کلمه جو
صفحه اصلی

عرس


مترادف عرس : عروسی، مزاوجت، نکاح

متضاد عرس : طلاق

مترادف و متضاد

عروسی، مزاوجت، نکاح ≠ طلاق


فرهنگ فارسی

همسراعم اززن یاشوهر، زفاف، مهمانی وجشن عروسی، مهمانی وطعامی که بعداز آوردن عروس درخانه دامادبدهند
۱ - ( اسم ) عروسی نکاح . ۲ - در هند به مراسمی اطلاق شود که برای تجلیل عرفان و حکیمان بزرگ اسلامی بر پا کنند . در این مراسم که معمولا از ۳ تا ۵ روز طول می کشد چند سخن رانی درباره مقام و شخصیت کسی که به یاد او جشن می گیرند ایراد می گردد و سپس گروه نوازندگان ( قوالان ) به قوالی می پردازند و آوازها و سرودهای مذهبی می خوانند .
جایگاهی است در بلاد هذیل

فرهنگ معین

(عَ رْ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - ستون ، ستون میان خیمه . ۲ - ریسمان . ۳ - کُره شتر خردسال .
(عِ رْ ) [ ع . ] (اِ. ) زن شوهردار و مرد زن دار.
(عُ ) [ ع . ] (اِ. ) عروسی ، غذای عروسی .

(عَ رْ) [ ع . ] (اِ.) 1 - ستون ، ستون میان خیمه . 2 - ریسمان . 3 - کُره شتر خردسال .


(عِ رْ) [ ع . ] (اِ.) زن شوهردار و مرد زن دار.


(عُ) [ ع . ] (اِ.) عروسی ، غذای عروسی .


لغت نامه دهخدا

عرس . [ ع ُ رُ ] (ع اِ) نکاح و عروسی . (ناظم الاطباء). زفاف . (اقرب الموارد). عُرس . رجوع به عُرس شود. || مهمانی عروسی . (منتهی الارب ). طعام ولیمه . (از اقرب الموارد). رجوع به عُرس شود. || ج ِ عَروس . رجوع به عروس شود.


عرس. [ ع َ ] ( ع مص ) بستن گردن شتر را به بازوی وی. ( از منتهی الارب ). عرس البعیر؛ گردن آن شتر را به بازویش بست در حالی که شتر سینه خود را بر زمین زده باشد. ( از اقرب الموارد ). || برگشتن از کسی. ( از منتهی الارب ). عدول کردن و منصرف شدن از کسی. ( از اقرب الموارد ). || پاییدن و پیوسته بودن در شادمانی. ( از منتهی الارب ). پیوسته بودن در شادمانی. ( از ناظم الاطباء ). اقامت کردن و ماندن در فرح و شادی. ( از اقرب الموارد ).

عرس. [ ع َ ] ( ع اِ ) ستونی است در میان خیمه. ( منتهی الارب ). عمودی است در وسط «فسطاط». ( از اقرب الموارد ). || رسن. ( منتهی الارب ). حبل. ( اقرب الموارد ). || شتربچه خردسال. ( منتهی الارب ). فصیل کوچک. ( از اقرب الموارد ). عُرس. رجوع به عُرس شود. || دیواری که مابین دو دیوار خانه سرمائی نهند و به نهایت نرسانند و مسقف سازند تا آن خانه گرمتر شود. و آنرا به فارسی بیچه گویند. ( منتهی الارب ). دیواری است بین دو دیوار خانه زمستانی که پیش ازاینکه به انتها برسد آنرا مسقف میکنند تا آن خانه گرمتر باشد. و این کار را در شهرهای سردسیر انجام میدهند. و چنین خانه ای را مُعَرَّس نامند. ( از اقرب الموارد ). ج ، أعراس. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

عرس. [ ع َ رَ ] ( ع مص ) متحیر و سرگشته گردیدن. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). || بازداشتن. ( از منتهی الارب ). خودداری کردن و بخل ورزیدن. ( از اقرب الموارد ). گویند: عرس علی َّ ماعنده ، یعنی بخل ورزیدنسبت به من آنچه را نزد او بود. ( از اقرب الموارد ). || تکبر نمودن و فیریدن. ( منتهی الارب ). بطر و تکبر. ( از اقرب الموارد ). || بیخود شدن و دهشت داشتن. ( منتهی الارب ). در شگفت شدن و مدهوش گشتن. ( از اقرب الموارد ). || ملازم چیزی بودن. ( منتهی الارب ). ملازم گشتن و الفت یافتن. ( از اقرب الموارد ). گویند عرس الصبی بامه ، یعنی کودک به مادر خود انس گرفت و ملازم او گشت. ( از اقرب الموارد ).

عرس. [ ع َ رِ ] ( ع ص ) سرگشته. ( منتهی الارب ). مدهوش و حیران. ( از اقرب الموارد ). || لازم گیرنده چیزی. || ترسنده. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) شیر بیشه. ( منتهی الارب ). اسد. ( اقرب الموارد ).

عرس. [ ع ِ ] ( ع اِ ) زن باشوی. ( منتهی الارب ). همسر و زن مرد. ( از اقرب الموارد ). || مرد با زن. ( منتهی الارب ). شوهر زن. ( از اقرب الموارد ). گویند هی عرسه ، و هو عرسها. و زن و شوهر را عِرسان گویند. ( از اقرب الموارد ). || شیر ماده یا نر. ( منتهی الارب ). ماده شیر و لبوءة. ( از اقرب الموارد ). ج ، أعراس. ( منتهی الارب ). و گاهی شیر نر و ماده را عِرسَین گویند. ( از منتهی الارب ).

عرس . [ ع َ ] (ع اِ) ستونی است در میان خیمه . (منتهی الارب ). عمودی است در وسط «فسطاط». (از اقرب الموارد). || رسن . (منتهی الارب ). حبل . (اقرب الموارد). || شتربچه ٔ خردسال . (منتهی الارب ). فصیل کوچک . (از اقرب الموارد). عُرس . رجوع به عُرس شود. || دیواری که مابین دو دیوار خانه ٔ سرمائی نهند و به نهایت نرسانند و مسقف سازند تا آن خانه گرمتر شود. و آنرا به فارسی بیچه گویند. (منتهی الارب ). دیواری است بین دو دیوار خانه ٔ زمستانی که پیش ازاینکه به انتها برسد آنرا مسقف میکنند تا آن خانه گرمتر باشد. و این کار را در شهرهای سردسیر انجام میدهند. و چنین خانه ای را مُعَرَّس نامند. (از اقرب الموارد). ج ، أعراس . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


عرس . [ ع َ ] (ع مص ) بستن گردن شتر را به بازوی وی . (از منتهی الارب ). عرس البعیر؛ گردن آن شتر را به بازویش بست در حالی که شتر سینه ٔ خود را بر زمین زده باشد. (از اقرب الموارد). || برگشتن از کسی . (از منتهی الارب ). عدول کردن و منصرف شدن از کسی . (از اقرب الموارد). || پاییدن و پیوسته بودن در شادمانی . (از منتهی الارب ). پیوسته بودن در شادمانی . (از ناظم الاطباء). اقامت کردن و ماندن در فرح و شادی . (از اقرب الموارد).


عرس . [ ع َ رَ ] (ع مص ) متحیر و سرگشته گردیدن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || بازداشتن . (از منتهی الارب ). خودداری کردن و بخل ورزیدن . (از اقرب الموارد). گویند: عرس علی َّ ماعنده ، یعنی بخل ورزیدنسبت به من آنچه را نزد او بود. (از اقرب الموارد). || تکبر نمودن و فیریدن . (منتهی الارب ). بطر و تکبر. (از اقرب الموارد). || بیخود شدن و دهشت داشتن . (منتهی الارب ). در شگفت شدن و مدهوش گشتن . (از اقرب الموارد). || ملازم چیزی بودن . (منتهی الارب ). ملازم گشتن و الفت یافتن . (از اقرب الموارد). گویند عرس الصبی بامه ، یعنی کودک به مادر خود انس گرفت و ملازم او گشت . (از اقرب الموارد).


عرس . [ ع َ رِ ] (ع ص ) سرگشته . (منتهی الارب ). مدهوش و حیران . (از اقرب الموارد). || لازم گیرنده ٔ چیزی . || ترسنده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ). اسد. (اقرب الموارد).


عرس . [ ع ِ ] (ع اِ) زن باشوی . (منتهی الارب ). همسر و زن مرد. (از اقرب الموارد). || مرد با زن . (منتهی الارب ). شوهر زن . (از اقرب الموارد). گویند هی عرسه ، و هو عرسها. و زن و شوهر را عِرسان گویند. (از اقرب الموارد). || شیر ماده یا نر. (منتهی الارب ). ماده شیر و لبوءة. (از اقرب الموارد). ج ، أعراس . (منتهی الارب ). و گاهی شیر نر و ماده را عِرسَین گویند. (از منتهی الارب ).
- ابن عرس ؛ راسو، که خرد گوش و برگردیده پلک باشد، گویا که گوشش از بیخ بریده است . (منتهی الارب ). چارپای کوچکی است چون موش ، که اشتر و اصلم و اسک می باشد. (از اقرب الموارد). ج ، بنات عرس ، برای مذکر و مؤنث . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). و گویند بنوعرس . (از منتهی الارب ). و رجوع به ابن عرس در همین لغت نامه شود.


عرس . [ ع ُ ] (ع اِ) شتر بچه ٔ خردسال . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). فصیل کوچک و صغیر. (از اقرب الموارد). عَرس . رجوع به عَرس شود. ج ، اَعراس . (اقرب الموارد). || گائیدن . (از منتهی الارب ). نکاح و عروسی . (ناظم الاطباء). زفاف . (اقرب الموارد). عُرُس . رجوع به عُرُس شود. || مهمانی عروسی . (منتهی الارب ). طعام ولیمه و مهمانی . (از اقرب الموارد). به صورت مذکر و مؤنث به کار رود. ج ، أعراس وعُرُسات . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و عُرَسات . (ناظم الاطباء). || مجازاً، به معنی مجلس طعام فاتحه ٔ بزرگان است ، که به روز وفات بعد ازسالی کنند. چرا که رحلت از غمکده ٔ دنیا بمنزله ٔ شادی عروسی است . الحق عاشقان حق . چنانکه سعدی فرموده :
عروسی بود نوبت ماتمت
اگر نیک روزی بود خاتمت .

(آنندراج ).


|| در هند به مراسمی اطلاق شودکه برای تجلیل عارفان و حکیمان بزرگ اسلامی بر پا کنند. در این مراسم که معمولاً از سه تا پنج روز طول میکشد چند سخنرانی درباره ٔ مقام و شخصیت کسی که بیاد او جشن میگیرند ایراد میگردد و سپس گروه نوازندگان (قوّالان ) به قوالی میپردازند و آوازها و سرودهای مذهبی میخوانند. (فرهنگ فارسی معین ).

عرس . [ ع ُ رُ ] (اِخ ) جایگاهی است در بلاد هذبل . (از معجم البلدان ).


فرهنگ عمید

۱. زفاف.
۲. مهمانی و جشن عروسی، مهمانی و طعامی که بعد از آوردن عروس به خانۀ داماد می دهند.

پیشنهاد کاربران

از ریشه ی پارسی. 1 - شوی. 2 - زن. ، همسر مرد. 3 - ماده شیر

عرس ( aros ) : [ اصطلاح چوپانی ] گوسفند یا بز یا گاوی که پیشانیش سفید باشد. به زبان آذری " قاشقا"


کلمات دیگر: