کلمه جو
صفحه اصلی

عریف


مترادف عریف : عارف، شناسا، آشنا

مترادف و متضاد

۱. عارف، شناسا
۲. آشنا


فرهنگ فارسی

دانا، شناسنده، آشنابچیزی، نقیب، کارگزارقوم
( صفت ) ۱ - شناسنده عارف آشنا ۲ - کارگزار قوم جمع عرفائ .
ابن مدرک محدث بود

فرهنگ معین

(عَ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - شناسنده ، عارف . ۲ - کارگزار قوم . ج . عرفاء.

لغت نامه دهخدا

عریف . [ ع َ ] (اِخ ) ابن جشم . شاعر فارسی است . (منتهی الارب ).


عریف . [ ع ُ رَ ] (اِخ )ابن ابد. در قبیله ٔ حضرموت است . (از منتهی الارب ).


عریف . [ ع ُ رَ] (اِخ ) ابن ابراهیم . محدث بود. (از منتهی الارب ).


عریف. [ ع َ ] ( ع ص ) دانا و شناسنده. ( منتهی الارب ). عالم به چیزی. ( از اقرب الموارد ). || آنکه بشناسد یاران خود را. ( منتهی الارب ). کسی که اصحاب و یاران خود را بشناسد. ( از اقرب الموارد ). || کارگزار قوم ، و آن پایین تر از رئیس است. و یا رئیس قوم ، زیرا بدان شناخته شده است. و در حدیث «العرفاء فی النار» منظور عرفا و رؤسائی است که قصور می کنند و آنچه جایزنباشد مرتکب می شوند. ( از منتهی الارب ). مهتر مردمان.( زمخشری ). قیم و کارگزار کارهای قوم که در آن امر مشهورشده و شناخته باشد. و گویند بمعنی نقیب است که آن پایین تر از رئیس باشد. و گویند عریف رئیس است بر نُفَیر، و منکب رئیس پنج عریف است ، آنگاه امیر است که بالاتر از همه اینها باشد. و از آن جمله است عریف در مکتبها، و او پسری است که مراقبت سایر بچه های مکتب را بعهده دارد. ( از اقرب الموارد ). ج ، عُرفاء. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) : فقال یا فلان لسنا نأکل من طعامک فانک عریف تأکل السحت. ( الکنی للدولابی ). دیگر آنکه ما را عریف کرده آید که ودیعتی از اینجانب یا نامزد یکی از فرزندان سلطان شود. ( تاریخ بیهقی ص 518 ). عَرافة؛ عریف گردیدن. ( منتهی الارب ).

عریف. [ ع ُ رَ ] ( اِخ )ابن ابد. در قبیله حضرموت است. ( از منتهی الارب ).

عریف. [ ع ُ رَ] ( اِخ ) ابن ابراهیم. محدث بود. ( از منتهی الارب ).

عریف. [ ع ُرَ ] ( اِخ ) ابن ادهم. محدث بود. ( از منتهی الارب ).

عریف. [ ع َ ] ( اِخ ) ابن جشم. شاعر فارسی است. ( منتهی الارب ).

عریف.[ ع َ ] ( اِخ ) ابن سریع. تابعی است. ( منتهی الارب ).

عریف.[ ع َ ] ( اِخ ) ابن مازن. تابعی است. ( منتهی الارب ).

عریف. [ ع ُرَ ] ( اِخ ) ابن مدرک. محدث بود. ( از منتهی الارب ).

عریف . [ ع َ ] (ع ص ) دانا و شناسنده . (منتهی الارب ). عالم به چیزی . (از اقرب الموارد). || آنکه بشناسد یاران خود را. (منتهی الارب ). کسی که اصحاب و یاران خود را بشناسد. (از اقرب الموارد). || کارگزار قوم ، و آن پایین تر از رئیس است . و یا رئیس قوم ، زیرا بدان شناخته شده است . و در حدیث «العرفاء فی النار» منظور عرفا و رؤسائی است که قصور می کنند و آنچه جایزنباشد مرتکب می شوند. (از منتهی الارب ). مهتر مردمان .(زمخشری ). قیم و کارگزار کارهای قوم که در آن امر مشهورشده و شناخته باشد. و گویند بمعنی نقیب است که آن پایین تر از رئیس باشد. و گویند عریف رئیس است بر نُفَیر، و منکب رئیس پنج عریف است ، آنگاه امیر است که بالاتر از همه ٔ اینها باشد. و از آن جمله است عریف در مکتبها، و او پسری است که مراقبت سایر بچه های مکتب را بعهده دارد. (از اقرب الموارد). ج ، عُرفاء. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) : فقال یا فلان لسنا نأکل من طعامک فانک عریف تأکل السحت . (الکنی للدولابی ). دیگر آنکه ما را عریف کرده آید که ودیعتی از اینجانب یا نامزد یکی از فرزندان سلطان شود. (تاریخ بیهقی ص 518). عَرافة؛ عریف گردیدن . (منتهی الارب ).


عریف . [ ع ُرَ ] (اِخ ) ابن ادهم . محدث بود. (از منتهی الارب ).


عریف . [ ع ُرَ ] (اِخ ) ابن مدرک . محدث بود. (از منتهی الارب ).


عریف .[ ع َ ] (اِخ ) ابن سریع. تابعی است . (منتهی الارب ).


عریف .[ ع َ ] (اِخ ) ابن مازن . تابعی است . (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

۱. دانا، شناسنده، آشنا به چیزی.
۲. نقیب، کارگزار قوم.

دانشنامه عمومی

عریف (روستا). عریف (در عربی: العَریف )نام روستایی است در دهستان بَنُو العَوّام از توابع استان حَجّه در کشور یمن در شبه جزیره عربستان.
المقحفی، ابراهیم، احمد ، (مُعجَم المُدُن وَالقَبائِل الیَمَنِیَة) ، منشورات دار الحکمة، صنعاء، چاپ وانتشار سال ۱۹۸۵ میلادی به (عربی).
جمعیت آن (۱۰۷ ) نفر (۹ خانوار) می باشد.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] عَریف، به سرشناس قبیله یا گروهی از مردم و آگاه از احوال آنان و یا رئیس را می گویند.
به کسی که عهده دار امور قبیله یا گروهی از مردم است و حاکم از طریق او از اوضاع و احوال آنان مطلع می شود، عریف گویند.
کاربرد فقهی
از آن در باب های زکات و جهاد سخن گفته اند.
← در باب زکات
۱. ↑ لسان العرب، ج۹، ص۲۶۳.
...

پیشنهاد کاربران

1 - کاردان، کارشناس، کاربلد
2 - افراد سرشناس، افراد شناخته شده


کلمات دیگر: