کلمه جو
صفحه اصلی

طباع


مترادف طباع : سرشت ها، طبع ها، سجایا

فارسی به انگلیسی

natural disposition


مترادف و متضاد

سرشت‌ها، طبع‌ها، سجایا


فرهنگ فارسی

سجایا، خویها، سرشتها، جمع طبع، بسیارچاپ کننده، آنکه مهربرچیزی می زند، و نیز به معنی سازنده شمشیر
( اسم ) ۱ - جمع طبع سرشتها نهادها سجایا . ۲ - طبع ( مفردا ) یا طباع تام . برای هر یک افراد انسانی پیش از تولد وی ذاتی نورانی آفریده شده که از روز ولادت همراه اوست و حمایت او را عهده دار است و چون مرگ وی فرا رسد همزاد نورانی نیز بدو پیوندد . این همزاد را طباع تام گویند .
اسحق بن یوسف طباع از مردم بغداد که به اذنه رهسپار شد و در آنجا سکونت گزید .

فرهنگ معین

(طِ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ طبع ، سرشت ها، خوی ها.
(طَ بّ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - سازنده (هرچه که باشد ). ۲ - شمشیرساز. ۳ - کوزه گر. ۴ - تیزهوش .

(طِ) [ ع . ] (اِ.) جِ طبع ؛ سرشت ها، خوی ها.


(طَ بّ) [ ع . ] (ص .) 1 - سازنده (هرچه که باشد). 2 - شمشیرساز. 3 - کوزه گر. 4 - تیزهوش .


لغت نامه دهخدا

طباع . [ طَب ْ با ] (اِخ ) ابوجعفر محمدبن عیسی الطباع . از مردم بغداد. (انساب سمعانی ورق 265 «ب »).


طباع. [ طِ ] ( ع اِ ) ج ِ طبع. سرشت. ( دهار ) ( مهذب الاسماء ) ( السامی ). طبیعت. سرشت مردم که زایل نشود. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). سرشت که مردم را بدان آفریده اند. اخلاقی که از مطعم و مشرب در آدمی پیدا و مستحکم و ممتنعالزوال گردد. ( منتهی الارب ). السجیة التی جبل علیهاالانسان ، مؤنثةٌ. هو مبداء اول الحرکة ما هی فیه و سکونه بالذات و یطلق ایضا علی الصورة النوعیة. قال السید السند فی حاشیةالمطول : قد اُطلق فی الاصطلاح الطبیعة و الطباع علی الصورة النوعیة و قالوا الطباع اعم منها. لانه یقاله علی مصدر الصفة الذاتیة الاولیة لکل شی والطبیعة قد تخص بما یصدر عنه الحرکة والسکون فیما هو فیه اولاً و بالذات من غیر ارادة. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). میرنوراﷲ در شرح گلستان نوشته که طباع بمعنی طبیعت و سرشت مردم و در جائی استعمال شود که صاحب آنرا شعور باشد و طبیعت را در مقامی استعمال کنند که صاحبش را شعور نبوده باشد و طبع را در هر دو محل آرند. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ).

طباع. [ طَب ْ با ] ( ع ص ) مُهرزن. || سازنده هرچه باشد. ( منتهی الارب ) ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). || سازنده تیغ. ( منتهی الارب ). شمشیرگر. ( مهذب الاسماء ) سازنده شمشیر. ( سمعانی ). || صاحب طبیعت ذکی. || کوزه گر. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ).

طباع. [ طَب ْ با ] ( اِخ ) ابوجعفر محمدبن عیسی الطباع. از مردم بغداد. ( انساب سمعانی ورق 265 «ب » ).

طباع. [ طَب ْ با ] ( اِخ ) ابویحیی عیسی بن یوسف بن عیسی الطباع. از مردم بغداد. وی از خلیل بن محمد کلبی و بقولی کلابی و ابوبکربن عیاش و ابن ابی فدیک و بشربن عمر زهرانی و عموی او اسحاق بن عیسی حدیث کرده و برادرش محمدبن یوسف و ابوبکربن ابی الدنیا و عبداﷲبن محمدبن تاحیة ( کذا ) و قاسم بن زکریا المطرز و یحیی بن محمدبن صاعد و عبدالوهاب بن ابی حیة وراق الجاحظ از وی روایت دارند. او بسال 247 هَ. ق. درگذشته است. ( انساب سمعانی ورق 366 «الف » ).

طباع. [ طَب ْ با ] ( اِخ ) اسحاق بن یوسف طباع. از مردم بغداد که به اذنه رهسپار شد و در آنجا سکونت گزید. وی از مالک بن انس و حمادبن زید و سلام بن ابومطیع و جریریةبن اسما و فرعة ( کذا )بن سوید و عبدالرحمن بن ابی الزیاد و شریک و هیثم حدیث کرده و پسر برادرش محمدبن یوسف و ابوحاتم رازی و ابوالولیدبن برد انطاکی و عبدالکریم بن هیثم دیر عاقولی از او روایت دارند و احمدبن حنبل میگفت ابن طباع به آموختن فقه پرداخته و قریب چهل هزار حدیث حفظ کرده است و چه بسا که به تدلیس گرائیده است. وی بسال 224 هَ. ق. درگذشته است. ( انساب سمعانی ورق 366 «الف » ).

طباع . [ طَب ْ با ] (اِخ ) ابویحیی عیسی بن یوسف بن عیسی الطباع . از مردم بغداد. وی از خلیل بن محمد کلبی و بقولی کلابی و ابوبکربن عیاش و ابن ابی فدیک و بشربن عمر زهرانی و عموی او اسحاق بن عیسی حدیث کرده و برادرش محمدبن یوسف و ابوبکربن ابی الدنیا و عبداﷲبن محمدبن تاحیة (کذا) و قاسم بن زکریا المطرز و یحیی بن محمدبن صاعد و عبدالوهاب بن ابی حیة وراق الجاحظ از وی روایت دارند. او بسال 247 هَ. ق . درگذشته است . (انساب سمعانی ورق 366 «الف »).


طباع . [ طَب ْ با ] (اِخ ) اسحاق بن یوسف طباع . از مردم بغداد که به اذنه رهسپار شد و در آنجا سکونت گزید. وی از مالک بن انس و حمادبن زید و سلام بن ابومطیع و جریریةبن اسما و فرعة (کذا)بن سوید و عبدالرحمن بن ابی الزیاد و شریک و هیثم حدیث کرده و پسر برادرش محمدبن یوسف و ابوحاتم رازی و ابوالولیدبن برد انطاکی و عبدالکریم بن هیثم دیر عاقولی از او روایت دارند و احمدبن حنبل میگفت ابن طباع به آموختن فقه پرداخته و قریب چهل هزار حدیث حفظ کرده است و چه بسا که به تدلیس گرائیده است . وی بسال 224 هَ. ق . درگذشته است . (انساب سمعانی ورق 366 «الف »).


طباع . [ طَب ْ با ] (ع ص ) مُهرزن . || سازنده ٔ هرچه باشد. (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || سازنده ٔ تیغ. (منتهی الارب ). شمشیرگر. (مهذب الاسماء) سازنده ٔ شمشیر. (سمعانی ). || صاحب طبیعت ذکی . || کوزه گر. (غیاث اللغات ) (آنندراج ).


طباع . [ طِ ] (ع اِ) ج ِ طبع. سرشت . (دهار) (مهذب الاسماء) (السامی ). طبیعت . سرشت مردم که زایل نشود. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). سرشت که مردم را بدان آفریده اند. اخلاقی که از مطعم و مشرب در آدمی پیدا و مستحکم و ممتنعالزوال گردد. (منتهی الارب ). السجیة التی جبل علیهاالانسان ، مؤنثةٌ. هو مبداء اول الحرکة ما هی فیه و سکونه بالذات و یطلق ایضا علی الصورة النوعیة. قال السید السند فی حاشیةالمطول : قد اُطلق فی الاصطلاح الطبیعة و الطباع علی الصورة النوعیة و قالوا الطباع اعم منها. لانه یقاله علی مصدر الصفة الذاتیة الاولیة لکل شی ٔ والطبیعة قد تخص بما یصدر عنه الحرکة والسکون فیما هو فیه اولاً و بالذات من غیر ارادة. (کشاف اصطلاحات الفنون ). میرنوراﷲ در شرح گلستان نوشته که طباع بمعنی طبیعت و سرشت مردم و در جائی استعمال شود که صاحب آنرا شعور باشد و طبیعت را در مقامی استعمال کنند که صاحبش را شعور نبوده باشد و طبع را در هر دو محل آرند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ).


فرهنگ عمید

= طبع

طبع#NAME?



کلمات دیگر: