کلمه جو
صفحه اصلی

صنع


مترادف صنع : آفرینش، ابداع، خلقت، ساخت، ساخته، صنعت

برابر پارسی : ساختن، آفرینش، هنر

فارسی به انگلیسی

make, manufacture, creative power


عربی به فارسی

صنعتي کردن , بنگاههاي صنعتي تاسيس کردن


ساختن , بوجود اوردن , درست کردن , تصنيف کردن , خلق کردن , باعث شدن , وادار يامجبور کردن , تاسيس کردن , گاييدن , ساختمان , ساخت , سرشت , نظير , شبيه


مترادف و متضاد

synthesis (اسم)
بهم پیوستگی، ترکیب، امتزاج، هم گذاری، اختلاط، تلفیق، پیوند، صنع

آفرینش، ابداع، خلقت، ساخت، ساخته، صنعت


فرهنگ فارسی

ساختن، آفریدن، ساختن چیزی ، عمل، کار
۱ - ( مصدر ) ساختن آفریدن . ۲ - نیکویی کردن نیکی کردن احسان کردن ۳ - ( اسم ) احسان نیکویی . ۴ - آفرینش. یا کلک ( قلم ) صنع . قلم آفرینش . کلک خدا . ۵ - ایجاد مسبوق به عدم ابداع . ۶ - ( صفت ) آفریده . یا صنع عظیم . جهان دنیا . ۷ - رزق .
کردن و ساختن چیزیرا

فرهنگ معین

(صُ ) [ ع . ] ۱ - (مص م . ) ساختن ، آفریدن . ۲ - نیکویی کردن . ۳ - (اِمص . ) احسان . ۴ - آفرینش .

لغت نامه دهخدا

صنع. [ ص ِ ] (ع اِ) سیخ بریان کن . || آنچه ساخته شود از سفره و جز آن . || درزی یا باریک کار. الخیاط او الرقیق الیدین . (اقرب الموارد). || بریانی . || جامه . || دستار. || جای گرد آمدن آب باران . (منتهی الارب ). ج ، اصناع . || (ص ) رجل صنعالیدین ؛ مرد چبدست و باریک درپیشه ٔ خود. (منتهی الارب ). رجوع به ماده ٔ بعد شود.


صنع. [ ص ُ ] ( ع اِ ) کار. || کردار. ( منتهی الارب ). || مصنوع. ساخته :
ویران دگر ز بهر چه خواهد کرد
باز این بزرگ صنع مهیا را.
ناصرخسرو.
شده حیران همه در صنع صانع
همه سرگشتگان شوق مبدع.
ناصرخسرو.
صانعی باید قدیم و قایم و قاهر بدان
تا پدید آید ز صنع وی بتان قندهار.
سنائی.
زرگر ساحرصفت رابهر صنع
سیم چینی و زر آبائی فرست.
خاقانی.
پاکا، منزها تو نهادی بصنع خویش
در گردنای چرخ سکون و بقای خاک.
خاقانی.
این صنع لطیف و عز منیف نصیبه ایام و قرینه اقبال او آمد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 352 ).
این درازی مدت از تیزی صنع
مینماید سرعت انگیزی صنع.
مولوی.
چون صنع توست جمله فارغ ز صنع خویشی
زآن دوستی نداری با هیچ آفریده.
عطار.
یکی روبهی دید بی دست و پای
فروماند از لطف و صنع خدای.
سعدی.
همه بینند نه این صنع که من می بینم
همه خوانند نه این نقش که من می خوانم.
سعدی.
|| ( مص ) کردن و ساختن چیزی را. کار و پیشه کردن. ( منتهی الارب ). کار کردن. ( دهار ) ( غیاث اللغات ) ( ترجمان علامه جرجانی ). || آفریدن. ( غیاث اللغات ). قال اﷲ تعالی : صنع اﷲ الذی اتقن کل شی ( قرآن 88/27 )؛ ای خلق ( منتهی الارب ). بوجود آوردن چیزی که به نیستی مسبوق باشد. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). || نیکو پرورش یافتن جاریه تا فربه شود. ( منتهی الارب ). || نکوئی کردن بر کسی. ( غیاث اللغات ). نیکوئی کردن. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). || ( ص ، اِ ) صانع.آفریدگار. آفریننده :
ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت
مگو این سخن جز مر اهل بیان را.
ناصرخسرو ( دیوان ج 2 ص 5 ).

صنع. [ ص ُ ] ( اِخ ) کوهی است در دیار سلیم. ( معجم البلدان ) ( منتهی الارب ).

صنع. [ ص ِ ] ( ع اِ ) سیخ بریان کن. || آنچه ساخته شود از سفره و جز آن. || درزی یا باریک کار. الخیاط او الرقیق الیدین. ( اقرب الموارد ). || بریانی. || جامه. || دستار. || جای گرد آمدن آب باران. ( منتهی الارب ). ج ، اصناع. || ( ص ) رجل صنعالیدین ؛ مرد چبدست و باریک درپیشه خود. ( منتهی الارب ). رجوع به ماده بعد شود.

صنع. [ ص َ ] ( ع مص ) کردن و ساختن چیزی را. || نیکو تیمار کردن اسب را. || ( اِ ) جانورکی یا مرغی است. || ( ص ) رجل صنعالیدین ؛ مرد چربدست و باریک کار و ماهر در کار و پیشه خود. ( منتهی الارب ). رجوع به ماده قبل و دو ماده ذیل شود.

صنع. [ ص ُ ] (اِخ ) کوهی است در دیار سلیم . (معجم البلدان ) (منتهی الارب ).


صنع. [ ص َ ] (ع مص ) کردن و ساختن چیزی را. || نیکو تیمار کردن اسب را. || (اِ) جانورکی یا مرغی است . || (ص ) رجل صنعالیدین ؛ مرد چربدست و باریک کار و ماهر در کار و پیشه ٔ خود. (منتهی الارب ). رجوع به ماده ٔ قبل و دو ماده ٔ ذیل شود.


صنع. [ ص َ ن َ ] (ع ص ) رجل صنعالیدین ؛ مرد چرب دست و باریک کار و ماهر در کار وپیشه ٔ خود. || رجل صنعاللسان ؛ بلیغ و نیک ماهر و حاذق در شعر و سخن . رجوع به مواد قبل شود.


صنع. [ ص ُ ] (ع اِ) کار. || کردار. (منتهی الارب ). || مصنوع . ساخته :
ویران دگر ز بهر چه خواهد کرد
باز این بزرگ صنع مهیا را.

ناصرخسرو.


شده حیران همه در صنع صانع
همه سرگشتگان شوق مبدع .

ناصرخسرو.


صانعی باید قدیم و قایم و قاهر بدان
تا پدید آید ز صنع وی بتان قندهار.

سنائی .


زرگر ساحرصفت رابهر صنع
سیم چینی و زر آبائی فرست .

خاقانی .


پاکا، منزها تو نهادی بصنع خویش
در گردنای چرخ سکون و بقای خاک .

خاقانی .


این صنع لطیف و عز منیف نصیبه ٔ ایام و قرینه ٔ اقبال او آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 352).
این درازی مدت از تیزی صنع
مینماید سرعت انگیزی صنع.

مولوی .


چون صنع توست جمله فارغ ز صنع خویشی
زآن دوستی نداری با هیچ آفریده .

عطار.


یکی روبهی دید بی دست و پای
فروماند از لطف و صنع خدای .

سعدی .


همه بینند نه این صنع که من می بینم
همه خوانند نه این نقش که من می خوانم .

سعدی .


|| (مص ) کردن و ساختن چیزی را. کار و پیشه کردن . (منتهی الارب ). کار کردن . (دهار) (غیاث اللغات ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || آفریدن . (غیاث اللغات ). قال اﷲ تعالی : صنع اﷲ الذی اتقن کل شی ٔ (قرآن 88/27)؛ ای خلق (منتهی الارب ). بوجود آوردن چیزی که به نیستی مسبوق باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ). || نیکو پرورش یافتن جاریه تا فربه شود. (منتهی الارب ). || نکوئی کردن بر کسی . (غیاث اللغات ). نیکوئی کردن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). || (ص ، اِ) صانع.آفریدگار. آفریننده :
ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت
مگو این سخن جز مر اهل بیان را.

ناصرخسرو (دیوان ج 2 ص 5).



صنع. [ص ُ ن ُ ] (ع ص ) رجال صنعالایدی ؛ مردان ماهر در کار و پیشه ٔ خود. (اقرب الموارد). رجوع به مواد قبل شود.


فرهنگ عمید

۱. آفرینش، آفریدن.
۲. (اسم ) [قدیمی] عمل، کار.
۳. [قدیمی] نیکی کردن، احسان.

دانشنامه آزاد فارسی

صُنْع
(در لغت به معنی ساخته و ساختن) در اصطلاح فلسفه، ایجادکردن امری مسبوق به عدم زمانی. صنع در مقابل ابداع است و با مسئلۀ خلقت ارتباط دارد. مسئله این است که آیا ایجاد عالم مسبوق به زمان است و مآلاً آیا سبب نیازمندی عالَم به خداوند، حدوث زمانی است یا امکان. فلاسفه با استفاده از مفهوم امکان به رد نظریۀ حدوث متکلمان و درنتیجه رد صانعیت خداوند و اثبات مُبدعیت او همت گمارده اند. با قبول نظریۀ صنع، مصنوع پس از ایجاد می تواند بدون صانع تقرر داشته باشد.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی صُنْعَ: آفرینش - ساختن - عمل کردن
معنی سَنَا: روشنی
معنی حَکِیمُ: همیشه محکم (محکم به معنای چیزی است که طوری درست شده که فساد و شکاف در آن پیدا نمیشود) - حکیم یکی از اسمای حسنای الهی و از صفات فعل او است که از محکم کاری او در صنع عالم خبر میدهد
ریشه کلمه:
صنع (۲۰ بار)

«صنع» آن چنان که «راغب» در کتاب «مفردات» گفته (غالباً) به معنای کارهای جالب می آید، و در آیه فوق به معنای معماری های زیبا و چشمگیر عصر فرعونیان آمده است.

جدول کلمات

آفرینش, ساختن, آفریدن

پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
سانس ( اوستایی )
دَئیژ ( اوستایی: دَئیذیش )

آفرینش، احسان، ساختن و نیکویی کردن

ساخت

پدیده

خداوند درآیه که فرموده نماز را بر پا دارید که نما ز شمارا از فحشا ومنکرات دور می کند ر ادامه فرموده خ ا به آنچه که می سازید آگاه است کلمه میسازی را یصنعون بکار برده یهنی نماز را نه فقط باید خواند بلکه آن را باید ساخت تا اثر دوری از فحشا ومنکرات را داشته باشد

صنع از نظر لغوی به معنای ساختن است ولی در ادبیات فارسی چون بیشتر در باره خداوند بکار می رود معمولا به معنا ساختن و نیکویی کردن و آفرینش بکار میرود ولی در مواقع کمی که درباره خدا یا شخص نیکو کاری بکار نمی رود به معنای ساختن است


کلمات دیگر: