کلمه جو
صفحه اصلی

غمگسار


مترادف غمگسار : دلسوز، عطوف، غمخوار، غمزدا، مهربان

فارسی به انگلیسی

one who looks after a person with tender care, sympathetic


مترادف و متضاد

دلسوز، عطوف، غمخوار، غمزدا، مهربان


فرهنگ فارسی

یارودوست که همدم وهمرازباشدوغم شخص رابخورد، غمخوار، آنچه که غم وغصه رابزداید، آنچه اندوه ببرد
۱ - ( صفت ) آنچه که غم را ببرد غمزدای ۲ - دوست رفیق ۳ - محبوب معشوق ۴ - ( اسم ) روز هشتم از ماه ملکی ۵ - اثر صفت جمالی که عموم و شمول دارد . یا باده غمگسار . شرابی که اندوه بزداید .

فرهنگ معین

( ~ . گُ ) [ ع - فا. ] ۱ - (ص فا. ) آن چه که غم را ببرد. ۲ - دوست ، یار، همدم . ۳ - غمخوار.

لغت نامه دهخدا

غمگسار. [ غ َ گ ُ ] ( نف مرکب ) بمعنی غمزدای... و چیزی که دورکننده غم بود. ( از برهان ). آنچه اندوه ببرد. آنچه غم را دور کند :
نه ز گیتی غمگساری اندر او جز بانگ غول
نه ز مردم یادگاری اندر او جز استخوان.
فرخی.
مطرب یاران بگوآن غزل دلپذیر
ساقی مجلس بیار آن قدح غمگسار.
سعدی.
|| کنایه از مطلوب و محبوب. ( از برهان قاطع ). بمعنی غمخوار، چه گساردن بمعنی خوردن است. ( غیاث اللغات ). کنایه از رفیق و محبوب و غمخوار. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). دوست مونس و معتمد و رفیق همراز و همدم که هماره با شخص همراه باشد. ( ناظم الاطباء ). آنکه اندوه ببرد :
چنان دان که خرم بهارش تویی
نگارش تویی غمگسارش تویی.
فردوسی.
کنون گر به رزمند یاران من
به بزم اندرون غمگساران من.
فردوسی.
به تاوانْش ْ دینار بخشم ز گنج
بشویم دل غمگساران ز رنج.
فردوسی.
تو سرو جویباری تو لاله بهاری
تو یار غمگساری تو حور دلربایی.
فرخی.
آمد آن غمگسار جان و روان
آمد آن آشنای بوس و کنار.
فرخی.
رازدار من تویی همواره یار من تویی
غمگسار من تویی من آن تو تو آن من.
منوچهری.
نگار تو اینک بهار من است
بر این پرنیان غمگسار من است.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
همی گوید که هرگز نشنود خود
ندارد غم ولیکن غمگساری.
ناصرخسرو.
زیرا که بروزگار پیری
جز شکر تو نیست غمگسارم.
ناصرخسرو.
زیرا که بس است علم و حکمت
امروز ندیم و غمگسارم.
ناصرخسرو.
دارد دل من غم ز غم چه پرسی
زآن پرس که یک غمگسار دارد.
مسعودسعد.
با دوستان تو خوشدل و مر دشمنانت را
درمانده گشته با غم و بی غمگسار دل.
سوزنی.
با بخت در عتابم و با روزگار هم
وز یار در حجابم و از غمگسار هم.
خاقانی.
آن را که غمگسار تو باشی چه غم خورد
وآن را که جان تویی چه دریغ عدم خورد؟
خاقانی.
خیال روی توام غمگسار و روی تو نه
بهر سویی که کنم راه راه سوی تو نه.
خاقانی.
می و نقل و سماع و یاری چند
میگساری و غمگساری چند.

غمگسار. [ غ َ گ ُ ] (نف مرکب ) بمعنی غمزدای ... و چیزی که دورکننده ٔ غم بود. (از برهان ). آنچه اندوه ببرد. آنچه غم را دور کند :
نه ز گیتی غمگساری اندر او جز بانگ غول
نه ز مردم یادگاری اندر او جز استخوان .

فرخی .


مطرب یاران بگوآن غزل دلپذیر
ساقی مجلس بیار آن قدح غمگسار.

سعدی .


|| کنایه از مطلوب و محبوب . (از برهان قاطع). بمعنی غمخوار، چه گساردن بمعنی خوردن است . (غیاث اللغات ). کنایه از رفیق و محبوب و غمخوار. (آنندراج ) (انجمن آرا). دوست مونس و معتمد و رفیق همراز و همدم که هماره با شخص همراه باشد. (ناظم الاطباء). آنکه اندوه ببرد :
چنان دان که خرم بهارش تویی
نگارش تویی غمگسارش تویی .

فردوسی .


کنون گر به رزمند یاران من
به بزم اندرون غمگساران من .

فردوسی .


به تاوانْش ْ دینار بخشم ز گنج
بشویم دل غمگساران ز رنج .

فردوسی .


تو سرو جویباری تو لاله ٔ بهاری
تو یار غمگساری تو حور دلربایی .

فرخی .


آمد آن غمگسار جان و روان
آمد آن آشنای بوس و کنار.

فرخی .


رازدار من تویی همواره یار من تویی
غمگسار من تویی من آن تو تو آن من .

منوچهری .


نگار تو اینک بهار من است
بر این پرنیان غمگسار من است .

اسدی (گرشاسب نامه ).


همی گوید که هرگز نشنود خود
ندارد غم ولیکن غمگساری .

ناصرخسرو.


زیرا که بروزگار پیری
جز شکر تو نیست غمگسارم .

ناصرخسرو.


زیرا که بس است علم و حکمت
امروز ندیم و غمگسارم .

ناصرخسرو.


دارد دل من غم ز غم چه پرسی
زآن پرس که یک غمگسار دارد.

مسعودسعد.


با دوستان تو خوشدل و مر دشمنانت را
درمانده گشته با غم و بی غمگسار دل .

سوزنی .


با بخت در عتابم و با روزگار هم
وز یار در حجابم و از غمگسار هم .

خاقانی .


آن را که غمگسار تو باشی چه غم خورد
وآن را که جان تویی چه دریغ عدم خورد؟

خاقانی .


خیال روی توام غمگسار و روی تو نه
بهر سویی که کنم راه راه سوی تو نه .

خاقانی .


می و نقل و سماع و یاری چند
میگساری و غمگساری چند.

نظامی .


فروبسته کاری پیاپی غمی
نه کس غمگساری نه کس همدمی .

نظامی .


جز سایه نبود پرده دارش
جز گریه نبود غمگسارش .

نظامی .


منت پیوسته خواهم بود غمخوار
توام گرچه نباشی غمگساری .

عطار.


همه روز گر غم خوری غم مدار
چو شب غمگسارت بود در کنار.

سعدی (بوستان ).


راحت جانست رفتن با دلاَّرامی به صحرا
عین درمانست گفتن درد دل با غمگساری .

سعدی (خواتیم ).


چه خوش گفت این مثل یاری به یاری
که هر غم را بباید غمگساری .

امیرخسرو.


غم ارچه بی عدد باشد چو باران
توان خوردن به روی غمگساران .

امیرخسرو.


اینش سزا نبود دل حقگزار من
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنید.

حافظ.


زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار بازآید.

حافظ.


گر نسازد غمگسار من به من
من غمش را غمگسار خود کنم .

صائب تبریزی (از آنندراج ).


|| (اصطلاح تصوف ) اثر صفت جمالی است که عموم و شمول دارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- باده ٔ غمگسار ؛ شرابی که غم و اندوه را بزداید و دور کند. (ناظم الاطباء).
|| (اِ مرکب ) نام روز هشتم از هر ماه ملکی . (ناظم الاطباء). رجوع به غمزدا شود.

فرهنگ عمید

۱. یار و دوست که همدم و هم راز باشد و غم شخص را از بین ببرد، غم خوار: همه روز اگر غم خوری غم مدار / چو شب غم گسارت بُوَد در کنار (سعدی۱: ۱۶۳ ).
۲. (صفت فاعلی ) آنچه غم و غصه را بزداید، آنچه اندوه ببرد، غم زدا: مطرب یاران بگوی این غزل دلپذیر / ساقی مجلس بیار آن قدح غم گسار (سعدی۲: ۴۸۴ ).


کلمات دیگر: