مترادف طبرخون : بیدسرخ، عناب
طبرخون
مترادف طبرخون : بیدسرخ، عناب
مترادف و متضاد
بیدسرخ، عناب
فرهنگ فارسی
بید سرخ باشد و آنرا بید طبری نیز خوانند .یا بعضی گویند طبرخون سه عدد چوبست که آنرا با حلقه های آهنین تعبیه کرده بهم پیوسته اند و شاطران بر دست گیرند و مرغان و جانوران را بدان زنند و شکار کنند .
( اسم ) ۱ - عناب تبر خون . ۲ - یکی از گونه های بید سرخ بید .
( اسم ) ۱ - عناب تبر خون . ۲ - یکی از گونه های بید سرخ بید .
فرهنگ معین
( طَ بَ ) (اِ. ) ۱ - عنّاب ، درخت عنّاب . ۲ - چوبدستی سرخ رنگ که در ق دیم به هنگام جنگ به دست می گرفتند.
لغت نامه دهخدا
طبرخون. [ طَ ب َ ] ( اِ ) بید سرخ باشد، و آنرا بید طبری نیز خوانند. ( برهان ). نوعی از صفصاف است که به فارسی سرخ بید خوانند و به هندی تن نامند. سرخ بید طبری. ( حافظ اوبهی ) ( شعوری ). || بعضی گویندطبرخون سه عدد چوب است که آنرا با حلقه های آهنین تعبیه کرده ، بهم پیوسته اند و شاطران بر دست گیرند و مرغان و جانوران را بدان زنند و شکار کنند. ( برهان ).
- طبرخون زدن ؛ هلاک ساختن :
طبرزد دهم چون شوم آب خیز
طبرخون زنم چون کنم غمزه تیز.
زین هر دو زمین هرچه گیا روید تا حشر
بیخش همه روین بود و شاخ طبرخون.
همه دشت مغز سر و خون گرفت
دل سنگ رنگ طبرخون گرفت.
سرش برتر است از هیونی سترگ
دو دندان او همچو دندان پیل
دو چشمش طبرخون و چرمش چو نیل.
به رنگ طبرخون لب مشکبوی.
گاه دیباباف گردد گه طرائف گر شود.
از خجلی روی او شود چوطبرخون.
همیدون طبرخون و چینی خدنگ.
ازین سو طبرخون از آن سو خدنگ.
دل خاره زیر تبر خون شده.
رُخانم بشوید به آب طبرخون.
- طبرخون زدن ؛ هلاک ساختن :
طبرزد دهم چون شوم آب خیز
طبرخون زنم چون کنم غمزه تیز.
نظامی ( از آنندراج ).
|| بمعنی عناب هم آمده است ، و آن میوه ای باشد دوائی شبیه به سنجد. ( برهان ) ( آنندراج ). || چوبی سرخ باشد : زین هر دو زمین هرچه گیا روید تا حشر
بیخش همه روین بود و شاخ طبرخون.
عنصری ( فرهنگ اسدی ).
چوبی باشد سرخ که بعضی آنرا طفالغو گویند. ( صحاح الفرس ). چوبی است سرخ رنگ تلخ. || صندل سرخ. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). و در صورالاقالیم گوید: که طبرخون در جبال فرغانه میباشد. ( نزهةالقلوب ) : و اندر کوههای فرغانه معدن زر و سیم است و چراغ سنگ و سنگ پای زهر و سنگ مغناطیس و داروهای بسیار است و از او طبرخون خیزد، و گیاههائی که اندر داروهای عجیب بکار شود. ( حدود العالم ).همه دشت مغز سر و خون گرفت
دل سنگ رنگ طبرخون گرفت.
فردوسی.
بدو گفت هیشوی کاین نرّه گرگ سرش برتر است از هیونی سترگ
دو دندان او همچو دندان پیل
دو چشمش طبرخون و چرمش چو نیل.
فردوسی.
چو گلبرگ رخسار و چون مشک موی به رنگ طبرخون لب مشکبوی.
فردوسی.
گه معصفرپوش گردد گه طبرخون تن شودگاه دیباباف گردد گه طرائف گر شود.
فرخی.
شکر نخواهد وگر تو شکرش گوئی از خجلی روی او شود چوطبرخون.
فرخی.
ز کیمخت گردون دوصد بسته تنگ همیدون طبرخون و چینی خدنگ.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
بجای دگر دید دو بیشه تنگ ازین سو طبرخون از آن سو خدنگ.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
گیاهان بد از خون طبرخون شده دل خاره زیر تبر خون شده.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
طبرخون رخانی که خونریزچشمش رُخانم بشوید به آب طبرخون.
سوزنی.
چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک طبرخون . [ طَ ب َ ] (اِ) بید سرخ باشد، و آنرا بید طبری نیز خوانند. (برهان ). نوعی از صفصاف است که به فارسی سرخ بید خوانند و به هندی تن نامند. سرخ بید طبری . (حافظ اوبهی ) (شعوری ). || بعضی گویندطبرخون سه عدد چوب است که آنرا با حلقه های آهنین تعبیه کرده ، بهم پیوسته اند و شاطران بر دست گیرند و مرغان و جانوران را بدان زنند و شکار کنند. (برهان ).
- طبرخون زدن ؛ هلاک ساختن :
طبرزد دهم چون شوم آب خیز
طبرخون زنم چون کنم غمزه تیز.
|| بمعنی عناب هم آمده است ، و آن میوه ای باشد دوائی شبیه به سنجد. (برهان ) (آنندراج ). || چوبی سرخ باشد :
زین هر دو زمین هرچه گیا روید تا حشر
بیخش همه روین بود و شاخ طبرخون .
چوبی باشد سرخ که بعضی آنرا طفالغو گویند. (صحاح الفرس ). چوبی است سرخ رنگ تلخ . || صندل سرخ . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). و در صورالاقالیم گوید: که طبرخون در جبال فرغانه میباشد. (نزهةالقلوب ) : و اندر کوههای فرغانه معدن زر و سیم است و چراغ سنگ و سنگ پای زهر و سنگ مغناطیس و داروهای بسیار است و از او طبرخون خیزد، و گیاههائی که اندر داروهای عجیب بکار شود. (حدود العالم ).
همه دشت مغز سر و خون گرفت
دل سنگ رنگ طبرخون گرفت .
بدو گفت هیشوی کاین نرّه گرگ
سرش برتر است از هیونی سترگ
دو دندان او همچو دندان پیل
دو چشمش طبرخون و چرمش چو نیل .
چو گلبرگ رخسار و چون مشک موی
به رنگ طبرخون لب مشکبوی .
گه معصفرپوش گردد گه طبرخون تن شود
گاه دیباباف گردد گه طرائف گر شود.
شکر نخواهد وگر تو شکرش گوئی
از خجلی روی او شود چوطبرخون .
ز کیمخت گردون دوصد بسته تنگ
همیدون طبرخون و چینی خدنگ .
بجای دگر دید دو بیشه تنگ
ازین سو طبرخون از آن سو خدنگ .
گیاهان بد از خون طبرخون شده
دل خاره زیر تبر خون شده .
طبرخون رخانی که خونریزچشمش
رُخانم بشوید به آب طبرخون .
چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک
رُخانت رنگ طبرخون و طبع تر دارد.
به پیش حمله ٔ حیدر چنین روز
طبرخون رنگ بودی خاک میدان .
فضل طبرخون نیافت سنجد هرگز
گرچه بدیدن چو سنجد است طبرخون .
مرا رنگ طبرخون دهر جافی
بشست از روی بیرم باب زریون .
زرد چو زهره است عارض بهی و سیب
سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون .
طبرخون با سهی سروت قرین باد
طبرخون را طبرزد همنشین باد.
شخصی او را دویست چوب تازیانه ٔ طبرخون آورد. (جهانگشای جوینی ). || رنگ سرخ . (برهان ) :
هوا خیره گشت از فروغ درخش
طبرخون و شبگون و زرد و بنفش .
- طبرخون زدن ؛ هلاک ساختن :
طبرزد دهم چون شوم آب خیز
طبرخون زنم چون کنم غمزه تیز.
نظامی (از آنندراج ).
|| بمعنی عناب هم آمده است ، و آن میوه ای باشد دوائی شبیه به سنجد. (برهان ) (آنندراج ). || چوبی سرخ باشد :
زین هر دو زمین هرچه گیا روید تا حشر
بیخش همه روین بود و شاخ طبرخون .
عنصری (فرهنگ اسدی ).
چوبی باشد سرخ که بعضی آنرا طفالغو گویند. (صحاح الفرس ). چوبی است سرخ رنگ تلخ . || صندل سرخ . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). و در صورالاقالیم گوید: که طبرخون در جبال فرغانه میباشد. (نزهةالقلوب ) : و اندر کوههای فرغانه معدن زر و سیم است و چراغ سنگ و سنگ پای زهر و سنگ مغناطیس و داروهای بسیار است و از او طبرخون خیزد، و گیاههائی که اندر داروهای عجیب بکار شود. (حدود العالم ).
همه دشت مغز سر و خون گرفت
دل سنگ رنگ طبرخون گرفت .
فردوسی .
بدو گفت هیشوی کاین نرّه گرگ
سرش برتر است از هیونی سترگ
دو دندان او همچو دندان پیل
دو چشمش طبرخون و چرمش چو نیل .
فردوسی .
چو گلبرگ رخسار و چون مشک موی
به رنگ طبرخون لب مشکبوی .
فردوسی .
گه معصفرپوش گردد گه طبرخون تن شود
گاه دیباباف گردد گه طرائف گر شود.
فرخی .
شکر نخواهد وگر تو شکرش گوئی
از خجلی روی او شود چوطبرخون .
فرخی .
ز کیمخت گردون دوصد بسته تنگ
همیدون طبرخون و چینی خدنگ .
اسدی (گرشاسب نامه ).
بجای دگر دید دو بیشه تنگ
ازین سو طبرخون از آن سو خدنگ .
اسدی (گرشاسب نامه ).
گیاهان بد از خون طبرخون شده
دل خاره زیر تبر خون شده .
اسدی (گرشاسب نامه ).
طبرخون رخانی که خونریزچشمش
رُخانم بشوید به آب طبرخون .
سوزنی .
چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک
رُخانت رنگ طبرخون و طبع تر دارد.
ناصرخسرو.
به پیش حمله ٔ حیدر چنین روز
طبرخون رنگ بودی خاک میدان .
ناصرخسرو.
فضل طبرخون نیافت سنجد هرگز
گرچه بدیدن چو سنجد است طبرخون .
ناصرخسرو.
مرا رنگ طبرخون دهر جافی
بشست از روی بیرم باب زریون .
ناصرخسرو.
زرد چو زهره است عارض بهی و سیب
سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون .
ناصرخسرو.
طبرخون با سهی سروت قرین باد
طبرخون را طبرزد همنشین باد.
نظامی .
شخصی او را دویست چوب تازیانه ٔ طبرخون آورد. (جهانگشای جوینی ). || رنگ سرخ . (برهان ) :
هوا خیره گشت از فروغ درخش
طبرخون و شبگون و زرد و بنفش .
فردوسی .
فرهنگ عمید
= تبرخون: زرد چو زهره ست عارض بهی و سیب / سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون (ناصرخسرو: ۴۹۱ ).
پیشنهاد کاربران
عنابی قرمز یا جگری - رنگ قرمز غلیظ
طبر خون : بید سرخ ، عناب ، در بیت کنایه از لب و سر انگشتان حنا بسته از نظر رنگ .
به طبرزد شکر برامیزد
به طبرخون ز لاله خون ریزد
طبر زد : تبر زد ، نبات و میوه با طعم خاص، 1 - قند یا نبات سفت و سخت . ۲ - نمک بلوری . ، در بیت کنایه از دهان معشوق از نظر طعم .
معنی بیت : با دهان سخن شیرین بگوید و لاله ی رخسار را با لب بمکد و خون رخسار بر لب بریزد .
( هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص 583 )
به طبرزد شکر برامیزد
به طبرخون ز لاله خون ریزد
طبر زد : تبر زد ، نبات و میوه با طعم خاص، 1 - قند یا نبات سفت و سخت . ۲ - نمک بلوری . ، در بیت کنایه از دهان معشوق از نظر طعم .
معنی بیت : با دهان سخن شیرین بگوید و لاله ی رخسار را با لب بمکد و خون رخسار بر لب بریزد .
( هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص 583 )
کلمات دیگر: