مترادف طیره : خفت، سبکی، خشم، غضب، قهر، پریشان، شوریده، خجل، شرمسار، شرمنده، فال بد، خجلت، شرمساری، آزرده، حزین، دلتنگ، آزردگی، دلتنگی
طیره
مترادف طیره : خفت، سبکی، خشم، غضب، قهر، پریشان، شوریده، خجل، شرمسار، شرمنده، فال بد، خجلت، شرمساری، آزرده، حزین، دلتنگ، آزردگی، دلتنگی
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
آزردگی، دلتنگی
اسم
خفت، سبکی
خشم، غضب، قهر
پریشان، شوریده
خجل، شرمسار، شرمنده
فالبد
خجلت، شرمساری
آزرده، حزین، دلتنگ
۱. خفت، سبکی
۲. خشم، غضب، قهر
۳. پریشان، شوریده
۴. خجل، شرمسار، شرمنده
۵. فالبد
۶. خجلت، شرمساری
۷. آزرده، حزین، دلتنگ
۸. آزردگی، دلتنگی
فرهنگ فارسی
( اسم ) آن چه بدان فال بد زنند فال بد .
فال بد طوره مثله
فرهنگ معین
( ~ .) [ ع . طیرة ] (اِ.) فال بد.
(طَ یْ رَ یا طِ یْ رِ) [ ع . ] (اِ.) 1 - سبکی ، سبکسری . 2 - خشم .
( ~ . ) [ ع . طیرة ] (اِ. ) فال بد.
(طَ یْ رَ یا طِ یْ رِ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - سبکی ، سبکسری . ۲ - خشم .
(رِ) [ ع . ] 1 - (اِمص .) شرم ، آزرم . 2 - آزردگی . 3 - (ص .)خجل ، شرمنده . 4 - دلتنگ .
لغت نامه دهخدا
طیره . [ رَ ] (اِخ ) چندین قریه بدین نام در دمشق هست که هر یک به قبیله ای علیحده منسوب میباشند. (مراصد الاطلاع ص 269). دهیست به دمشق . (منتهی الارب ).
دو چیز طیره عقل است دم فروبستن ،
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی.
نه دینار داد آن سیه دل نه دانگ
بر او زد به سر باری از طیره بانگ.
درست نیست خدایا جهود گردانم.
چون حیز طیره شد ز میان ربوخه گفت
بر ریش خربطان ریم ای خواجه عسجدی.
تقویم نو ای معجزه طبع سخن
بفرست و به وعده کژم طیره مکن
ترسم که چو تقویم نوم نفرستی
بیحاصل خوانمت چو تقویم کهن.
بر ضعیفان و زیردستانت
خشم بیحد مران و طیره مگیر.
بلبل بغزل طیره کند اعشی را
صلصل بنوا خیره کند لیلی را.
منوچهری .
ای رشک مهر و ماه تو گر نیک بنگری
در مهر و ماه طیره کنی مهر و ماه را.
مسعودسعد.
خجل و طیره ام ز دشمن و دوست
نیک رنجور و سخت حیرانم .
مسعودسعد.
ای خواجه بورجا که ز کف ّ منیر تو
طیره ست آفتاب ضحی و مه دجا.
سوزنی .
آن بت شوخ دیده کز رخ دوست
طیره خورشید و ماه شرمنده ست .
سوزنی .
طیره همی شدم که چنین میهمان مرا
هرگز به عمر خویش نیامد شبی به خواب .
انوری .
طیره از طُره ٔ خوشبوی تو عطار ختن
خجل از عارض نیکوی تو صورتگر چین .
انوری .
طیره ٔ جلوه ٔ طوبی قد چون سرو تو شد
غیرت خلد برین ساحت بُستان تو باد.
حافظ.
|| (اِمص ) آزردگی . (برهان ). دلتنگی : چون بکوفه برسیدند بسرای سعیدبن جُبیر فرودآمدند و دختری ازآن ِ سعید از خانه بیرون نگرید، بند بر پای پدر دید بگریست ، سعید گفت ای دختر پدر را طیره مده و گریه مکن . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). || (ص ) آزرده و دلتنگ :
طیره مکن مرا بسوی دوستان بعید
کز جمله دوستان سوی تو کردم ارتجا.
سوزنی .
طره مفشان کز هلاکت عید جان برساختند
طیره منشین کز جمالت عید لشکر ساختند.
خاقانی .
دید کز جای برنخاستمش
طیره بنشست و دلگران برخاست .
خاقانی .
کو به قدف زشت من طیره شود
وز غرض وز سرّ من غافل بود.
مولوی .
دو چیز طیره ٔ عقل است دم فروبستن ،
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی .
(گلستان ).
|| خشم و غضب . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). قهر. (برهان ) : [ قباد فیروز ] سوفرا را با چندین نیکوئی بجای قباد از گفتار بدگویان بکشت تا ایرانیان از طیره او را بگرفتند و بازداشتند و برادرش جاماسب را بنشاندند. (مجمل التواریخ و القصص ). و خالد از طیره چندان بکشت که اندازه نبود. (مجمل التواریخ و القصص ).
نه دینار داد آن سیه دل نه دانگ
بر او زد به سر باری از طیره بانگ .
سعدی .
به طیره گفت مسلمان گر این قباله ٔ من
درست نیست خدایا جهود گردانم .
سعدی .
|| (ص ) خشمگین :
چون حیز طیره شد ز میان ربوخه گفت
بر ریش خربطان ریم ای خواجه عسجدی .
عسجدی .
القادر باﷲ گفت اندر همه ٔ اسلام مرا مطیعتر از آن قوم [ ماوراءالنهر ] نیست معاذاﷲ که من این کار کنم و اگر تو بفرمان من قصد ایشان کنی همه عالم بر تو بشورانم ، سلطان محمود از آن سخن طیره شد. (قابوسنامه ص 186). روزی امیر [ طغانشاه ] با احمد بدیهی نرد میباخت و نرد ده هزاری بپائین کشیده بود و امیر دو مهره در ششگاه داشت و احمد بدیهی دو مهره در یک گاه و ضرب امیر را بود،احتیاطها کرد و بینداخت تا دوشش زند، دویک برآمد، عظیم طیره شد و از طبع برفت و جای آن بود و آن غضب به درجه ای کشید که هر ساعت دست به تیغ میکرد و ندیمان چون برگ بر درخت همی لرزیدند. (چهارمقاله ٔ نظامی عروضی ).
تقویم نو ای معجزه ٔ طبع سخن
بفرست و به وعده ٔ کژم طیره مکن
ترسم که چو تقویم نوم نفرستی
بیحاصل خوانمت چو تقویم کهن .
مجیر بیلقانی .
شار از سر ضجرت و تحکم و تأنف از بیمبالاتی غلام طیره شده قلم برگرفت و آن نامه آغاز نهاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 240). چون این تذکره مطالعت کرد طیره شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 31).
بر ضعیفان و زیردستانت
خشم بیحد مران و طیره مگیر.
سعدی .
گشت قاضی طیره ، صوفی گفت هی
حکم تو عدل است لاشک نیست غی .
مولوی .
|| خشم آلود :
گفتا چو منی را چه دهی دیده ٔ طیره
نفرین به چنین طیره گر خیره نگر بر.
سوزنی .
طیرة. [ ی َ رَ ] (ع اِ) فال بد. طورة. (منتهی الارب )(آنندراج ). (بسکون یاء نیز آمده ). سید شریف در شرح مشکوة گفته که : گویند فال اعم است از آنکه خوب باشد یا بد، ولی طیرة فقط در فال بد استعمال شود. و اصل این لفظ در مورد سانح و بارح استعمال گردیده . رجوع به سانح و بارح شود. و اعراب زمان جاهلیت را بدین امر اعتقادی بوده و وقوع این امر را در جلب سود و دفع زیان مؤثر میدانسته اند، و پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله وسلم آن را نهی فرموده - انتهی کلامه . قاضی گفته که : عیافه زجر است و آن تفأل بنام رنگ و آواز مرغان باشد چنانچه از دیدن عقاب بعقوبت و غراب بغربت و هدهد بهدایت تفأل زنند. و فرق بین عیافة و طیرة آنست که عیافة در فال نیک و بد و طیرة فقط در فال بد استعمال شود. و قد تستعمل بالتشاؤم بغیرها - انتهی . (کشاف اصطلاحات الفنون ). شگون بد. تأویل شنوده یا دیده ببدی . ضد فال . فالی بود عرب را با پریدن مرغ . زجر (رجوع به زجر شود). عیافة. و رجوع به ص 168 ج 2 شعوری شود.
فرهنگ عمید
۱. خفت؛ سبکی.
۲. [مجاز] مایۀ شرمندگی و خشم.
۳. خشم و غضب.
۴. خجالت؛ شرمندگی.
فال بد زدن.
۲. [مجاز] مایۀ شرمندگی و خشم.
۳. خشم و غضب.
۴. خجالت، شرمندگی.
فال بد زدن.