مترادف طیران : پرش، پرواز، پرواز کردن، پریدن
طیران
مترادف طیران : پرش، پرواز، پرواز کردن، پریدن
فارسی به انگلیسی
عربی به فارسی
هواپيمايي , هوانوردي , گريز , پرواز , مهاجرت (مرغان يا حشرات) , عزيمت , پرواز کردن , فرارکردن , کوچ کردن , يک رشته پلکان , سلسله , پرواز کننده , پردار , سريع السير , بال وپر زن , بسرعت گذرنده , مسافرت هوايي
مترادف و متضاد
۱. پرش، پرواز
۲. پرواز کردن، پریدن
پرش، پرواز
پرواز کردن، پریدن
فرهنگ فارسی
۱ - ( مصدر ) پرواز کردن . ۲ - ( اسم ) پرواز .
مافروخی در کتاب محاسن اصفهان در دو مورد این اسم را ایراد کرده .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
این کبوتر که نیارد زبر کعبه پرید
طیرانش نه ببالا که بپهنا بینند.
بدرآی تا ببینی طیران آدمیت.
از گلیم خویش نگذارد برون پا مرد عشق
دل کند هرچند طیران در فضای خود بود.
کردی طیران به یک پر و بال.
طیران. ( اِخ ) مافروخی در کتاب محاسن اصفهان در دو مورد این اسم را ایراد کرده ، یکی در مورد ذکر قصور معروف اصفهان که گوید: و قصر صخربن سدوس بطیران. ( چ طهران ص 56 ). دیگر درمورد ذکر جوامع اصفهان که گوید: و الجامعان الکبیر العتیق البدیع الانیق بنی اصله القدیم عرب قریة طیران و هم التیم. ( محاسن اصفهان مافروخی چ طهران ص 84 ).
و شاید «طیرا» که یاقوت حموی از قراء اصفهان شمرده با طیران هر دو یک موضع باشد و معلوم نیست ضبط کدام یک از این دو لفظ اصح است. و نیز رجوع به طهران شود.
طیران . (اِخ ) مافروخی در کتاب محاسن اصفهان در دو مورد این اسم را ایراد کرده ، یکی در مورد ذکر قصور معروف اصفهان که گوید: و قصر صخربن سدوس بطیران . (چ طهران ص 56). دیگر درمورد ذکر جوامع اصفهان که گوید: و الجامعان الکبیر العتیق البدیع الانیق بنی اصله القدیم عرب قریة طیران و هم التیم . (محاسن اصفهان مافروخی چ طهران ص 84).
و شاید «طیرا» که یاقوت حموی از قراء اصفهان شمرده با طیران هر دو یک موضع باشد و معلوم نیست ضبط کدام یک از این دو لفظ اصح است . و نیز رجوع به طهران شود.
این کبوتر که نیارد زبر کعبه پرید
طیرانش نه ببالا که بپهنا بینند.
خاقانی .
طیران مرغ دیدی تو ز پای بند غفلت
بدرآی تا ببینی طیران آدمیت .
(گلستان ).
چهارم خوش آوازی که بحنجره ٔ داودی آب از جریان و مرغ از طیران بازدارد. (گلستان ).
از گلیم خویش نگذارد برون پا مرد عشق
دل کند هرچند طیران در فضای خود بود.
ملا قاسم مشهدی .
با والد ماجدم بسی سال
کردی طیران به یک پر و بال .
درویش واله هروی (در مدح میر حسن اوبهی ).
|| دراز گردیدن چیزی . (آنندراج ).