کلمه جو
صفحه اصلی

طری


مترادف طری : تازه، جدید، نو، باطراوت، تروتازه

مترادف و متضاد

۱. تازه، جدید، نو
۲. باطراوت، تروتازه


فرهنگ فارسی

( صفت ) تر و تازه شاداب با طراوت .
ناحیتی خرد است از بجه

فرهنگ معین

(طَ ) [ ع . ] (ص . ) تر و تازه ، شاداب .

لغت نامه دهخدا

طری ٔ. [ طَ ] (ع ص ) تر و تازه . (منتهی الارب ). طَری ّ.


طری. [ طُرْ را ] ( ع ص ) خرماده رانده. خر ماده دورکرده شده. ( منتهی الارب ).

طری. [ طَ را ] ( ع مص ) پیش آمدن. || گذشتن و رفتن. یقال : طَرِی َ طَری ً. ( منتهی الارب ).

طری. [ ] ( اِخ ) ناحیتی خرد است از بجه ، میان حدود نوبه و سودان و اندر وی دو صومعه است و گویند که اندر وی دوازده هزار مرد است راهب. ( حدود العالم ).

طری. [ طَ ری ی ] ( ع ص ) تازه و تر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). گویند معرب تری است که تازگی و رطوبت باشد. ( برهان ). شاداب. باطراوت :
تا چو نوروز درآرد سپه خویش به باغ
باغ پر لاله نو گردد و گلهای طری.
فرخی.
هر زمان گوئی بر دو رخ و بر عارض من
قمر است و سمن تازه خوشبوی طری.
فرخی.
از نرگس طری و بنفشه حسد برد
کآن هست از دو چشم و دو زلف بتی نشان.
منوچهری.
برگ گل مُوَرَّدِ بشکفته طری
چون روی دلربای من آن ماه سعتری.
منوچهری.
چون بهم کردی بسیار بنفشه طبری
باز برگرد و به بستان شو چون کبک دری
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که به چشم تو چنان آید چون درنگری
که ز دینار درآویخت کسی چند پری
همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر.
منوچهری.
وآنچ او ز دور مرده کند زنده
بس زنده و طری بود و زیبا.
ناصرخسرو.
گلی جزسخن دید هرگز کسی
که بی آب و بی نم همیشه طری است ؟
ناصرخسرو.
باغی است پر از گل طری لیکن
بنهفته بزیر هر گلی خاری.
ناصرخسرو.
حجت دینی به سخنهای من
شد چو به قطره سحری گل طری.
ناصرخسرو.
گرچه گلی چونت آب روی بود
تو نه گِلی توطری و تازه گُلی.
ناصرخسرو.
همچو ورد طری بتاب و بخند
همچو سرو سهی ببال و بناز.
مسعودسعد.
ای سوزنی به مدح شه از بوستان طبع
دم با نسیم ورد طری زن ز حلق و نای.
سوزنی.
رخ احباب تو طری است چو گل
رخ شیرین تر از گلاب و گلاج.
سوزنی.
لیک کو آن قربت شاخ طری
که ثمار پخته از وی میبری.
مولوی.
میزند بر روش ریحان که طری است
او ز کوری گوید این آسیب چیست ؟
مولوی.
خار کو مادر گلبرگ طری است

طری . [ ] (اِخ ) ناحیتی خرد است از بجه ، میان حدود نوبه و سودان و اندر وی دو صومعه است و گویند که اندر وی دوازده هزار مرد است راهب . (حدود العالم ).


طری . [ طَ را ] (ع مص ) پیش آمدن . || گذشتن و رفتن . یقال : طَرِی َ طَری ً. (منتهی الارب ).


طری . [ طَ ری ی ] (ع ص ) تازه و تر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). گویند معرب تری است که تازگی و رطوبت باشد. (برهان ). شاداب . باطراوت :
تا چو نوروز درآرد سپه خویش به باغ
باغ پر لاله ٔ نو گردد و گلهای طری .

فرخی .


هر زمان گوئی بر دو رخ و بر عارض من
قمر است و سمن تازه ٔ خوشبوی طری .

فرخی .


از نرگس طری و بنفشه حسد برد
کآن هست از دو چشم و دو زلف بتی نشان .

منوچهری .


برگ گل مُوَرَّدِ بشکفته ٔ طری
چون روی دلربای من آن ماه سعتری .

منوچهری .


چون بهم کردی بسیار بنفشه ٔ طبری
باز برگرد و به بستان شو چون کبک دری
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که به چشم تو چنان آید چون درنگری
که ز دینار درآویخت کسی چند پری
همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر.

منوچهری .


وآنچ او ز دور مرده کند زنده
بس زنده و طری بود و زیبا.

ناصرخسرو.


گلی جزسخن دید هرگز کسی
که بی آب و بی نم همیشه طری است ؟

ناصرخسرو.


باغی است پر از گل طری لیکن
بنهفته بزیر هر گلی خاری .

ناصرخسرو.


حجت دینی به سخنهای من
شد چو به قطره ٔ سحری گل طری .

ناصرخسرو.


گرچه گلی چونت آب روی بود
تو نه گِلی توطری و تازه گُلی .

ناصرخسرو.


همچو ورد طری بتاب و بخند
همچو سرو سهی ببال و بناز.

مسعودسعد.


ای سوزنی به مدح شه از بوستان طبع
دم با نسیم ورد طری زن ز حلق و نای .

سوزنی .


رخ احباب تو طری است چو گل
رخ شیرین تر از گلاب و گلاج .

سوزنی .


لیک کو آن قربت شاخ طری
که ثمار پخته از وی میبری .

مولوی .


میزند بر روش ریحان که طری است
او ز کوری گوید این آسیب چیست ؟

مولوی .


خار کو مادر گلبرگ طری است
زآنکه آزار کند سوختنی است .

سلمان ساوجی .


|| تازه و نو. (آنندراج ). ثوب طری ؛ جامه ٔ نو. (مهذب الاسماء). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 166 شود.

طری . [ طُرْ را ] (ع ص ) خرماده ٔ رانده . خر ماده ٔ دورکرده شده . (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

تروتازه، شاداب، باطراوت.


کلمات دیگر: