کلمه جو
صفحه اصلی

فخار


مترادف فخار : سفال پز، سفالگر، کاسه گر، کوزه گر، خزف سبو، کوزه، سفالینه

برابر پارسی : سفالگر، آجرپز، کوره پز | ( فخّار ) آجرپز

مترادف و متضاد

۱. سفالپز، سفالگر، کاسهگر، کوزهگر
۲. خزفسبو، کوزه
۳. سفالینه


فرهنگ فارسی

فخرکردن، نازیدن، بالیدنبسیارفخرکننده، خزف، سفالدرفارسی به معنی کوره پزوکسی که کوره آجرپزی داردمیگویند
۱ - گل پخته پیش از پختن خرف صلصال ۲ - سبو سفالینه ۳ - سفال پذیر کوزه گر
موسوی . سید شمس الدین فخار بن معد موسوی حائری مردی عالم فاضل ادیب و محدث بود .

فرهنگ معین

(فَ ) [ ع . ] (مص ل . ) نازیدن ، بالیدن .
(فَ خّ ) [ ع . ] (ص . ) بسیار فخر کننده .
( ~ . ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - سفال ، گل خشک . ۲ - سبو. ۳ - در فارسی به معنای کوزه گر.

(فَ) [ ع . ] (مص ل .) نازیدن ، بالیدن .


(فَ خّ) [ ع . ] (ص .) بسیار فخر کننده .


( ~ .) [ ع . ] (اِ.) 1 - سفال ، گل خشک . 2 - سبو. 3 - در فارسی به معنای کوزه گر.


لغت نامه دهخدا

فخار. [ ف َ ] ( ع مص ) نازیدن. ( منتهی الارب ). فخر. فخارة. ( اقرب الموارد ) :
ای شده غره به ملک و مال و جوانی
هیچ بدین ها تو را نه جای فخار است.
ناصرخسرو.
خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه
دین عرب را پناه ملک عجم را فخار.
خاقانی.
|| نازیدن به خوی نیکو. ( منتهی الارب ). خودستایی به خصال و مباهات به مناقب و مکارم از نسب و حسب و جز آن چه در خود و چه در پدران. ( اقرب الموارد ). || افزون داشتن کسی را برکسی در فخر. ( منتهی الارب ). تفضیل کسی بر کسی در فخر. ( اقرب الموارد ). رجوع به فخر شود.

فخار. [ ف ِ ] ( ع مص ) نبرد کردن و برابری نمودن در فخر. ( منتهی الارب ). مصدر دوم باب مفاعله است ، چون قیاس و مقایسه. رجوع به مفاخره شود.

فخار. [ ف َخ ْ خا ] ( ع اِ ) سبو. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). سفال. ( ترجمان علامه جرجانی ). سفالینه. ( منتهی الارب ). خزف را نامند که به فارسی سفال است. ( فهرست مخزن الادویه ). خزف. صلصال. گل پخته را گویند پیش از پختن. ( اقرب الموارد ). در فارسی بیشتر بمعنی سفال پز و کوزه پز به کار رود. ( از یادداشت بخط مؤلف ). || ( ص ) مرد بسیارفخر. ( منتهی الارب ).

فخار. [ ف َخ ْ خا ] ( اِخ ) موسوی ، سیدشمس الدین فخاربن معد موسوی حائری. مردی عالم ، فاضل ، ادیب و محدث بود. او را کتابی بنام «الرد علی المذاهب فی تکفیر ابی طالب » است. رجوع به روضات الجنات چ سنگی ص 509 شود.

فخار. [ ف َ ] (ع مص ) نازیدن . (منتهی الارب ). فخر. فخارة. (اقرب الموارد) :
ای شده غره به ملک و مال و جوانی
هیچ بدین ها تو را نه جای فخار است .

ناصرخسرو.


خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه
دین عرب را پناه ملک عجم را فخار.

خاقانی .


|| نازیدن به خوی نیکو. (منتهی الارب ). خودستایی به خصال و مباهات به مناقب و مکارم از نسب و حسب و جز آن چه در خود و چه در پدران . (اقرب الموارد). || افزون داشتن کسی را برکسی در فخر. (منتهی الارب ). تفضیل کسی بر کسی در فخر. (اقرب الموارد). رجوع به فخر شود.

فخار. [ ف َخ ْ خا ] (اِخ ) موسوی ، سیدشمس الدین فخاربن معد موسوی حائری . مردی عالم ، فاضل ، ادیب و محدث بود. او را کتابی بنام «الرد علی المذاهب فی تکفیر ابی طالب » است . رجوع به روضات الجنات چ سنگی ص 509 شود.


فخار. [ ف َخ ْ خا ] (ع اِ) سبو. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). سفال . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). سفالینه . (منتهی الارب ). خزف را نامند که به فارسی سفال است . (فهرست مخزن الادویه ). خزف . صلصال . گل پخته را گویند پیش از پختن . (اقرب الموارد). در فارسی بیشتر بمعنی سفال پز و کوزه پز به کار رود. (از یادداشت بخط مؤلف ). || (ص ) مرد بسیارفخر. (منتهی الارب ).


فخار. [ ف ِ ] (ع مص ) نبرد کردن و برابری نمودن در فخر. (منتهی الارب ). مصدر دوم باب مفاعله است ، چون قیاس و مقایسه . رجوع به مفاخره شود.


فرهنگ عمید

سفالگر#NAME?


نازش؛ فخر؛ مباهات.


= سفالگر
نازش، فخر، مباهات.

جدول کلمات

آجرپز

پیشنهاد کاربران

فخر فروش


کلمات دیگر: