کلمه جو
صفحه اصلی

غمام


مترادف غمام : ابر، سحاب، غمامه، غیم، میغ

مترادف و متضاد

ابر، سحاب، غمامه، غیم، میغ


فرهنگ فارسی

همدانی ( سید ) محمد بن ( سید ) یوسف شاعر و عارف ایرانی ( و . نجف ۱۲۹۲ ه ق . ف . مهرماه ۱۳۲۱ ه ش . ) وی سمت ارشاد گروهی از متصوفه را داشت . دیوان غزلیات او در سه جلد چاپ شده . غزلیای غمام عارفانه و بسبک حافظ نزدیک است .
سحاب، ابر، ابرسفیدغمامه:قطعه ابر، پاره ابر
( اسم ) جمع غمامه ۱ - ابر سحاب ۲ - ابر سفید ۳ - اسفنج دریایی ۴ - رسوبی که بالای قاروره باشد ۵ - سفیدی رقیقی که بر چشم افتد .

فرهنگ معین

(غَ ) [ ع . ] (اِ. ) ابر، ابر سفید.

لغت نامه دهخدا

غمام. [ غ َ ] ( ع اِ ) ج ِ غَمامة. ( منتهی الارب ). ابر. سحاب. ( غیاث اللغات ). ابری که آفاق را بپوشد. ( ترجمان علامه جرجانی ) ( دهار ) ( مهذب الاسماء ). ابر یا ابر سفید. وجه اشتقاق آن از غَم ( بمعنی پوشانیدن ) این است که قطعه ای از غمام آسمان را میپوشاند. و یکی آن غمامة. ج ، غَمائِم. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به غَمامة شود : و ظللنا علیکم الغمام و انزلنا علیکم المن و السلوی. ( قرآن 57/2 ).
چرا بگرید زار ار نه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام.
عنصری.
به باغ دین حق اندر ز بهر بار خرد
زبانت را به بیان چون غمام باید کرد.
ناصرخسرو.
بارنده بدوستان و یاران بر
نم نیست غم است مر غمامش را.
ناصرخسرو.
چرخی و تابنده خلق توست نجومت
بحری و بخشنده کف توست غمامت.
مسعودسعد.
چون او برفت اتابک و سلطان برفت نیز
این شمس در کسوف شد، آن بدر در غمام.
خاقانی.
دیر زی ای بحر کف که عطسه جودت
چشمه مهر است کز غمام برآمد.
خاقانی.
هر کجا غمام حسام برق سیرت او سیل خون روان کرده است... ( سندبادنامه ص 15 ). هر قولی که بفعل نینجامد غمامی بود جهام و حسامی بود کهام. ( سندبادنامه ص 62 ).
تو نشانی ده که من دانم تمام
ماه را بر من نمیپوشد غمام.
مولوی ( مثنوی ).
|| اسفنج. ( تذکره داود ضریر انطاکی ص 252 ). در برهان قاطع آمده : غمام ابرمرده را گویند و آن چیزی است مانند نمد کرم خورده ، چون بر ظرف آب گذارند آب را به خود کشد، و گویند آن حیوانی است دریایی ، وقتی که بمیرد آب او را بر ساحل اندازد، و بعضی گویند نباتی است دریایی. مجملاً اگردر شراب به آب آمیخته نهند آب را تمام به خود کشد وشراب را گذارد. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ). سحاب البحر.رجوع به اسفنج شود. || بمعنی رسوب طافی رسوبی که بالای قاروره باشد. مقابل رسوب راسب و متعلق.رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ص 530 و 1098 و رسوب شود. || ( اصطلاح طب ) سپیدی رقیقی بر چشم.

غمام. [ غ ُ ] ( ع اِ ) زُکام. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به زکام شود.

غمام. [ غ َ ] ( اِخ ) نام شمشیر جعفر طیار رضی اﷲ عنه. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ).

غمام . [ غ َ ] (اِخ ) نام شمشیر جعفر طیار رضی اﷲ عنه . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ).


غمام . [ غ َ ] (ع اِ) ج ِ غَمامة. (منتهی الارب ). ابر. سحاب . (غیاث اللغات ). ابری که آفاق را بپوشد. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (دهار) (مهذب الاسماء). ابر یا ابر سفید. وجه اشتقاق آن از غَم ّ (بمعنی پوشانیدن ) این است که قطعه ای از غمام آسمان را میپوشاند. و یکی آن غمامة. ج ، غَمائِم . (از اقرب الموارد). و رجوع به غَمامة شود : و ظللنا علیکم الغمام و انزلنا علیکم المن و السلوی . (قرآن 57/2).
چرا بگرید زار ار نه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام .

عنصری .


به باغ دین حق اندر ز بهر بار خرد
زبانت را به بیان چون غمام باید کرد.

ناصرخسرو.


بارنده بدوستان و یاران بر
نم نیست غم است مر غمامش را.

ناصرخسرو.


چرخی و تابنده خلق توست نجومت
بحری و بخشنده کف توست غمامت .

مسعودسعد.


چون او برفت اتابک و سلطان برفت نیز
این شمس در کسوف شد، آن بدر در غمام .

خاقانی .


دیر زی ای بحر کف که عطسه ٔ جودت
چشمه ٔ مهر است کز غمام برآمد.

خاقانی .


هر کجا غمام حسام برق سیرت او سیل خون روان کرده است ... (سندبادنامه ص 15). هر قولی که بفعل نینجامد غمامی بود جهام و حسامی بود کهام . (سندبادنامه ص 62).
تو نشانی ده که من دانم تمام
ماه را بر من نمیپوشد غمام .

مولوی (مثنوی ).


|| اسفنج . (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 252). در برهان قاطع آمده : غمام ابرمرده را گویند و آن چیزی است مانند نمد کرم خورده ، چون بر ظرف آب گذارند آب را به خود کشد، و گویند آن حیوانی است دریایی ، وقتی که بمیرد آب او را بر ساحل اندازد، و بعضی گویند نباتی است دریایی . مجملاً اگردر شراب به آب آمیخته نهند آب را تمام به خود کشد وشراب را گذارد. (برهان قاطع) (آنندراج ). سحاب البحر.رجوع به اسفنج شود. || بمعنی رسوب طافی رسوبی که بالای قاروره باشد. مقابل رسوب راسب و متعلق .رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ص 530 و 1098 و رسوب شود. || (اصطلاح طب ) سپیدی رقیقی بر چشم .

غمام . [ غ ُ ] (ع اِ) زُکام . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به زکام شود.


فرهنگ عمید

سحاب ، ابر ، ابر سفید.


کلمات دیگر: