کلمه جو
صفحه اصلی

عظم


مترادف عظم : استخوان

فارسی به انگلیسی

greatness

bone


عربی به فارسی

استخوان , استخوان بندي , گرفتن يا برداشتن , خواستن , درخواست کردن , تقاضاکردن


شريف گردانيدن , شرافت دادن , بلندکردن , تجليل کردن , بزرگ شدن , درشت نشان دادن , اهميت دادن


مترادف و متضاد

bone (اسم)
استخوان بندی، استخوان، عظم

فرهنگ فارسی

بزرگ شدن، بزرگی، بزرگی قدر، استخوانعظم رمیم:استخوان پوسیدهعظم قحف: آهیانهعظم قص:استخوان سینه، جناغ سینه
( اسم ) بزرگی قد و قامت عظمت .
جمیل بن مصطفی بن محمد حافظ بن عبدالله ملقب به عظم از ادیبان دمشق و از اعضای المجمع العلمی العربی بود وی بسال ۱۲۹٠ قمری در اسلامبول متولد شد و در پنج سالگی پدر خود را از دست داد و با خانواده خود به دمشق آمد و زبان فارسی و ترکی را آموخت

فرهنگ معین

(عَ ظْ ) [ ع . ] (اِ. ) استخوان . ج . عظام .
(عِ ظَ ) [ ع . ] (اِمص . ) عظمت ، بزرگی قد و مقام .

(عَ ظْ) [ ع . ] (اِ.) استخوان . ج . عظام .


(عِ ظَ) [ ع . ] (اِمص .) عظمت ، بزرگی قد و مقام .


لغت نامه دهخدا

عظم. [ ع َ ] ( ع مص ) استخوان خورانیدن. ( از منتهی الارب ): عظم الکلب ؛ سگ را استخوان خورانید. ( از اقرب الموارد ).

عظم. [ ع َ ] ( ع اِ ) استخوان. ( منتهی الارب ) ( دهار ). استخوان و به هندوی هاد گویند. ( از تذکره ضریر انطاکی ). به فارسی استخوان و به ترکی سموک نامند. ( از تحفه حکیم مؤمن ). تعریف آن در کتب پزشکی بدین نحو بیان شده که استخوان عضوی است بسیط و سختی آن به اندازه ای می باشد که دوپاره ساختن آن غیرممکن است. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). «قصب » حیوان که گوشت برآن است.( از اقرب الموارد ). و برای اطلاع از خواص عظم نزد قدما رجوع به تذکره ضریر انطاکی و تحفه حکیم مؤمن شود. ج ، أعظُم و عِظام و عِظامة. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). و رجوع به استخوان شود : قال رب اًنی وهن العظم منی و اشتعل الرأس شیبا. ( قرآن 4/19 )؛ گفت پروردگارا مرا استخوان سست شد و سر را پیری فراگرفت. و علی الذین هادوا حرمنا کل ذی ظفر و من البقر و الغنم حرمنا علیهم شحومَهُمِا الا... ما اختلطَ بعظم. ( قرآن 146/6 )؛ و بر کسانی که یهود شدند هر ناخن داری را حرام گردانیدیم و از گاو و گوسفند پیه های آن را حرام کردیم جز... آنچه به استخوان مخلوط باشد.
- اثر انکسار عظم ؛ در اصطلاح پزشکی ، کال. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کال شود.
- عظم الاوسط ( الَ... ) ؛ استخوانی است در فک اعلای انسان و گوته شاعر معروف آلمان آن را کشف کرده است. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- عظم جبهه .رجوع به اکلیلی شود.
- عظم حجری ؛ رجوع به حجری شود.
- عظم خاصره ؛ رجوع به خاصره شود.
- عظم دمعه ؛ استخوان ناخنی. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به ناخنی شود.
- عظم رکابی ؛ یکی از خرده استخوانهای گوش. رجوع به ناخنی شود.
- عظم رمیم ؛ استخوان پوسیده :
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم.
حافظ.
سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم
عکس روحیست که بر عظم رمیم افتاده ست.
حافظ.
و رجوع به ترکیب عظام رمیم شود.
- عظم صدغ . رجوع به صدغ شود.
- عظم عضد ؛ استخوان بازو.
- عظم عقب ؛ استخوان پاشنه. پاشنه. اشتالنگ. و رجوع به عقب شود.
- عظم قحف . رجوع به قحف شود.
- عظم قَص ؛ جناغ. رجوع به قص شود.
- عظم قمحدودة. رجوع به قمحدوده شود.
- عظم کعب ؛ اشتالنگ. رجوع به کعب و اشتالنگ شود.

عظم . [ ع َ ] (اِخ ) اسعدبن اسماعیل بن ابراهیم ، ملقب به عظم . تولد و وفات او در دمشق بود (1113-1171 هَ . ق .) از طرف دولت عثمانی والی دمشق بود و لقب وزارت نیز یافت و مدت 14 سال در این منصب باقی بود. وی زبانهای سه گانه یعنی فارسی و عربی و ترکی را به خوبی می دانست . (از الاعلام زرکلی ).


عظم . [ ع َ ] (ع مص ) استخوان خورانیدن . (از منتهی الارب ): عظم الکلب ؛ سگ را استخوان خورانید. (از اقرب الموارد).


عظم . [ ع َظَ ] (ع اِ) عظم الطریق ؛ میانه ٔ راه ، و گشاده و فراخ آن . (منتهی الارب ). جاده ٔ راه . (از اقرب الموارد).


عظم . [ ع ِ ظَ ] (ع اِمص ) بزرگی و کلانی ، خلاف صِغر.(منتهی الارب ). بزرگی و بزرگواری . (السامی ). بزرگی . (مهذب الاسماء). مقابل صغر. (از اقرب الموارد). حشمت وعظمت و جسامت و هنگفتی و پری . (ناظم الاطباء) : لعظمک فی النفوس تبیت ترعی بحفاظ و حراس ثقات . (تاریخ بیهقی ص 192). عرصه ٔ آن ولایت از عظم شرف و علو همت خویش تنگ یافت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 232).


عظم . [ ع ِ ظَ ] (ع مص ) بزرگ و کلان شدن . (از منتهی الارب ). بزرگ شدن ، مقابل صِغر. (از اقرب الموارد). بزرگ شدن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). عَظامة. و رجوع به عظامة شود. || سخت شدن کار: عظم الامرعلی فلان ؛ کار بر او سخت و شاق شد. (از اقرب الموارد).


عظم . [ ع ُ ] (اِخ ) (ذو...) عُرضی است از اعراض خیبر که در آنجا چشمه های جاری و نخلهای پربار است ، و آن را به فتح اول نیز خوانده اند. (از معجم البلدان ). عَظم ؛ موضعی است . (منتهی الارب ).


عظم . [ ع َ ] (اِخ ) جمیل بن مصطفی بن محمد حافظبن عبداﷲ، ملقب به عظم . از ادیبان دمشق و از اعضای المجمع العلمی العربی بود. وی به سال 1290 هَ . ق . در اسلامبول متولد شد و در پنج سالگی پدر خود را از دست داد و با خانواده ٔ خود به دمشق آمد و زبان فارسی و ترکی را آموخت . او خطی زیبا داشت و نوشته های نظم و نثر او نیکو بود و مدتی روزنامه نگاری می کرد. عظم به سال 1352 هَ . ق . در دمشق درگذشت . از جمله آثاراوست : تفریج الشدة فی تشطیر البردة. عثمان باشا الغازی . اتحاف الحبیب باوصاف الطیب ، و غیره . (از الاعلام زرکلی به نقل از دلیل الاعارب و مخطوطات الظاهریة).


عظم . [ ع َ ] (ع اِ) استخوان . (منتهی الارب ) (دهار). استخوان و به هندوی هاد گویند. (از تذکره ٔ ضریر انطاکی ). به فارسی استخوان و به ترکی سموک نامند. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). تعریف آن در کتب پزشکی بدین نحو بیان شده که استخوان عضوی است بسیط و سختی آن به اندازه ای می باشد که دوپاره ساختن آن غیرممکن است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). «قصب » حیوان که گوشت برآن است .(از اقرب الموارد). و برای اطلاع از خواص عظم نزد قدما رجوع به تذکره ٔ ضریر انطاکی و تحفه ٔ حکیم مؤمن شود. ج ، أعظُم و عِظام و عِظامة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). و رجوع به استخوان شود : قال رب اًنی وهن العظم منی و اشتعل الرأس شیبا. (قرآن 4/19)؛ گفت پروردگارا مرا استخوان سست شد و سر را پیری فراگرفت . و علی الذین هادوا حرمنا کل ذی ظفر و من البقر و الغنم حرمنا علیهم شحومَهُمِا الا... ما اختلطَ بعظم . (قرآن 146/6)؛ و بر کسانی که یهود شدند هر ناخن داری را حرام گردانیدیم و از گاو و گوسفند پیه های آن را حرام کردیم جز... آنچه به استخوان مخلوط باشد.
- اثر انکسار عظم ؛ در اصطلاح پزشکی ، کال . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کال شود.
- عظم الاوسط (الَ ...) ؛ استخوانی است در فک اعلای انسان و گوته شاعر معروف آلمان آن را کشف کرده است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- عظم جبهه .رجوع به اکلیلی شود.
- عظم حجری ؛ رجوع به حجری شود.
- عظم خاصره ؛ رجوع به خاصره شود.
- عظم دمعه ؛ استخوان ناخنی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به ناخنی شود.
- عظم رکابی ؛ یکی از خرده استخوانهای گوش . رجوع به ناخنی شود.
- عظم رمیم ؛ استخوان پوسیده :
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم .

حافظ.


سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم
عکس روحیست که بر عظم رمیم افتاده ست .

حافظ.


و رجوع به ترکیب عظام رمیم شود.
- عظم صدغ . رجوع به صدغ شود.
- عظم عضد ؛ استخوان بازو.
- عظم عقب ؛ استخوان پاشنه . پاشنه . اشتالنگ . و رجوع به عقب شود.
- عظم قحف . رجوع به قحف شود.
- عظم قَص ّ ؛ جناغ . رجوع به قص شود.
- عظم قمحدودة . رجوع به قمحدوده شود.
- عظم کعب ؛ اشتالنگ . رجوع به کعب و اشتالنگ شود.
- عظم لامی ؛ استخوان بن زبان . عظم لسانی . رجوع به لامی شود.
- عظم لسانی ؛ استخوان بن زبان . عظم لامی . رجوع به لامی شود.
- عظم مصفات . رجوع به مصفات شود.
- عظم وتدی . رجوع به وتدی شود.
|| عظم وضاح ؛ بازیی است مر عربان را. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). || عظم الرحل ؛ چوب پالان بی دوال و ادات . || عظم الفدان ؛ تخته ٔ پهن فدان . || عظم الامر؛ معظم کار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عُظم . رجوع به عُظم شود.

عظم . [ ع ُ ] (ع اِمص ) بزرگی و کلانی وبیشتری . (منتهی الارب ). بزرگی . (دهار). کلانی و بزرگی و عظمت و اهمیت و تکبر و بزرگ منشی . (ناظم الاطباء).
- عظم نهادن ؛ اهمیت دادن . بزرگ شمردن : به عاجل الحال جواب نامه ٔ صاحب برید باز باید نبشت و این کار قائد را عظمی ننهاد. (تاریخ بیهقی ص 325). نانی که وی و کسان وی خورده بودند در مدت صاحبدیوانی و مشاهره که استده اند آن را جمع کردند و عظمی نهادند. (تاریخ بیهقی ص 370).
|| (اِ) جماعت کثیر: عظم الامر؛ معظم آن کار. عظم الشی ؛ اکثر آن . (از منتهی الارب ). عَظم . و رجوع به عظم شود. ج ، أعظام . (اقرب الموارد). || عُظْم َ البطن بطنک ؛ چه کلان شکمی است شکم تو، در تعجب بکار رود و به معنی عَظُم َ که حرکت اول آن حذف شده و حرکت دوم بجای آن قرار گرفته است . و این امر فقط در موردی جایز است که بر روش نعم وبئس از افعال مدح و ذم باشد چنانکه می توان گفت حُسْن َ وجهک . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || در اصطلاح نجوم ، بر قدری از اقدار متزایده اطلاق شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). بطلمیوس نه کوکب خردتراز قدر ششم را عظم خواند. (جهان دانش ص 105). هر یک از مراتب خردی و کلانی ستاره ها، پس به معنی قدر است :عظم اول ، قدر اول . قلب الاسد، از ستارگان عظم اول است . و علمای احکام نجوم بجای قدر و عظم شرف گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در اصطلاح هندسه ، قسمتی است از کمیت متصله ، و در پاره ای از حواشی تحریر اقلیدس آورده اند که برای اقسام کمیت متصله از خط و سطح و جسم و مکان و زمان اعظام گویند، چون پاره ای از اعظام را به پاره ای نسبت دهند و پاره ای را به پاره ای دیگر اندازه گیرند آنها را مقادیر نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).


عظم . [ ع ُ ظُ ] (ع ص ، اِ) ج ِعَظیم . (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به عظیم شود.


فرهنگ عمید

بزرگ شدن، بزرگی.
استخوان.
* عظم رمیم: (زیست شناسی ) [قدیمی] استخوان پوسیده.
* عظم قحف: (زیست شناسی ) [قدیمی] آهیانه.
* عظم قص: (زیست شناسی ) [قدیمی] استخوان سینه، جناغ سینه.
* عظم غربالی: (زیست شناسی ) استخوان پرویزنی که بالای جمجمه قرار دارد.

استخوان.
⟨ عظم‌ رمیم: (زیست‌شناسی) [قدیمی] استخوان پوسیده.
⟨ عظم‌ قحف: (زیست‌شناسی) [قدیمی] آهیانه.
⟨ عظم‌ قص: (زیست‌شناسی) [قدیمی] استخوان سینه؛ جناغ سینه.
⟨ عظم‌ غربالی: (زیست‌شناسی) استخوان پرویزنی که بالای جمجمه قرار دارد.


بزرگ شدن؛ بزرگی.


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] «عظم» که جمع آن «عظام» است؛ در لغت به مصدر شیء عظیم گفته شده و «عِظامه» به مصدر و بزرگی أمر عظیم را گویند.
به استخوان مفاصل دست و پا «عَظم» گویند. بنابراین به قسمت معظم از چیزی و وسط شیء، «عظم» اطلاق می شود و عظام (استخوان ها) همان بازو و ساق دست ها و پاهاست که بخش اعظم از بدن را تشکیل داده و زانو و آرنج را دنبال خود آورده و گوشت بر آن روییده است.
عضام در قرآن
در قرآن کریم واژه ی «عظام» ۱۳ بار ذکر شده که می توان این آیات را به دو دسته تقسیم نمود: دسته ی اول بیان مسئله ی «عظام» ناظر به توصیف احوال استخوان در قیامت است که بیشترین سهم آیات را به خود اختصاص داده؛ و دسته ی دوم آیاتی است که واژه ی استخوان در آن ها ذکر شده، بدون این که ناظر به مباحث معاد و قیامت باشد که در این مقاله به هر دو گروه می پردازیم.
قرآن و تصویر استخوان در دنیا
تنها در دو آیه از مجموعه آیاتی که در آن از استخوان سخن به میان آمده، بحث از قیامت نشده است:
← استخوان، شالوده ی بدن
...

[ویکی الکتاب] معنی عَظْمٍ: استخوان
معنی عَزَمَ: جدی و حتمی شد
معنی عَزْمِ: تصمیم جدی و عقد قلب است بر اینکه فعلی را انجام دهی ، و یا حکمی را تثبیت کنی ، بطوری که دیگر در اعمال آن تصمیم و تاثیرش هیچ سستی و وهن باقی نماند ، مگر آنکه به کلی از آن تصمیم صرف نظر کنی ، به این معنا که عاملی باعث شود به کلی تصمیم شما باطل گردد (معن...
معنی عِظَامِ: استخوانها(جمع عظم)
معنی عَظِیمٌ: بزرگ (این کلمه از عظم به معنی استخوان گرفته شده چون معیار در بزرگی جثه هر کسی درشتی استخوانهای او است آنگاه هر چیز بزرگ و درشتی را هم به عنوان استعاره عظیم خواندند ، و بعد از کثرت استعمال معنای اصلی کلمه شده است)
تکرار در قرآن: ۱۲۸(بار)
(بر وزن عنب)بزرگی. خلاف صغر. راغب گوید: اصل آن از «کبرعظمه» (استخوانش بزرگ شد) است سپس به طور استعاره به هر بزرگ گفته شد محسوس باشد یا معقول، عین باشد یا معنی. . هر که محترمات خدا را تعظیم کند و بزرگ و محترم بدارد آن برای او پیش خدایش بهتر است. . «یُعظم» از باب افعال است یعنی مزد او را بزرگ می‏گرداند. عظیم: بزرگ. خواه محسوس باشد مثل . . و خواه معقول و معنوی نحو . .

جدول کلمات

استخوان

پیشنهاد کاربران

عظیم بودن ( در نبض شناسی مورد بررسی است واز خالات نبض است )

بزرگ شد


کلمات دیگر: