کلمه جو
صفحه اصلی

فلک


مترادف فلک : آسمان، چرخ، سپهر، طارم، عالم، فضا، گردون | سفینه، غراب، کشتی، ناو

برابر پارسی : سپهر، آسمان

فارسی به انگلیسی

firmament, sky, heavenly sphere, orbit, fortune, destiny, (wooden instrument used for the) bastinado, heaven, welkin

firmament, heavenly sphere, orbit, fortune, destiny


(wooden instrument used for the) bastinado


bastinado, firmament, heaven, sky, welkin


فارسی به عربی

سماء , مجال
( فلک (افلا ک ) ) سماء

سماء , مجال


مترادف و متضاد

destiny (اسم)
سرگذشت، تقدیر، سرنوشت، فلک، ابشخور، نصیب و قسمت

welkin (اسم)
هوا، طاق، فلک، آسمان، گنبد نیلگون، دارای بنیه محکم و قوی

fate (اسم)
تقدیر، بخش، بخت، سرنوشت، فلک، نصیب و قسمت، قضا و قدر

heaven (اسم)
خدا، فلک، بهشت، عرش، آسمان، سپهر، عالم روحانی، قدرت پروردگار، گردون، هفت طبقه اسمان

sphere (اسم)
محیط، حوزه، گوی، قلمرو، رشته، دایره، کره، فلک، گردون، جسم کروی، حدود فعالیت، دایره معلومات

sky (اسم)
اب و هوا، فلک، آسمان، سپهر

doom (اسم)
ضلالت، حکم، سرنوشت، فلک، محشر، سرنوشت بد، حکم مجازات

firmament (اسم)
فلک، آسمان، گنبد اسمان

felucca (اسم)
فلک، فلوقه

سفینه، غراب، کشتی، ناو


آسمان، چرخ، سپهر، طارم، عالم، فضا، گردون


فرهنگ فارسی

۱ - مجموعه عالم که شامل کهکشانها و منظومه های شمسی است . توضیح بعقیده قدما مجموع عالم یک کره است مرکز او مرکز زمین است و سطحی مستدیر بر آن مجموع محیط میباشد و از آن سطح تا مرکز زمین هیچ جای خالی نیست بلکه اجرام افلاک و عناصر بعضی ببعضی متصل و محیط اند بمثابه توده های پیاز و همه کروی الشکل اند و زمین در وسط همه و بعد از او کره آبست ... و بعد از او کره آتش است ... و بعد از او فلک قمر و بعد از او فلک عطارد و بعد از او فلک زهره و بعد از او فلک شمس و بعدازو فلک مریخ و بعدازو فلک مشتری و بعدازو فلک ثوابت و بعدازو فلک اعظم که آنرا فلک االافلاک خوانند و فلک اطلس نیز گویند و بر این مجموع اسم عالم اطلاق کنند و ما تحت فلک قمر را عالم سفلی و عالم کون و فساد خوانند و افلاک را عالم علوی . قدما آنرا جسم کروی الشکل و قابل خرق و التیام میدانستند . در نصاب [ در بیان تقسیم افلاک سبعه ] آمده : [ آفریننده پری و ملک آنکه نه آفرید چرخ و فلک بر یکی ماه و بردویم تیر است باز ناهید بر سیم میر است شمس بر چرخ چارم است مدام همچو بر چرخ پنجمین بهرام ششمین چرخ مشتری را دان هفتمین است منزل کیوان هشتمین چرخ ثابتان در اوست زبر او نهم که جمله در اوست .] ( نصاب . چا. کاویانی ۲ ) ۶۱ - هر یک از بخشهای نه گانه یا هفت گانه آسمان بعقیده قدما. یا فلک اثیر . و آن بعقیده قدما کره آتشی است که بالای کره هوا قرار دارد چرخ اثیر فلک نار. یا فلک اطلس . فلک الافلاک عرش ( بلسان شرع ) ( قد ) یا فلک اعظم. عرش ( قد ) یا فلک الاعلی. فراخترین فلک که کلیه عالم اند جوف او قرار دارد ( قد ) یا فلک الافلاک. فلک نهم که محیط بر همه فلکهاست عرش ( بلسان شرع ) ( قد ) یا فلک المحیط . فلک الافلاک : [ گردد فلک المحیط گویت کز دست تو صولجان ببینم .] ( خاقانی . سج. ۲۶۹ ) یا فلک البروج . فلکی که برجهای دوازده گانه در آن جای دارند ( قد ): [ زیبد فلک البرج کوست کز نوبه زدن نوان ببینم . ] ( خاقانی .سج. ۲۶۹ ) یا فلک ثابت . فلکی که کواکب ثابت در آن قرار دارند فلک هشتم کرسی ( بلسان شرع ) ( قد. ) یا فلک کوکب . فلک ثوابت کرسی ( قد. ) یا فلک مستقیم . ۱ - کرسی ( قد. ) ۲ - عرش ( قد. ) یا فلک مکوب . فلک ثوابت کرسی ( قد. )
( اسم ) ۱ - هر یک از بخشهای هفت یا نه گانه ) آسمان که مدار سیاه ایست ( به عقیده قدما ) سپهر یا علم فلک . نجوم اختر شناسی . یا پرده برداشتن فلک . قایم شدن قیامت . یا فلک اندازه کردن . بلند مرتبه شدن بزرگی یافتن .
آلتی چوبین که تسمه در وسط آن قرار داده کف پای بی ادبان و مجرمان را بدان بسته چوب زنند .

فرهنگ معین

(فُ لْ) [ ع . ] (اِ.) کشتی ، سفینه .


(فَ لَ) (اِ.) فلکه ، چوبی که در وسط آن ریسمان کوتاهی بسته شده بود که پای مجرم را در آن می بستند و می زدند.


( ~ .) [ ع . ] (اِ.) آسمان ، سپهر، گردون .


(فُ لْ ) [ ع . ] (اِ. ) کشتی ، سفینه .
(فَ لَ ) (اِ. ) فلکه ، چوبی که در وسط آن ریسمان کوتاهی بسته شده بود که پای مجرم را در آن می بستند و می زدند.
( ~ . ) [ ع . ] (اِ. ) آسمان ، سپهر، گردون .

لغت نامه دهخدا

فلک. [ ف َ ل َ ] ( اِ ) آلتی چوبین که تسمه ای در وسط آن قرار داده کف پای بی ادبان و مجرمان را بدان بسته چوب زنند. ( فرهنگ فارسی معین ). دو سرتسمه به چوب متصل است و برای چوب زدن پای مجرم را میان تسمه و چوب قرار داده و چوب را میگردانند تا تسمه دور آن بپیچد و پای را محکم نگه دارد، آنگاه شخص دیگر با چوب بر کف پای مجرم زند. رجوع به فلکه شود.

فلک. [ ف َ ل َ ] ( ع اِ ) چرخ. گردون.سپهر. ج ، افلاک ، فُلُک. ( منتهی الارب ). جای گردش ستارگان. ج ، افلاک ، فلک [ ف ُ ل ُ / ف ُ ]. ( اقرب الموارد ). مجموع آسمان به عقیده قدما. ( فرهنگ فارسی معین ). آسمان. چرخ. گردون. سپهر. سماء. از بابلی پولوکو . ( یادداشت مؤلف ) :
هفت سالار کاندرین فلک اند
همه گرد آمدند در دو و داه.
رودکی.
یخچه بارید و پای من بفسرد
ورغ بربند یخچه را ز فلک.
رودکی.
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
ورا همچون طراز خوب کرکم.
منجیک ترمذی.
ز گردش دل آسمان چاک شد
ز گردش فلک روی پرخاک شد.
فردوسی.
به بالای او تخت را شاه نیست
به دیدار او در فلک ماه نیست.
فردوسی.
یکی خوب پرمایه انگشتری
فروزنده چون بر فلک مشتری.
فردوسی.
با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک
بر فلک پیدا شود پروین چو سیمین شفترنگ.
عنصری.
کمینه عضوی از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مِه از کیوان.
عنصری.
فلک مر قلعه و مر باغ او را
به پیروزی درافکنده ست بنیان.
عنصری.
و هر کس که آن را از فلک و کواکب و بروج داند آفریدگار را از میانه بردارد. ( تاریخ بیهقی ).
زین فلک بیرون تو کی دانی که چیست
کاین حصاری بس بلند و بی در است.
ناصرخسرو.
چو تو خود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را.
ناصرخسرو.
بنگر که چه باید همیت کردن
تا بر تو فلک را ظفر نباشد.
ناصرخسرو.
فلک نه ای و بقدر بلند چون فلکی
عُمَرنه ای و به عدل تمام چون عُمَری.
امیرمعزی.
گر حسن تو بر فلک زند خرگاهی
از هر برجی جدا بتابد ماهی.
؟ ( از کلیله و دمنه ).
گر به اندازه همت طلبم

فلک . [ ف َ ] (ع مص ) گرد شدن پستان دختر.گردپستان شدن دختر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).


فلک . [ ف َ ل َ ] (اِ) آلتی چوبین که تسمه ای در وسط آن قرار داده کف پای بی ادبان و مجرمان را بدان بسته چوب زنند. (فرهنگ فارسی معین ). دو سرتسمه به چوب متصل است و برای چوب زدن پای مجرم را میان تسمه و چوب قرار داده و چوب را میگردانند تا تسمه دور آن بپیچد و پای را محکم نگه دارد، آنگاه شخص دیگر با چوب بر کف پای مجرم زند. رجوع به فلکه شود.


فلک . [ ف َ ل َ ] (ع اِ) چرخ . گردون .سپهر. ج ، افلاک ، فُلُک . (منتهی الارب ). جای گردش ستارگان . ج ، افلاک ، فلک [ ف ُ ل ُ / ف ُ ]. (اقرب الموارد). مجموع آسمان به عقیده ٔ قدما. (فرهنگ فارسی معین ). آسمان . چرخ . گردون . سپهر. سماء. از بابلی پولوکو . (یادداشت مؤلف ) :
هفت سالار کاندرین فلک اند
همه گرد آمدند در دو و داه .

رودکی .


یخچه بارید و پای من بفسرد
ورغ بربند یخچه را ز فلک .

رودکی .


فلک مر جامه ای را ماند ازرق
ورا همچون طراز خوب کرکم .

منجیک ترمذی .



ز گردش دل آسمان چاک شد
ز گردش فلک روی پرخاک شد.

فردوسی .


به بالای او تخت را شاه نیست
به دیدار او در فلک ماه نیست .

فردوسی .


یکی خوب پرمایه انگشتری
فروزنده چون بر فلک مشتری .

فردوسی .


با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک
بر فلک پیدا شود پروین چو سیمین شفترنگ .

عنصری .


کمینه عضوی از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مِه از کیوان .

عنصری .


فلک مر قلعه و مر باغ او را
به پیروزی درافکنده ست بنیان .

عنصری .


و هر کس که آن را از فلک و کواکب و بروج داند آفریدگار را از میانه بردارد. (تاریخ بیهقی ).
زین فلک بیرون تو کی دانی که چیست
کاین حصاری بس بلند و بی در است .

ناصرخسرو.


چو تو خود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را.

ناصرخسرو.


بنگر که چه باید همیت کردن
تا بر تو فلک را ظفر نباشد.

ناصرخسرو.


فلک نه ای و بقدر بلند چون فلکی
عُمَرنه ای و به عدل تمام چون عُمَری .

امیرمعزی .


گر حسن تو بر فلک زند خرگاهی
از هر برجی جدا بتابد ماهی .

؟ (از کلیله و دمنه ).


گر به اندازه ٔ همت طلبم
فلکم زیر نگین بایستی .

خاقانی .


ناله گر سوی فلک رفت رواست
سایه باری به زمین بایستی .

خاقانی .


از پی خونریز جان خاکیان
شهربندی شد فلک در کوی تو.

خاقانی .


چون فلک سکون خویش در حرکت یافت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
ای به زمین بر چو فلک نازنین
نازکشت هم فلک و هم زمین .

نظامی .


زآنگه که دلم چو آفتابی شد
در خود همه چون فلک سفر کردم .

عطار.


غبار اگر بر فلک رود همچنان خسیس بود. (گلستان ).
گر نبودی امید راحت و رنج
پای درویش بر فلک بودی .

سعدی .


ابر و باد و مه و خورشیدو فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری .

سعدی .


دارم ز جفای فلک آینه گون
پرآه دلی که سنگ از او گردد خون
روزی به هزار غم به شب می آرم
تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون .

ابن یمین .


فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس .

حافظ.


چون فلک یار خود نشاید ساخت
با بد و نیک او بباید ساخت .

مکتبی .


- پرده برداشتن فلک ؛ کنایت از قایم شدن قیامت . (فرهنگ فارسی معین ).
- چرخ فلک ؛ فلک . آسمان :
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله ٔ دون و ژکور.

رودکی .


- شیر فلک ؛کنایت از برج اسد است :
آن نگویم کز دم شیر فلک وز آفتاب
پرچم و طامش برای خنگ و اشقر ساختند.

خاقانی .


از سر تیغش دل شیر فلک ترسد که شیر
دیدن آتش همانا برنتابد بیش ازاین .

خاقانی .


- علم فلک ؛ نجوم . (فرهنگ فارسی معین ).
- فلک اندازه کردن ؛ کنایت از بلندمرتبه شدن و بزرگی یافتن . (فرهنگ فارسی معین ).
ترکیب های دیگر:
- فلک آسا . فلک آوازه . فلک احتشام . فلک اطلس . فلک افروز.فلک اقتدار. فلک الاعظم . فلک الافلاک . فلک الاقصی . فلک البروج . فلک الدوله . فلک الدین . فلک المحیط. فلک المستقیم . فلک المعالی . فلک انداز کردن . فلک بان . فلک برپای دار. فلک پایگه . فلک پایه . فلک پرواز. فلک پناه . فلک پیما. فلک پیوند. فلک تاج . فلک ثابته . فلک جاه . فلک حامل . فلک دست . فلک ده . فلک رای . فلک رفعت . فلک رو. فلک روب . فلک زدگی . فلک زده . فلک سان . فلک سر. فلک سواری . فلک سیر. فلک شناس . فلک صید. فلک غلام . فلک فرسا. فلک فعال . فلک وش . فلکه . فلک همت . فلکی . رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود شود.
|| هر یک از بخشهای هفت یا نه گانه ٔ آسمان که مدار سیاره ای است به عقیده ٔ قدما. (فرهنگ فارسی معین ). قدما افلاک را نُه می گفتند: فلک قمر، فلک عطارد، فلک زهره ،فلک شمس ، فلک مریخ ، فلک مشتری ، فلک زحل ، فلک البروج و فلک اطلس . (یادداشت مؤلف ) :
تا بدین هفت فلک سیر کند هفت اختر
همچنین هفت به دیدار بود هفت اورنگ .

فرخی .


|| مستدار و معظم هر چیزی . || موج دریای جنبان و مضطرب . || آب که باد آن را جنبانیده باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || تلی از ریگ که گرد آن فضایی است . || قطعه هایی از زمین که گرد باشد و مرتفعتر از اطراف خود باشد. (از اقرب الموارد). واحد آن فلکه است . (اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). و بصورت فلاک جمع بسته شود، در واحد آن لام ساکن است . (از اقرب الموارد).

فلک . [ ف َ ل ِ ] (ع ص ) مرد گرداستخوان درشت پیوند. || مرد دردگین . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


فلک . [ ف ُ ] (ع اِ) کشتی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ).


فلک . [ ف ُ ل ُ ] (اِخ ) دهی است از بخش قاین شهرستان بیرجند که دارای 166 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و زعفران است . کاردستی مردم آنجا قالیچه بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


فلک . [ ف ُ ل ُ] (ع اِ) ج ِ فَلَک . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

چوبی که در آن ریسمان کوتاهی بسته شده و پاهای شخص مجرم را به آن می‌بستند و با چوب یا تازیانه می‌زدند.


چوبی که در آن ریسمان کوتاهی بسته شده و پاهای شخص مجرم را به آن می بستند و با چوب یا تازیانه می زدند.
۱. سپهر، گردون.
۲. (نجوم ) هریک از طبقات هفت گانه یا نه گانۀ آسمان.
کِشتی.

۱. سپهر؛ گردون.
۲. (نجوم) هریک از طبقات هفت‌گانه یا نه‌گانۀ آسمان.


کِشتی.


دانشنامه عمومی

فلک ابزاری است برای تنبیه بدنی یا شکنجه که با آن پاهای فرد مورد تنبیه یا شکنجه را بسته و با شلاق یا ترکه ای به کف پاهایش می زنند. برای فلک بستن دو سر چوبی را سوراخ می کنند و طناب یا تسمه ای از ان رد می کنند. پاهای فرد مورد نظر را برهنه کرده و بین چوب و طناب قرار می دهند و به کف پاهای او می زنند.
مکتبخانه
تنبیه بدنی
دو سر تسمه به چوب متصل است و برای چوب زدن پای مجرم را میان تسمه و چوب قرار داده و چوب را می گردانند تا تسمه دور آن بپیچد و پا را محکم نگه دارد، دو نفر دو سر چوب را نگه داشته تا پاهای مجرم بالا باشد آنگاه شخص دیگر با چوب بر کف پای مجرم زند.
از تنبیه چوب و فلک هم برای تنبیه کودکان (در مکتبخانه و مدرسه) و هم بزرگسالان (مرد و زن) استفاده می شده است. کاربرد فلک بیشتر در زندان ها برای تنبیه و شکنجه زندانیان، حرمسرای شاهان برای تنبیه زنان خاطی حرمسرا و خانه های اشرافی نیز برای تنبیه نوکرها و کلفت ها بوده است.
کاربرد چوب و فلک برای تنبیه در کشورهای عرب زبانی همچون مصر و سوریه و لبنان و همچنین کشورهای ترکیه، افغانستان، پاکستان و ایران بیشتر از مناطق دیگر بوده است.(البته تفاوتی در ظاهر آن دیده می شود، مثلاً در ایران پای فرد خاطی را روی چوب می بستند در حالی که در ترکیه پا، به زیر چوب بسته می شده است) در بعضی از این کشورها مانند افغانستان و پاکستان هنوز در برخی اماکن مانند مدارس و مکتب خانه ها استفاده می شود.امروزه باتوجه به افزایش شناخت مردم از تمایلات یکدیگر و همچنین تمایل به اعمال سادیسمی و مازوخیسمی برای تحریک پذیری بیشتر بین شرکای جنسی و همچنین زوج های ایرانی این روش از محبوبیت بالایی بین زوجها برخوردار است.که معمولا پاهای زن را می بندند و شوهر با وسیله ای مانند چوب، کابل ، شیلنگ به کف پای زن می زند.(یا بالعکس)

دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:افلاک

فرهنگ فارسی ساره

سپهر


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی فَلَکٍ: فلک -مدارات فضایی که هر یک از اجرام آسمانی در یکی از آن مدارها سیر میکنند (عبارت "کل فی فلک یسبحون " یعنی هر یک از خورشید و ماه و نجوم و کواکب دیگر در مسیر خاص به خود حرکت میکند و در فضا شناور است ، همان طور که ماهی در آب شنا میکند )
معنی فُلْکِ: کشتی - کشتی ها (هم یک کشتی را فلک میگویند و هم جمع کشتیها را. جمع فلکه )
ریشه کلمه:
فلک (۲۵ بار)

«فَلَک» از مادّه «فُلْک» چنان که ارباب لغت گفته اند: در اصل، به معنای بر آمدن پستان دختران و شکل دورانی به خود گرفتن است، سپس به قطعاتی از زمین که مدور است و یا اشیاء مدور دیگر، اطلاق شده، و از همین رو، به مسیر دورانی کواکب نیز اطلاق می شود.
(بر وزن فرس) مدار کواکب. . ایضاً . اوست خدائی که شب و روز را و آفتاب و ماه را آفرید همه در یک مداری شناوراند مدار شب و روز اطراف زمین و مدار آفتاب و ماه در فضا و مخصوص به خودشان است. ظاهراً «کل» به هر چهار برمی گردد آیه «یس» نیز در همین مضمون است. به نظر می‏آید مدار نجوم به مناسبت نجوم که در آن می‏گردند فلک گفته شده وگرنه مدار اعتباری است.

واژه نامه بختیاریکا

دِر خورا

جدول کلمات

اسمان

پیشنهاد کاربران

بسیار بلند

شلاق ، آسمان ، بلند

بستگی داره در چه جایی به کار رفته باشه

سپهر | تازیانه، تَرکه | بَرین، والا

آسمان_گاهی وقت ها خدا

چرخ روزگار

ببخشا : ببخش

سپهر. . . . اسمان. . . . .

برای یاد سپاری اسان تر کلمه ی فُلک به معنای کشتی می توانید از تخیل و تصویر سازی ذهنی کمک بگیرید مثلا تصور کنید که یک فُک با ان حالت خزیدن خاصش در حال بالا رفتن از دیواره ی کشتی یا همان فُلک است بعد از بالا رفتن خود را به روی عرشه ی کشتی می رساند و از انجا دوباره خود را روی دیواره ی روبرویی فُلک می کشاند و مانند یک سرسره از ان بهره می برد و خود را به درون دریا پرتاب می کند این کار توسط سایر فُکها مرتب صورت می گیرد و دوباره و صدباره سعی می کنند خود را به داخل صفی که برای بالا رفتن از فُلک شکل گرفته بکشانند تا از سُر خوردن از فُلک لذت ببرند و می توان این فُلک را کاملا در ذهن تجسم نمود که مرتب به خاطر فُک ها به سمت راست و چپ متمایل می گردد گویی که هر لحظه امکان واژگون شدن ان وجود دارد.
نتیجه ی تصویر ذهنی: فُکها عاشق فُلک ها هستند به همین جهت یا کلمه ی فُک از فُلک نشات پیدا کرده یا واژه ی فُلک از فُک گرفته شده است بهرحال از این به بعد با شنیدن فُلک یاد فُک و بازی ان با فُلک می افتیم و درمی یابیم که فُلک معنای کشتی می دهد.


کلمات دیگر: