کلمه جو
صفحه اصلی

صوف


مترادف صوف : پشم

برابر پارسی : پشم گوسفند

فارسی به انگلیسی

camlet or other woollen stuff

عربی به فارسی

پشم گوسفند وجانوران ديگر , پارچه خوابدار , خواب پارچه , پشم چيدن از , چاپيدن , گوش بريدن , سروکيسه کردن , پشم , جامه پشمي , نخ پشم , کرک , مو


مترادف و متضاد

camlet (اسم)
شالی، صوف

pike perch (اسم)
صوف

پشم


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - پشم گوسفند و جز آن جمع : اصوات ( کم ) . ۲ - نوعی از پارچه پشمینه.
قچقار بسیار پشم

فرهنگ معین

[ ع . ] (اِ. ) پشم ، از جنس پشم .

لغت نامه دهخدا

صوف. ( ع اِ ) پشم گوسفند. ( منتهی الارب ) ( ترجمان علامه علائی ) ( مهذب الاسماء ). پشم ، عِهْن. ج ، اَصواف. پشم بعضی حیوانات. ( غیاث اللغات ). در اختیارات بدیعی آرد: به پارسی پشم خوانند و طبیعت آن گرم و خشک بود و نیکوترین آن نرم بود و پشم سوخته خشک بود در سیم و مجفف. صفت سوختن آن مانند سوختن ابریشم بود بگیرند دیگ آهنی یاکواریی نو، و کواری دیگ سفالی را گویند بزبان شیرازی و اگر کواری بود بهتر بود و پشم را بشویند و شانه کنند و در دیگ نهند و بر سر آتش نهند و طبقی که سوراخ داشته باشد بر سر آن نهند تا آن زمان که سوخته گردد. ریشها را نافع بود و گوشت زیاد که در ریشها بود بخورد و پشم ناسوخته که چرکین باشد چون با زیت و سرکه تر کنند و با شراب ضماد کنند با جراحتهای چرکین در ابتداء آن ، موافق بود و بر جائی که ضرب زده باشند یااستخوان شکسته باشد همچنین و چون با سرکه و روغن گل تر کنند صداع و درد چشم و مجموع اعضا را نافع بود وشریف گوید: خرقه صوف چون بر گردن روندگان بندند خستگی بر ایشان کار نکند و هیچ زحمت نرسد. رازی گوید: چون بپوشند صوفی که گوشت آن گرگ خورده باشد، حکه در بدن آن کس پیدا گردد. ( اختیارات بدیعی ) :
از صوف صفای دل نمی یابم
از درد مغان صفا همی جویم.
عطار.
ای بسازراق گول بی وقوف
از ره مردان ندیده جز که صوف.
مولوی.
هست صوفی آنکه شد صفوت طلب
نه لباس صوف و خیاطی و دب.
مولوی.
سگ نخواهد کرد شیری در شکار
گر کنی ز اطلس جل او را یا ز صوف.
ابن یمین.
|| نوعی از جامه گنده پشمی. ( غیاث اللغات ) : از وی [ مصر ] جامه ها خیزد... چون صوف مصری. ( حدود العالم ).
اینکه در دکانها آورده اند
صوف و طاقین مربع بیشمار.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 27 ).
مشکین لباس صوف که باریک بوده است
فکر و خیال آن به شب تار می کند.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 27 ).
- اَخذت ُ بصوف رقبته ؛ گرفتم پوست گردن آنرا. ( منتهی الارب ).
- اعطاه بصوف رقبته ؛ داد او را همه ، یا رایگان و بی قیمت داد. ( منتهی الارب ).

صوف. [ ] ( اِخ ) زمینی که شاؤل در آنجا وارد گشته و در یکی از شهرهای غیرمذکور آن سموئیل را ملاقات نمود. ( اول سموئیل 9:5 و 6 ) و محققین و دانشمندان غالباً در این سفر شاؤل حیران و متفکرند و بهیچوجه معلوم نیست که از کجا شروع نموده به کجا منتهی میشود و برخی را گمان چنانست که صوبا که بمسافت هفت میل بطرف مغرب اورشلیم و پنج میل به جنوب غربی بنی شموئیل میباشد صوف است. ( قاموس کتاب مقدس ).

صوف . (ع اِ) پشم گوسفند. (منتهی الارب ) (ترجمان علامه ٔ علائی ) (مهذب الاسماء). پشم ، عِهْن . ج ، اَصواف . پشم بعضی حیوانات . (غیاث اللغات ). در اختیارات بدیعی آرد: به پارسی پشم خوانند و طبیعت آن گرم و خشک بود و نیکوترین آن نرم بود و پشم سوخته خشک بود در سیم و مجفف . صفت سوختن آن مانند سوختن ابریشم بود بگیرند دیگ آهنی یاکواریی نو، و کواری دیگ سفالی را گویند بزبان شیرازی و اگر کواری بود بهتر بود و پشم را بشویند و شانه کنند و در دیگ نهند و بر سر آتش نهند و طبقی که سوراخ داشته باشد بر سر آن نهند تا آن زمان که سوخته گردد. ریشها را نافع بود و گوشت زیاد که در ریشها بود بخورد و پشم ناسوخته که چرکین باشد چون با زیت و سرکه تر کنند و با شراب ضماد کنند با جراحتهای چرکین در ابتداء آن ، موافق بود و بر جائی که ضرب زده باشند یااستخوان شکسته باشد همچنین و چون با سرکه و روغن گل تر کنند صداع و درد چشم و مجموع اعضا را نافع بود وشریف گوید: خرقه ٔ صوف چون بر گردن روندگان بندند خستگی بر ایشان کار نکند و هیچ زحمت نرسد. رازی گوید: چون بپوشند صوفی که گوشت آن گرگ خورده باشد، حکه در بدن آن کس پیدا گردد. (اختیارات بدیعی ) :
از صوف صفای دل نمی یابم
از درد مغان صفا همی جویم .

عطار.


ای بسازراق گول بی وقوف
از ره مردان ندیده جز که صوف .

مولوی .


هست صوفی آنکه شد صفوت طلب
نه لباس صوف و خیاطی و دب .

مولوی .


سگ نخواهد کرد شیری در شکار
گر کنی ز اطلس جل او را یا ز صوف .

ابن یمین .


|| نوعی از جامه ٔ گنده ٔ پشمی . (غیاث اللغات ) : از وی [ مصر ] جامه ها خیزد... چون صوف مصری . (حدود العالم ).
اینکه در دکانها آورده اند
صوف و طاقین مربع بیشمار.

نظام قاری (دیوان البسه ص 27).


مشکین لباس صوف که باریک بوده است
فکر و خیال آن به شب تار می کند.

نظام قاری (دیوان البسه ص 27).


- اَخذت ُ بصوف رقبته ؛ گرفتم پوست گردن آنرا. (منتهی الارب ).
- اعطاه بصوف رقبته ؛ داد او را همه ، یا رایگان و بی قیمت داد. (منتهی الارب ).

صوف . [ ] (اِخ ) زمینی که شاؤل در آنجا وارد گشته و در یکی از شهرهای غیرمذکور آن سموئیل را ملاقات نمود. (اول سموئیل 9:5 و 6) و محققین و دانشمندان غالباً در این سفر شاؤل حیران و متفکرند و بهیچوجه معلوم نیست که از کجا شروع نموده به کجا منتهی میشود و برخی را گمان چنانست که صوبا که بمسافت هفت میل بطرف مغرب اورشلیم و پنج میل به جنوب غربی بنی شموئیل میباشد صوف است . (قاموس کتاب مقدس ).


صوف . [ ] (اِخ ) لاوی قهائی که یکی از اجداد شموئیل بود. (اول سموئیل 1:1 و اول تواریخ ایام 6:35) (قاموس کتاب مقدس ).


صوف . [ ص َ ] (ع مص ) بسیارپشم شدن گوسپند. (منتهی الارب ). بسیارپشم شدن گوسفند پس از اندکی . (تاج المصادر بیهقی ). || میل کردن و به یکسو رفتن تیر از نشانه . (منتهی الارب ). کژ شدن تیر از نشانه . (تاج المصادر بیهقی ).


صوف . [ ص َ وِ ] (ع ص ) قچقار بسیارپشم . (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

۱. پشم.
۲. لباس پشمی.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۱(بار)
موهایی که بر بدن چهارپایان می روید گاهی کمی نرم تر است که آن را پشم می گوئیم و عرب آن را «صُوف» می نامد (و جمع آن أصواف است).
پشم. . یعنی از پشم و کرک و موی چهارپایان وسائل خانه و متاع بدست می‏اورید تا وقتی. در «شعر» گذشت که صوف در گوسفند، و بر در شتر، شعر در بز است این لفظ به صورت جمع تنها یکبار در قرآن یافته است.

پیشنهاد کاربران

پوسته. لایه نازک. قشر سطحی. پوسته داخل تهی
صوفی. به کسی از خود تهی شده ومملو از خدا شده گویند
مثل حلاج که می گفت در من خداست

صوف:پشم گوسفند ، پشم، از جنس پشم


کلمات دیگر: