مترادف فسوس : فسون، تزویر، حیله، نیرنگ، لاغ، تمسخر، زیان، غبن
فسوس
مترادف فسوس : فسون، تزویر، حیله، نیرنگ، لاغ، تمسخر، زیان، غبن
مترادف و متضاد
۱. فسون
۲. تزویر، حیله، نیرنگ
۳. لاغ
۴. تمسخر
۵. زیان، غبن
فرهنگ فارسی
افسوس، دریغ، حسرت، اندوه، ریشخند، استهزائ
افسوس
افسوس
فرهنگ معین
(فُ ) (اِ. ) ۱ - افسوس ، دریغ . ۲ - ریشخند، استهزاء.
لغت نامه دهخدا
فسوس. [ ف ُ ] ( اِ ) بازی و ظرافت. ( برهان ) :
بی علم به دست نآید از تازی
جز چاکری فسوس و طنازی.
به پیران بفرمود تا بست کوس
که بر ماز ایران همین بس فسوس.
که با حیله و رنگ بود و فسوس.
کار بوبکر ربابی دارد و طنز حجی.
احمد مرسل ندادی کعب را هدیه ردی.
ز بیغاره ننگت نبد وز فسوس ؟
همی خواند مهراج را نوعروس.
بپرسید شاهش ز روی فسوس.
چون بخوانم ز قران قصه اصحاب رقیم.
سخن گفتن تازه بودی فسوس.
بشیرین آنچنان تلخی فرستاد.
گفت که این سیاه کج گوش بمن نمیکند.
سواران ترکان پس پشت طوس
روان پر ز کین و زبان پرفسوس.
چو گل گردن زنان دست بوسند.
که این تخت شاهی فسوس است و باد
بدو جاودان دل نباید نهاد.
سر آید همی چون نمایدت گنج.
به تو نیست مرد خردمند شاد.
تبه کرد مر خویشتن بر فسوس.
که جمله فسون است و باد و فسوس.
به لشکر چنین گفت بیدار طوس
بی علم به دست نآید از تازی
جز چاکری فسوس و طنازی.
ناصرخسرو.
|| سحر و لاغ. ( برهان ). افسوس. ( فرهنگ فارسی معین ). استهزاء. مسخره. ریشخند. ( از یادداشتهای مؤلف ) : به پیران بفرمود تا بست کوس
که بر ماز ایران همین بس فسوس.
فردوسی.
یکی شاه بد نام او بخسلوس که با حیله و رنگ بود و فسوس.
عنصری.
اندرین ایام ما بازار هزل است و فسوس کار بوبکر ربابی دارد و طنز حجی.
منوچهری.
ور عطا دادن بشعر شاعران بودی فسوس احمد مرسل ندادی کعب را هدیه ردی.
منوچهری.
خروشید و گفت ای شه نوعروس ز بیغاره ننگت نبد وز فسوس ؟
اسدی.
کواژه همی زد چنین وز فسوس همی خواند مهراج را نوعروس.
اسدی.
چو پیش شه آمد زمین داد بوس بپرسید شاهش ز روی فسوس.
اسدی.
باز پرچین شودت روی و بخندی بفسوس چون بخوانم ز قران قصه اصحاب رقیم.
ناصرخسرو.
کز این نامه هم گر نرفتی ببوس سخن گفتن تازه بودی فسوس.
نظامی.
چو خسرو بر فسوس مرگ فرهادبشیرین آنچنان تلخی فرستاد.
نظامی.
دی گله ای ز طره اش کردم و از سر فسوس گفت که این سیاه کج گوش بمن نمیکند.
حافظ.
- پرفسوس ؛ پرتمسخر. در حال استهزاء و ریشخند. ( یادداشت بخط مؤلف ) : سواران ترکان پس پشت طوس
روان پر ز کین و زبان پرفسوس.
فردوسی.
سرانی کز چنین سر پرفسوسندچو گل گردن زنان دست بوسند.
نظامی.
|| دریغ و حسرت و تأسف. ( برهان ) : که این تخت شاهی فسوس است و باد
بدو جاودان دل نباید نهاد.
فردوسی.
که گیتی سراسر فسوس است و رنج سر آید همی چون نمایدت گنج.
فردوسی.
جهانا سراسر فسوسی و بادبه تو نیست مرد خردمند شاد.
فردوسی.
به مرگ خداوندش آزار طوس تبه کرد مر خویشتن بر فسوس.
عنصری.
منه دل بر این گیتی چاپلوس که جمله فسون است و باد و فسوس.
اسدی.
- بافسوس ؛ متأسف. بادریغ : به لشکر چنین گفت بیدار طوس
فسوس . [ ف ُ ] (اِ) بازی و ظرافت . (برهان ) :
بی علم به دست نآید از تازی
جز چاکری فسوس و طنازی .
|| سحر و لاغ . (برهان ). افسوس . (فرهنگ فارسی معین ). استهزاء. مسخره . ریشخند. (از یادداشتهای مؤلف ) :
به پیران بفرمود تا بست کوس
که بر ماز ایران همین بس فسوس .
یکی شاه بد نام او بخسلوس
که با حیله و رنگ بود و فسوس .
اندرین ایام ما بازار هزل است و فسوس
کار بوبکر ربابی دارد و طنز حجی .
ور عطا دادن بشعر شاعران بودی فسوس
احمد مرسل ندادی کعب را هدیه ردی .
خروشید و گفت ای شه نوعروس
ز بیغاره ننگت نبد وز فسوس ؟
کواژه همی زد چنین وز فسوس
همی خواند مهراج را نوعروس .
چو پیش شه آمد زمین داد بوس
بپرسید شاهش ز روی فسوس .
باز پرچین شودت روی و بخندی بفسوس
چون بخوانم ز قران قصه ٔ اصحاب رقیم .
کز این نامه هم گر نرفتی ببوس
سخن گفتن تازه بودی فسوس .
چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد
بشیرین آنچنان تلخی فرستاد.
دی گله ای ز طره اش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش بمن نمیکند.
- پرفسوس ؛ پرتمسخر. در حال استهزاء و ریشخند. (یادداشت بخط مؤلف ) :
سواران ترکان پس پشت طوس
روان پر ز کین و زبان پرفسوس .
سرانی کز چنین سر پرفسوسند
چو گل گردن زنان دست بوسند.
|| دریغ و حسرت و تأسف . (برهان ) :
که این تخت شاهی فسوس است و باد
بدو جاودان دل نباید نهاد.
که گیتی سراسر فسوس است و رنج
سر آید همی چون نمایدت گنج .
جهانا سراسر فسوسی و باد
به تو نیست مرد خردمند شاد.
به مرگ خداوندش آزار طوس
تبه کرد مر خویشتن بر فسوس .
منه دل بر این گیتی چاپلوس
که جمله فسون است و باد و فسوس .
- بافسوس ؛ متأسف . بادریغ :
به لشکر چنین گفت بیدار طوس
که هم باهراسیم و هم بافسوس .
چو گودرز کشواد و چون گیو و طوس
بناکام رزمی بود بافسوس .
- سرای فسوس ؛ کنایت از دنیاست :
مکن ایمنی در سرای فسوس
که گه سندروس است و گه آبنوس .
چه بندی دل اندر سرای فسوس
که هزمان به گوش آید آوای کوس .
ترکیب ها:
- فسوس آمدن . فسوس پذرفتن . فسوس داشتن . فسوس کردن . رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| زیرکی . || بذله گویی . || اغوا. || سرزنش و ملامت . || گناه و جرم . || بهتان . || قمار. || لهو و لعب . || آزار و جفا. || اندوه و غم . (ناظم الاطباء). || افسون و تدبیر و حیله :
برآمد ز هر دو سپه بانگ کوس
نماند ایچ راه فسون و فسوس .
|| از راه بیرون شدن و بیراهی کردن . (برهان ). بیرون شدگی از راه سلامت و رستگاری . (ناظم الاطباء).
- برفسوس ؛ بیهوده و بی ثمر :
یک شب که چشم فتنه بخوابست زینهار
بیدار باش تا نرود عمر برفسوس .
- بفسوس ؛ برفسوس . بیهوده . بیفایده :
چون زهره ٔ شیران بدرد نعره ٔ کوس
بر باد مده جان گرامی بفسوس .
رجوع به افسوس شود.
بی علم به دست نآید از تازی
جز چاکری فسوس و طنازی .
ناصرخسرو.
|| سحر و لاغ . (برهان ). افسوس . (فرهنگ فارسی معین ). استهزاء. مسخره . ریشخند. (از یادداشتهای مؤلف ) :
به پیران بفرمود تا بست کوس
که بر ماز ایران همین بس فسوس .
فردوسی .
یکی شاه بد نام او بخسلوس
که با حیله و رنگ بود و فسوس .
عنصری .
اندرین ایام ما بازار هزل است و فسوس
کار بوبکر ربابی دارد و طنز حجی .
منوچهری .
ور عطا دادن بشعر شاعران بودی فسوس
احمد مرسل ندادی کعب را هدیه ردی .
منوچهری .
خروشید و گفت ای شه نوعروس
ز بیغاره ننگت نبد وز فسوس ؟
اسدی .
کواژه همی زد چنین وز فسوس
همی خواند مهراج را نوعروس .
اسدی .
چو پیش شه آمد زمین داد بوس
بپرسید شاهش ز روی فسوس .
اسدی .
باز پرچین شودت روی و بخندی بفسوس
چون بخوانم ز قران قصه ٔ اصحاب رقیم .
ناصرخسرو.
کز این نامه هم گر نرفتی ببوس
سخن گفتن تازه بودی فسوس .
نظامی .
چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد
بشیرین آنچنان تلخی فرستاد.
نظامی .
دی گله ای ز طره اش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش بمن نمیکند.
حافظ.
- پرفسوس ؛ پرتمسخر. در حال استهزاء و ریشخند. (یادداشت بخط مؤلف ) :
سواران ترکان پس پشت طوس
روان پر ز کین و زبان پرفسوس .
فردوسی .
سرانی کز چنین سر پرفسوسند
چو گل گردن زنان دست بوسند.
نظامی .
|| دریغ و حسرت و تأسف . (برهان ) :
که این تخت شاهی فسوس است و باد
بدو جاودان دل نباید نهاد.
فردوسی .
که گیتی سراسر فسوس است و رنج
سر آید همی چون نمایدت گنج .
فردوسی .
جهانا سراسر فسوسی و باد
به تو نیست مرد خردمند شاد.
فردوسی .
به مرگ خداوندش آزار طوس
تبه کرد مر خویشتن بر فسوس .
عنصری .
منه دل بر این گیتی چاپلوس
که جمله فسون است و باد و فسوس .
اسدی .
- بافسوس ؛ متأسف . بادریغ :
به لشکر چنین گفت بیدار طوس
که هم باهراسیم و هم بافسوس .
فردوسی .
چو گودرز کشواد و چون گیو و طوس
بناکام رزمی بود بافسوس .
فردوسی .
- سرای فسوس ؛ کنایت از دنیاست :
مکن ایمنی در سرای فسوس
که گه سندروس است و گه آبنوس .
فردوسی .
چه بندی دل اندر سرای فسوس
که هزمان به گوش آید آوای کوس .
فردوسی .
ترکیب ها:
- فسوس آمدن . فسوس پذرفتن . فسوس داشتن . فسوس کردن . رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| زیرکی . || بذله گویی . || اغوا. || سرزنش و ملامت . || گناه و جرم . || بهتان . || قمار. || لهو و لعب . || آزار و جفا. || اندوه و غم . (ناظم الاطباء). || افسون و تدبیر و حیله :
برآمد ز هر دو سپه بانگ کوس
نماند ایچ راه فسون و فسوس .
فردوسی .
|| از راه بیرون شدن و بیراهی کردن . (برهان ). بیرون شدگی از راه سلامت و رستگاری . (ناظم الاطباء).
- برفسوس ؛ بیهوده و بی ثمر :
یک شب که چشم فتنه بخوابست زینهار
بیدار باش تا نرود عمر برفسوس .
سعدی .
- بفسوس ؛ برفسوس . بیهوده . بیفایده :
چون زهره ٔ شیران بدرد نعره ٔ کوس
بر باد مده جان گرامی بفسوس .
سعدی .
رجوع به افسوس شود.
فسوس . [ ف ُ ] (اِخ ) نام شهری است که پایتخت دقیانوس بوده . (برهان ). رجوع به افسوس شود.
فرهنگ عمید
= افسوس: دیو بگرفته مر تو را به فسوس / تو خوری بر زیان مال افسوس (ابوشکور: شاعران بی دیوان: ۸۷ ).
پیشنهاد کاربران
به معنیدریغ وحیف وسرزنش وطعنه
فسوس:ریشخند
دکتر کزازی در مورد واژه ی "فسوس " می نویسد : ( ( فسوس کوتاه شده ی افسوس در پهلوی در ریخت اپسوس apsōs بکار می رفته است به معنی ریشخند. آنگاه که سهراب بر گردآفرید شیفته است وی را به زنی می خواهد، گردآفرید آن شیرْزن ِ نیرْاَوْژن او را به ریشخند می گوید که تورانیان نمی توانند دوشیزگان ایرانی را به زنی بستانند. بخندید و او را به افسوس گفت / که ترکان ز ایران نیابند جفت ) )
( ( و دیگر دلاور سپهدار طوس
که در جنگ بر شیر دارد فسوس ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 228. )
دکتر کزازی در مورد واژه ی "فسوس " می نویسد : ( ( فسوس کوتاه شده ی افسوس در پهلوی در ریخت اپسوس apsōs بکار می رفته است به معنی ریشخند. آنگاه که سهراب بر گردآفرید شیفته است وی را به زنی می خواهد، گردآفرید آن شیرْزن ِ نیرْاَوْژن او را به ریشخند می گوید که تورانیان نمی توانند دوشیزگان ایرانی را به زنی بستانند. بخندید و او را به افسوس گفت / که ترکان ز ایران نیابند جفت ) )
( ( و دیگر دلاور سپهدار طوس
که در جنگ بر شیر دارد فسوس ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 228. )
کلمات دیگر: