کلمه جو
صفحه اصلی

ضیاء


برابر پارسی : تابش، روشنایی، شید، فروغ

فارسی به انگلیسی

light

فرهنگ معین

[ ع . ] (اِ. ) نور، روشنایی .

لغت نامه دهخدا

ضیاء. (اِخ ) احمدبن جمال حنفی سرائی . رجوع به احمد... شود.


ضیاء. (اِخ ) اصفهانی . معاصر شاه عباس ماضی و از کُتّاب دیوان بوده است . هدایت در مجمع الفصحا گوید : اسمش میرزا نوراﷲ از قریه ٔ کفران رودشتین من بلوکات تسعه ٔ اصفهان ، ازجمله ٔ اکابر آن دیار و در عهد شاه عباس ماضی از کُتّاب دفتر دیوان بوده ، طبع خوشی داشته است و به اکثر کمالات موصوف . از اوست :
صبا بخدمت مستوفی الممالک عهد
اگر رسی ز منش هیچ دردسر مرسان
ور او کند گله از من به خاکپای بتان
که هرچه بشنوی از وی بمن خبر مرسان
مگو چرا ز تو نفعی نمی رسد به ضیا
که من گذشته ام از نفع گو ضرر مرسان
همین بس است که گوئی ز خیر و شر با او
مرا بخیر تو امّید نیست شر مرسان .
این ترکیب بند نیزاز اوست :
ای بت هرزه گرد هرجائی
وی برآورده سربه سودائی
هرزه گردی و باده پیمائی
عاقبت می کشد به رسوائی
بس که گفتم زبان من فرسود
چه کنم پندمن ندارد سود
گرچه در پاکی تو نیست شکی
این نمی دانداز هزار یکی
شب اگر با مسیح در فلکی
مورد تهمتی اگر ملکی
لب بدگو نمی توان بستن
از بد او نمی توان رستن
کی گمان داشتم که آخر کار
ننگ و ناموس را نهی بکنار
همه جارو شوی و باده گسار
ساده روئی ، ترا بباده چه کار
یار هر کس مشو ز بیمغزی
کج منه پا وگرنه می لغزی
من بیچاره مُردم از وسواس
که تو خود را چرا نداری پاس
حسن خود را ز کس مگیر قیاس
گفتمت قدر خویشتن بشناس
که اگر با فرشته مقرونی
صرفه اومی برد تو مغبونی
آنکه پیشت نشسته شام و سحر
که منم پاکباز و پاک نظر
نکنی عشق پاک او باور
که هوس پیشه است و افسونگر
این همه سعی نیست بی غرضی
هست البته در دلش مرضی
آنکه گوید که در تو مفتونم
در تماشای صنع بیچونم
من درین شیوه از وی افزونم
اگر این راست است ملعونم ...
این هوس پیشگان کام طلب
همه دوشاب دل تو شکّرلب
با گروهی چنین ببزم طرب
میکشی جام باده شب همه شب
همه آلوده اند و دامن چاک
چون توان کرد حفظ دامن پاک ...
غافلی از خود اینچنین تا کی
واقف خویش باش گفتم هی ...
زیر پل منزل خطرناکست
مسکن لوطیان بی باکست
غنچه کآنجا رود چو گل چاکست
دگر آنجا حسابها پاکست
مکن آنجا به استراحت میل
مفکن بارخانه در ره سیل
همرهی با بتان ساده مکن
ور کنی میل جام و باده مکن ...
تو کجا دلبران شهر کجا
نه که راضی شوی به این سودا
گر ضیا خاطر تو را آزرد
این درشتی و نرمی از حد برد
بیش از این غم نمی تواند خورد
رفت و یوسف به دست گرگ سپرد...


ضیاء. (اِخ ) محمدبن محمد بسطامی . هدایت گوید: از فضلای عصر خود بوده و این بیت از اوست :
در عشق بسی سؤال باشد
کو را نبود جواب هرگز.

(از ریاض العارفین ص 219).



ضیاء. ( ع اِ ) ضِواء. ( منتهی الارب ). روشنی. روشنائی. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ). سو. سنا. تاب ( در مهتاب ، چنانکه نور شید است در خورشید ). روشنائی ذاتی ، چنانکه روشنی خورشید و خلاف روشنی و فروغ مکتسب و عارضی چون نور ماه و آینه که در آن عکس و پرتو روشنی افتاده است. روشنی آفتاب ، و بدان که ضیا از نور قویتر است و نور از سنا قویتر است. ( غیاث ) ( آنندراج ) :
برافکند پیری ضیا بر سرت
بچشم بتان ظلمت است آن ضیا
نبینی که باز سپیدی کنون
اگر کبک بگریزد از تو سزا.
ابوالمثل.
بدانگهی که هور قیرگون شود
چو روی عاشقان شود ضیای او.
منوچهری.
مجرّه چون ضیا که اندراوفتد
بروزن و نجوم او هبای او.
منوچهری.
عرش پر نور و ضیاء است بزیرش در شو
تا مگربهره بیابد دلت از نور و ضیاش.
ناصرخسرو.
از میغ دُرّبار زمین چون سما شده ست
وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست.
ناصرخسرو.
این ردای آب و خاک آمد سوی مردم خرد
گرچه نور آمد بسوی عام نامش یا ضیا.
ناصرخسرو.
تا مه و مهر و فلک والی روزند و شبند
تا شب و روز جهان اصل ظلام است و ضیاست.
مسعودسعد.
چونانکه شب نبیند هرگز ولی او
زیرا که ظلمتی که ببینم ضیا کنم.
مسعودسعد.
دولت از رای اوگرفته شرف
عالم از روی او گرفته ضیا.
مسعودسعد.
بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر
نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا.
خاقانی.
مشرق دین راست صبح ، صبح هدی را ضیا
خانه دین راست گنج ، گنج هدی را نصاب.
خاقانی.
دل تا بخانه ای است که هر ساعتی در او
شمع خزانه ٔملکوت افکند ضیا.
خاقانی.
نه روح را پس ترکیب صورتست نزول
نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا.
خاقانی.
چو ماه سی شبه ناچیز شد زمان غرور
چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا.
خاقانی.
نور ازآن ِ ماه باشد وین ضیا
آن ِ خورشید این فروخوان از نُبا.
مولوی.
شمس راقرآن ضیا خواند ای پدر
وآن قمر را نور خواند این را نگر.
مولوی.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضیاء بکسر ضاد معجمه ، روشنائی ودر اصطلاح صوفیه رؤیت اشیاء بعین حق. بیت :

ضیاء. (اِخ ) ابن ابی الضوء القرطبی . مردی عالم بعلوم عربیه و شعر وحافظ ایام عرب و مشاهد آن . (روضات الجنات ص 335).


ضیاء. (اِخ ) ابن خریف . محدث است .


ضیاء. (اِخ ) ابوالضیاء خلیل بن اسحاق . رجوع به خلیل ... شود.


ضیاء. (اِخ ) شاه ضیاءالدین کرمانی . هدایت گوید: آن جناب بشاه ضیاءالدین مشهور بوده . در زمان شاه خدابنده در اصفهان وزارت کرده و بصحبت اهل حال و تربیت ارباب کمال جد و جهد بلیغ داشته در خصایل ستوده و فضایل محموده لوای شهرت افراشته . امیری صاحب کمالات و فقیری جامعحالات بوده و بعضی از مدارج سلوک را طی کرده . در سنه ٔ988 هَ . ق . مقتول گردید و بجنت خرامید. از اوست :
عشقی خواهم قرین رخساره ٔ زرد
یاری خواهم هلاک سازنده ٔ مرد
با صد غم و درد تا کند آنم جفت
وز هستی خویش تا کند اینم فرد.

(از ریاض العارفین ص 102).



ضیاء. (اِخ ) ضیاءالدین محمد کاشانی .هدایت گوید: زبده ٔ فضلا و قدوه ٔ علما و خلف الصدق مولانا نور است که از مشاهیر علما بوده . باری نام شریف آن جناب ضیاءالدین محمد است . بعضی گفته اند اصل ایشان آذری و در کاشان توطن داشته اند. بهرحال از همگنان خود طاق بوده و بکمالات یگانه ٔ آفاق با نهایت فضل صاحب ذوق و بصحبت اهل ذوقش شوق . کاملان را مرید و طالبان را مراد. وفاتش در سنه ٔ 124 (؟) در کاشان . از اوست :
افسانه ٔ ما گرچه دراز است خوش است
هرچند که عشق جان گداز است خوش است
حسن تو بهر روی که باشد نیکوست
عشق ار همه بر وجه مجاز است خوش است .
و نیز او راست :
هستی که شود نیست ز هستی به دراست
هر زر که شود مس بحقیقت نه زر است
مس را بعمل توان زر خالص کرد
اینجا نظری کن که محل نظر است .
هم او راست :
باآنکه شب از غصه غمم فرساید
روزم همه آرزو که شب کی آید
آزرده ٔ روزگار را القصه
روز دگر و شب دگر می باید.
و نیز از اوست :
زاهد بخرابات بیا راست مترس
ترسی که در این راه خطرهاست مترس
آنکس که ز ترس او نیائی بر ما
پنهان ز تو در خرابه ٔ ماست مترس .
و نیز:
ای هر نفس از جود توام فیض نوی
بی لطف تو صدهزار کوشش به جوی
توفیق تو گر راهنمائی نکند
از سعی بجائی نرسد راهروی .

(از ریاض العارفین ص 101).



ضیاء. (اِخ ) میر صفدرعلیخان بن عسکرعلیخان . شاعر. از احفاد شاه اسماعیل صفوی است . او در اورنگ آباد هند اقامت داشت و مورد نظر نواب دکن بود. این بیت از اوست :
چشم تر مانند شبنم زین چمن برداشتم
خون دل چون لعل با خود از وطن برداشتم .

(از قاموس الاعلام ترکی ).



ضیاء. (اِخ ) میرزا یوسف قزوینی . شاعر. چند گاهی در خدمت حکام گیلان و مازندران میزیست و سپس بملازمت سلاطین صفوی پیوست . این شعر از اوست :
فغان که مُردم و یاری درین دیارم نیست
نشان پای کسی بر سر مزارم نیست .

(از قاموس الاعلام ترکی ).



ضیاء. (اِخ ) نخشبی . یکی از ادبا و زهاد. وی از وطن خود نخشب بهندوستان رفت و بدانجا بسال 751 هَ . ق . درگذشت . ضیاء نخشبی در هندوستان بزبان سانسکریت آشنا شد و از آن زبان چند کتاب ترجمه کرد و در دستگاه سلاطین خلج در آن دیار راه یافت و برخی از کتب خود را بنام مبارک شاه خلج (717 - 721) تألیف کرد. مشهورترین تألیفات ضیاء نخشبی کتاب طوطی نامه است که اصل آن هندی بوده و این مرد آن را بسال 730 به لباس عبارت فارسی سلیس درآورد و آن کتاب که متضمن یک عده قصه و حکایت است بغالب زبانها ترجمه شده ، و اصل کتاب چهل طوطی معروف همین کتابست . (تاریخ مغول اقبال ص 528). در قاموس الاعلام ترکی آمده که وی دو کتاب داستانی بنام طوطی نامه و گلریز از هندی بفارسی ترجمه کرده ونیز کتاب «لذةالنساء» از نوشته های ادیبانه ٔ اوست .


ضیاء. (اِخ )معاصر یعقوب میرزا بود. در عنفوان جوانی جهت تحصیل به دارالسلطنه ٔ هراة توجه فرمود، بعد از چند گاه که در آن دیار در ظل تربیت و رعایت امیر نظام الدین علیشیر بسر برد میل وطن کرده بار دیگر روی به تبریز آورد.بحقر جثه و لطف طبع اتصاف داشت و اشعار دلپذیر بر صحیفه ٔ ضمیر مینگاشت . این مطلع ازجمله ٔ اشعار اوست :
خوش آن ساعت که آید ترک من شمشیر کین با او
رقیبان جمله بگریزند من مانم همین با او.
صاحب قاموس الاعلام ذیل کلمه ٔ ضیائی گوید ضیائی از قصبه ٔ اردوباد آذربایجان و معاصر سلطان حسین بایقرا بود و بهرات رفت و از امیر علیشیر نوائی نواخت یافت و در انقراض دولت گورکانیه به وطن مألوف بازگشت و بسال 927 (هَ . ق .). در تبریز درگذشت . شاید که مراد از ضیائی همان ضیاء سابق الذکر است ، یا بالعکس مراد از ضیاء، ضیائی است .


ضیاء. (ع اِ) ضِواء. (منتهی الارب ). روشنی . روشنائی . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). سو. سنا. تاب (در مهتاب ، چنانکه نور شید است در خورشید). روشنائی ذاتی ، چنانکه روشنی خورشید و خلاف روشنی و فروغ مکتسب و عارضی چون نور ماه و آینه که در آن عکس و پرتو روشنی افتاده است . روشنی آفتاب ، و بدان که ضیا از نور قویتر است و نور از سنا قویتر است . (غیاث ) (آنندراج ) :
برافکند پیری ضیا بر سرت
بچشم بتان ظلمت است آن ضیا
نبینی که باز سپیدی کنون
اگر کبک بگریزد از تو سزا.

ابوالمثل .


بدانگهی که هور قیرگون شود
چو روی عاشقان شود ضیای او.

منوچهری .


مجرّه چون ضیا که اندراوفتد
بروزن و نجوم او هبای او.

منوچهری .


عرش پر نور و ضیاء است بزیرش در شو
تا مگربهره بیابد دلت از نور و ضیاش .

ناصرخسرو.


از میغ دُرّبار زمین چون سما شده ست
وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست .

ناصرخسرو.


این ردای آب و خاک آمد سوی مردم خرد
گرچه نور آمد بسوی عام نامش یا ضیا.

ناصرخسرو.


تا مه و مهر و فلک والی روزند و شبند
تا شب و روز جهان اصل ظلام است و ضیاست .

مسعودسعد.


چونانکه شب نبیند هرگز ولی ّ او
زیرا که ظلمتی که ببینم ضیا کنم .

مسعودسعد.


دولت از رای اوگرفته شرف
عالم از روی او گرفته ضیا.

مسعودسعد.


بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر
نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا.

خاقانی .


مشرق دین راست صبح ، صبح هدی را ضیا
خانه ٔ دین راست گنج ، گنج هدی را نصاب .

خاقانی .


دل تا بخانه ای است که هر ساعتی در او
شمع خزانه ٔملکوت افکند ضیا.

خاقانی .


نه روح را پس ترکیب صورتست نزول
نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا.

خاقانی .


چو ماه سی شبه ناچیز شد زمان غرور
چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا.

خاقانی .


نور ازآن ِ ماه باشد وین ضیا
آن ِ خورشید این فروخوان از نُبا.

مولوی .


شمس راقرآن ضیا خواند ای پدر
وآن قمر را نور خواند این را نگر.

مولوی .


صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضیاء بکسر ضاد معجمه ، روشنائی ودر اصطلاح صوفیه رؤیت اشیاء بعین حق . بیت :
دیده بگشا خدای را می بین
عین او را بعین باقی بین .
کذا فی کشف اللغات . و صاحب تعریفات آرد: ضیاء رؤیة الاغیار بعین الحق فان الحق بذاته نور لایدری و لایدرک به و من حیث اسمائه نور یدرک به فاذا تجلی القلب من حیث کونه یدرک به شاهدت البصیرة المنورة الاغیار بنوره فان الانوار الاسمائیة من حیث تعقلها بالکون مخالطة بسواده و بذلک استتر انبهاره فادرکت به الاغیار کما ان قرص الشمس اذا حاذاه غیم رقیق یدرک .

ضیاء. (ع مص ) روشن شدن . (دهار) (تاج المصادر).


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی ضِیَاءً: فروزان - دارای نور - روشنایی (ضیاء به معنی منبع نور است ولی کلمه نور معنی عامتری دارد )
ریشه کلمه:
ضوء (۶ بار)

«ضیاء» از مادّه «ضَوء» است. در این که میان «ضیاء» و «نور» چه تفاوتی است، مفسران گفتگوی فراوان دارند:
بعضی هر دو را مترادف و به یک معنا دانسته اند.
بعضی گفته اند: «ضیاء» که در مورد نور «خورشید» به کار رفته، همان نور قوی است، اما کلمه «نور» که درباره «ماه» به کار رفته، نور ضعیف تر است.
سومین نظر در این باره این است که: «ضیاء» به معنای نور ذاتی است، ولی «نور» مفهوم اعمی دارد، که ذاتی و عرضی هر دو را شامل می شود. بنابراین، تفاوت تعبیر در آیه، اشاره به این نکته است که خداوند «خورشید» را منبع جوشش نور قرار داد، در حالی که نور «ماه»، جنبه اکتسابی دارد، و از «خورشید» سرچشمه می گیرد.
نور: چنانکه در مفردات و قاموس و اقرب گفته. مصدر نیز به کار رفته است: «ضاءَ الْقَمَرُ ضَوْءً: اَنارَوَ اَشْرَقَ» ضیاء نیز به معنی نور است . یعنی: کیست معبودی جز خدا که به شما نوری بیاورد. به تصریح اهل لغت «اضاء» از باب افعال لازم و متعدی به کار رفته. قرآن مجید این مطلب را تأیید می‏کند مثل: . که لازم آمده یعنی نزدیک است برق چشمهانشان را بر باید هر وقت بر آنها روشن شد در آن راه می‏روند. و مثل . که متعدی به کار رفته یعنی: چون آن چه را که در اطرافش هست: چون آنچه را که در اطرافش هست روشن کرد. در آیه و به تورات ضیاء اطلاق شده زیرا که چون نور راه زندگی را روشن می‏کند مثل: . و نحو . * . در اقرب الموارد گوید: به قولی ضیاء آن است که بالذات باشد مثل نور خورشید. و نارو نور آن است که بااعرض و اکتسابی باشد در مجمع فرماید: ضیاء در کشف تاریکی‏ها از نور ابلغ است زمخشری نیز مثل مجمع گفته. بیضاوی قول اقرب الموارد را نقل می‏کند. شاید از این سخن استظهار شود: علت به کار رفتن ضیاء در شمس و نور در قمر اکتسابی بودن نور قمر از خورشید است در آیه ، . ملاحظه می‏شود باز به قمر نور اطلاق شده و به خورشید سراج با ملاحظه کلمه «شمس» در قرآن، خواهیم دید که به آن نور اطلاق نشده است.

جدول کلمات

نور, روشنایی

پیشنهاد کاربران

نور و روشنایی


کلمات دیگر: