مترادف فغ : بت، صنم، جمیل، خوشگل، زیبا، دلارام، محبوب، معشوق، یار
فغ
مترادف فغ : بت، صنم، جمیل، خوشگل، زیبا، دلارام، محبوب، معشوق، یار
مترادف و متضاد
۱. بت، صنم
۲. جمیل، خوشگل، زیبا
۳. دلارام، محبوب، معشوق، یار
فرهنگ فارسی
بغ:بت، صنم، به معنی معشوق ودلبرهم گفته اند
( اسم ) ۱ - بت صنم ۲ - معشوق یار ۳ - جوان نیکو صورت .
دمیدن بر کسی بوی خوش
( اسم ) ۱ - بت صنم ۲ - معشوق یار ۳ - جوان نیکو صورت .
دمیدن بر کسی بوی خوش
فرهنگ معین
(فَ ) [ سغ . ] (اِ. ) = بغ : ۱ - بت ، صنم . ۲ - معشوق ، دلبر. ۳ - زیبارو.
لغت نامه دهخدا
فغ. [ ف َغ غ ] (ع مص ) دمیدن بر کسی بوی خوش . (منتهی الارب ).
فغ. [ ف َ ] ( اِ ) بغ. از سغدی فَغ فُغ به معنی بت است. ( از حاشیه برهان چ معین ). به لغت فرغانه و ماوراءالنهر به معنی بت باشد که عربان صنم خوانند. || معشوق. یار. دوست. مصاحب. ( از برهان ). || به کنایت زیبایان را گویند :
ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ.
باغ او پرفغان کبک خرام.
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان.
در این پرنیان از چه ماندی نژند؟
یکی جای شاه و یکی جای فغ.
- فغاک . فغستان. فغواره. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| کسی را که بسیار دوست دارند. || کنایه از جوانان خوب صورت و صاحب حسن هم هست. ( از برهان ) :
هرچند که درویش پسر فغ زاید
در چشم توانگران همه چغز آید.
فغ. [ ف َغ غ ] ( ع مص ) دمیدن بر کسی بوی خوش. ( منتهی الارب ).
ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ.
منجیک.
کاخ او پربتان جادوفش باغ او پرفغان کبک خرام.
فرخی.
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بارگفتا که از فغان بود اندر جهان فغان.
عنصری.
فغ ماهرخ گفت کای ارجمنددر این پرنیان از چه ماندی نژند؟
اسدی.
یکی تخت عاج و یکی تخت چغیکی جای شاه و یکی جای فغ.
اسدی.
ترکیب ها:- فغاک . فغستان. فغواره. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| کسی را که بسیار دوست دارند. || کنایه از جوانان خوب صورت و صاحب حسن هم هست. ( از برهان ) :
هرچند که درویش پسر فغ زاید
در چشم توانگران همه چغز آید.
ابوالفتح بستی.
فغ. [ ف َغ غ ] ( ع مص ) دمیدن بر کسی بوی خوش. ( منتهی الارب ).
فغ. [ ف َ ] (اِ) بغ. از سغدی فَغ فُغ به معنی بت است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). به لغت فرغانه و ماوراءالنهر به معنی بت باشد که عربان صنم خوانند. || معشوق . یار. دوست . مصاحب . (از برهان ). || به کنایت زیبایان را گویند :
ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ .
کاخ او پربتان جادوفش
باغ او پرفغان کبک خرام .
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان .
فغ ماهرخ گفت کای ارجمند
در این پرنیان از چه ماندی نژند؟
یکی تخت عاج و یکی تخت چغ
یکی جای شاه و یکی جای فغ.
ترکیب ها:
- فغاک . فغستان . فغواره . رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| کسی را که بسیار دوست دارند. || کنایه از جوانان خوب صورت و صاحب حسن هم هست . (از برهان ) :
هرچند که درویش پسر فغ زاید
در چشم توانگران همه چغز آید.
ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ .
منجیک .
کاخ او پربتان جادوفش
باغ او پرفغان کبک خرام .
فرخی .
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان .
عنصری .
فغ ماهرخ گفت کای ارجمند
در این پرنیان از چه ماندی نژند؟
اسدی .
یکی تخت عاج و یکی تخت چغ
یکی جای شاه و یکی جای فغ.
اسدی .
ترکیب ها:
- فغاک . فغستان . فغواره . رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| کسی را که بسیار دوست دارند. || کنایه از جوانان خوب صورت و صاحب حسن هم هست . (از برهان ) :
هرچند که درویش پسر فغ زاید
در چشم توانگران همه چغز آید.
ابوالفتح بستی .
فرهنگ عمید
۱. بت، صنم.
۲. معشوق، دلبر: گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار / گفتا که از «فغان» بُوَد اندر جهان فغان (عنصری: لغت نامه: فغ ).
۲. معشوق، دلبر: گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار / گفتا که از «فغان» بُوَد اندر جهان فغان (عنصری: لغت نامه: فغ ).
پیشنهاد کاربران
فغیدن = از کسی بت ساختن/ بویِ خوش دادن.
کلمات دیگر: