاره ٔ این گیاه را گاهی جهت از بین بردن زگیل تجویز میکنند. و نیز سابقاً برای از بین بردن تومورهای سرطانی تجویز میشده است . مامیران . مامیران کبیر. مامیرون . ممران . بقلةالخطاطیف . شجرةالخطاطیف . خلیدونیون . خالدونیون . خالدونیون . کالیدونیون . عروق الصباغین . حشیشةالخطاف . حشیشةالصفراء. عروق الزعفران . قیرلانغج اوتی . (فرهنگ فارسی معین ).
- عروق فالوذَج ؛ ابوخلسا است ، که شنجار نامند. (مخزن الادویة). رجوع به ابوخلسا شود.
|| برخی عروق را چهار دانسته اند، دو عرق ظاهر یکی غرس و کاشتن و دیگر بناء و ساختمان ، و دو عرق باطن و پنهان ، یکی چاه و دیگر معدن . (از منتهی الارب ). || عروق الصباغین را نامند، که به فارسی زردچوبه گویند. و بعضی گفته اند نباتی است زرد که بفارسی اسپرک و به هندی تن نامند. (مخزن الادویة). آن را به تازی گویند، و به پارسی زردچوبه گویند و به هندوی مسله گویند. (از تذکره ٔ ضریر انطاکی ). رجوع به عروق الصباغین و عروق الصبغ شود.

عروق . [ ع ُ ] (ع مص ) در زمین رفتن . (تاج المصادر) (از ناظم الاطباء): عرق فی الارض ؛ در زمین رفت . (از اقرب الموارد). عَرق . رجوع به عَرْق شود.


فرهنگ عمید

= عِرق
* عروق شعریه: (زیست شناسی ) مویرگ ها.

= عِرق
⟨ عروق شعریه: (زیست‌شناسی) مویرگ‌ها.


پیشنهاد کاربران

اروگ رگ
این واژه ریشه ایرانی دارد


کلمات دیگر: