برابر پارسی : بها، ارزش
فی
برابر پارسی : بها، ارزش
فارسی به انگلیسی
at the rate of, at, by, in, unit
عربی به فارسی
بسوي , بطرف , به , در , پهلوي , نزديک , دم , بنابر , در نتيجه , بر حسب , از قرار , بقرار , سرتاسر , مشغول , توي , لاي , هنگامه , در موقع , درون , دروني , مياني , داراي , شامل , دم دست , رسيده , امده , به طرف , نزديک ساحل , با امتياز , در ميان گذاشتن , جمع کردن , اندر , در ميان , در ظرف , نسبت به , مقارن
فرهنگ فارسی
۱ - همه چیزهایی که از دشمن گرفته شود ۲ - همه چیزهایی که می توان بدون جنگ از کفار گرفت یعنی فقط به چیزهایی اطلاق می شود که می توان به مسالمت گرفت و از غنیمت جدا کرد . فئ اعم است از زمینی که سکنه آن به موجب عهدنامه ای تسلیم شده ند . چنین سرزمینی بخدا و رسول او تعلق دارد . بنا گفته بسیاری از فقها خمس فئ به پنج قسمت متساوی تقسیم می گردید و مانند خمسی که از غنیمت کسر می شد به پنج دسته از وظیفه خواران اختصاص می یافت . مبنای این عمل قر آن سوره ۵۹ آیه ۷ - ۵ است . در میان فقیهان راجع به تقسیم چهار پنجم دیگر اختلافست به عقیده برخی این خمس می بایست توسط امام صرف لشکر شود و حال آنکه بعضی دیگر را عقیده برین بود که می بایست درراه مصالح عمومی از جمله حقوق و مقری سپاهیان مصرف گردد . کسانی که استحقاق دریافت فئ را داشتند غیر از کسانی بودند که مستحق گرفتن عواید صدقه بودند . زمین فئ بر دو نوع بود : زمینی که سکنه آن از حق مالکیت خود به موجب شرایط پیمان تسلیم دست کشیده بودند و زمینی که به موجب شرایط پیمان تسلیم و به سکنه آن حق مالکیت داده شده بود . در مورد نخستین سکنه زمین تنها از حق انتفاع زمین بهره می بردند .
ماخوذ از تازی به معنی ضرب در
فرهنگ معین
[ ع . ] (حر اض . ) ظرف زمان و مکان به معنی در، اندر.
(اِ. ) نرخ ، قیمت بازاری .
(فَ یْ) [ ع . فی ء ] (اِ.) 1 - سایه . 2 - غنیمت . 3 - دسته ای از پرندگان .
[ ع . ] (حر اض .) ظرف زمان و مکان به معنی در، اندر.
(اِ.) نرخ ، قیمت بازاری .
لغت نامه دهخدا
- فی الاخیر ؛ در آخر کار. به زودی :
پس سلیمان گفت گرچه فی الاخیر
سرد خواهد شد بر او تاج و سریر.
- فی البدیهه ؛فی البداهة. بی درنگ. فوراً : فی البدیهه گفت : شاها ادبی کن فلک بدخو را... ( چهارمقاله ، شعر از امیرمعزی ).
- فی الجمله ؛ روی هم رفته. ( یادداشت مؤلف ). خلاصه. درهرحال. به هرجهت : فی الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم. ( گلستان ). فی الجمله پسر را به ناز و نعمت برآوردند. ( گلستان ). فی الجمله مقبول نظر سلطان آمد. ( گلستان ).
فی الجمله نقاب نیز بیفایده نیست
تا زشت بپوشند و نکو بگذارند.
ز شورش چنان هول در جان گرفت
که فی الحال راه بیابان گرفت.
بر دامن کوهسار حلمش
سر پیش فکنده قاف چون فی .
اثیر اخسیکتی .
قاف از کتابت تو یک حرف خواند وز شرم
بر اوج امتحان شد گردن شکسته چون فی .
اثیر اخسیکتی .
سلطان آل یاسین کز عشق نعل اسبش
سربازپس برآید نون هلال چون فی .
سیف اسفرنگ .
فی ٔ. [ ف َی ْءْ ] (ع اِ) سایه ٔ زوال که بعد از گشتن آفتاب باشد. ج ، افیاء، فیوء. || غنیمت . || خراج . || پاره ای از مرغان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (اِمص ) بازگشت . (منتهی الارب ). || (مص ) بازگشتن . || غنیمت گرفتن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || گردیدن سایه . || کند شدن آهن پس از تیزی . (از اقرب الموارد). || (اِ) کلمه ٔ تعجب و تأسف . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به فی شود. || (اصطلاح فقه ) همه ٔ چیزهایی که میتوان بدون جنگ از کفار گرفت ، یعنی فقط به چیزهایی اطلاق میشود که میتوان به مسالمت گرفت و از غنیمت جدا کرد. فی ٔ اعم است از زمینی که سکنه ٔ آن بموجب عهدنامه ای تسلیم شده اند، چنین سرزمینی به خدا و رسول او تعلق دارد. بنابه گفته ٔ بسیاری از فقها خمس فی ٔ به پنج قسمت مساوی تقسیم میگردید و مانند خمسی که از غنیمت کسر میشد به پنج دسته از وظیفه خواران اختصاص می یافت . مبنای این عمل آیه ٔ 5 تا 7 سوره ٔ 59 قرآن است . در میان فقیهان راجع به تقسیم چهارپنجم دیگر اختلاف است . به عقیده ٔ بعضی این خمس میبایست توسط امام صرف لشکر شود و حال آنکه بعضی دیگر را عقیده بر این بود که میبایست در راه مصالح عمومی ازجمله حقوق و مقرری سپاهیان مصروف گردد. کسانی که استحقاق دریافت فی ٔ را داشتند غیر از کسانی بودند که مستحق گرفتن عواید «صدقه » بودند. زمین فی ٔ بر دو نوع بود، زمینی که سکنه ٔ آن از حق مالکیت خود بموجب شرایط پیمان تسلیم دست کشیده بودند، و زمینی که بموجب شرایط پیمان تسلیم و به سکنه ٔ آن حق مالکیت داده شده بود. درمورد نخستین سکنه ٔ زمین تنها از حق انتفاع زمین بهره می بردند. (فرهنگ فارسی معین ).
فی . (از ع ، حرف اضافه ) به معنی «ضرب در»: صد ذرع زمین فی پانزده قران ، هزاروپانصد قران ، یعنی صد ذرع ضرب در پانزده قران . (ناظم الاطباء). ده من نان ، فی دو قران ، دو تومان . (یادداشت مؤلف ).
- فی زدن ؛ تعیین قیمت کردن . (یادداشت مؤلف ).
- فی الاخیر ؛ در آخر کار. به زودی :
پس سلیمان گفت گرچه فی الاخیر
سرد خواهد شد بر او تاج و سریر.
مولوی .
- فی البداهة ؛ ارتجالاً. بی مقدمه . (یادداشت مؤلف ).
- فی البدیهه ؛فی البداهة. بی درنگ . فوراً : فی البدیهه گفت : شاها ادبی کن فلک بدخو را... (چهارمقاله ، شعر از امیرمعزی ).
- فی الجمله ؛ روی هم رفته . (یادداشت مؤلف ). خلاصه . درهرحال . به هرجهت : فی الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم . (گلستان ). فی الجمله پسر را به ناز و نعمت برآوردند. (گلستان ). فی الجمله مقبول نظر سلطان آمد. (گلستان ).
فی الجمله نقاب نیز بیفایده نیست
تا زشت بپوشند و نکو بگذارند.
سعدی .
- فی الحال ؛ فوراً. آناً. درحال . بیدرنگ : فی الحال این قطعه را بپاره ای کاغذ بنوشت . (مجالس سعدی ).
ز شورش چنان هول در جان گرفت
که فی الحال راه بیابان گرفت .
سعدی .
اگر درویش را گویند باید مردن فی الحال میرد. (انیس الطالبین ). اتفاقاً مرا حجره ای بود و فی الحال قصد آن حجره کردند. (انیس الطالبین ).
میدهی صد وعده و فی الحال بر هم میزنی
این اداها لایق چشم سخنگوی تو نیست .
صائب .
- فی الفور ؛ فوراً. بی درنگ . فی الحال . رجوع به فور و فوراً شود.
- فی اﷲ ؛ در راه خدا. برای خدا :
گفت ﷲ و فی اللَّه ای سره مرد
آن کن از مردمی که شاید کرد.
نظامی .
- فی المثل ؛ مثلاً. بعنوان مثال . مانند اینکه :
نیست جهانم به کار بی در میمون تو
ور بودم فی المثل عمر در او جاودان .
خاقانی .
فی المثل تو خود اگر آب خوری
جز ز جوی دل فرزانه مخور.
خاقانی .
دو چشمش فی المثل چون جزع پرآب
ز رشکش چشم نرگس مانده در خواب .
نظامی .
فی المثل هرکه خوشه ای شکند
پرِ کاهی ز خرمنی بکند.
نظامی .
که را زهر برداشتی فی المثل
بخوردندی از دست او چون عسل .
سعدی .
مرگ از تو دور نیست وگر هست فی المثل
هر روز بازمیرویش پیش منزلی .
سعدی .
- فی المجلس ؛ همانجا. فوراً. بی فاصله . بی تأمل : نقد فی المجلس . (یادداشت مؤلف ). همانجا. در جای . (فرهنگ رازی ).
- فی النار السقر ؛ در آتش جهنم . به درک اسفل . به جهنم . (از یادداشتهای مؤلف ).
- فی امان اﷲ ؛ در امان خدا. در پناه خدا. (یادداشت مؤلف ). آنکه تنها خدا را دارد :
خواجه گفتش فی امان اللَّه برو
مر مرا اکنون نمودی راه نو.
مولوی .
- فی حد ذاته ؛ در حدود خودش . به نسبت . آنطور که مناسب آن است ...
- فی سبیل اﷲ ؛ در راه خدا. (یادداشت مؤلف ). در فارسی بصورت صفت برای کاری یا چیزی که در راه خدا باشد به کار رود.
- فی نفسه ؛ بخودی خود. بتنهایی . به نسبت خود.
- ما فی الضمیر ؛ باطن . آنچه در باطن است . افکار و اندیشه هایی که انسان به کسی نگوید و ظاهر نکند.
- مافیها ؛ آنچه در آن است . محتوی چیزی : دنیا و مافیها.
فی . (یونانی ، حرف ، اِ) نام حرف بیست ویکم از حروف یونانی . (یادداشت مؤلف ).
خوار خواهد رخ خورشید مگر وقت زوال
قصر میمون تورا ناقص از آن گردد فی .
انوری .
در تموز گرم می بینند دی
در شعاع شمس می بینند فی .
مولوی .
|| غنیمت . (یادداشت مؤلف ) : به یک مدح که او را گفت هزار درم از فی مسلمانان بدو داد. (تاریخ بلعمی ).
دید مردی شبان در آن چَه ْ، نی
ببرید آن نی و شمردش فی .
سنائی .
ملیح را به بخارا از این خبر نبود
که در سر پل فی زو ملیح تر نبود.
سوزنی .
فرهنگ عمید
۲. آنچه از دشمن بدون جنگ و از طریق تسلیم، مصالحه، یا عقد پیمان گرفته شود، اعم از زمین یا اموال.
قیمت، بها.
۱. سایه.
۲. آنچه از دشمن بدون جنگ و از طریق تسلیم، مصالحه، یا عقد پیمان گرفته شود، اعم از زمین یا اموال.
قیمت؛ بها.
دانشنامه عمومی
به عنوان نماد مجموعه تهی یا خالی در علم ریاضیات به کار می رود.
نسبت طلایی 1.618... در ریاضیات، هنر و معماری.
تابع totient اویلر φ(n) که تابع فی اویلر هم گفته می شود.
به عنوان نماد زاویه بعد از حرف تتا به کار می رود,
حالت کوچک آن φ {\displaystyle \varphi \,} (یا, ϕ {\displaystyle \phi \,} ) به عنوان نماد در موارد زیر به کار می رود:
به ویژه:
حالت بزرگ آن در موارد زیر به کار می رود:
نسبت طلایی یا عدد فی
تابع فی اویلر
دانشنامه اسلامی
معنی سُقِطَ فِی أَیْدِیهِمْ: به شدت پشیمان شدند (در واقع یک اصطلاح است. بلا در دستهایشان قرار گرفت ، یعنی طوری بلا بر ایشان مسلط شد که گویی دستهایشان در آن بود ، و این تعبیر را غالبا در باره نادمینی که به آثار سوء عمل گذشتهشان مبتلا شدهاند و این ابتلاء را پیشبینی نمیکردند بکار ب...
معنی رَهْبَةً فِی صُدُ: خوف و ترس
معنی ضَرَبْتُمْ فِی ﭐلْأَرْضِ: سفرکردید (بر زمین گام زدید)
معنی ضَرَبُواْ فِی ﭐلْأَرْضِ: سفر کردند (بر زمین گام زدند)
معنی یَبْحَثُ فِی ﭐلْأَرْضِ: زمین را می کند (کلمه بحث در اصل به معنای جستجوی چیزی از لابه لای خاکها بوده ، سپس در مورد هر جستجوئی استعمال شد)
معنی یَضْرِبُونَ فِی ﭐلْأَرْضِ: مسافرت می کنند
معنی حُصِّلَ: پدیدارشد (در جمله "حُصِّلَ مَا فِی ﭐلصُّدُورِ "اشاره به جداسازی صفات خوب وبد از هم دارد )
معنی حَفِیٌّ: عالم و با خبر از چیزی ( این کلمه از ماده حفیت فی السؤال : اصرار کردم در پرسش گرفته شده )
معنی مَشْیِکَ: راه رفتنت (عبارت "وَﭐقْصِدْ فِی مَشْیِکَ"کنایه از اعتدال و میانه روی در مسیر زندگی است )
معنی عَقِبِهِ: ذریه و فرزندانش ( در عبارت "جَعَلَهَا کَلِمَةً بَاقِیَةً فِی عَقِبِهِ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ ")
معنی سَلَکَهُ: آن را داخل کرد (در عبارت "فَسَلَکَهُ یَنَابِیعَ فِی ﭐلْأَرْضِ "یعنی آن (آب) را به صورت چشمه هایی در زمین درآورد)
معنی یُقَلِّلُکُمْ: شما را اندک می کند (عبارت "یُقَلِّلُکُمْ فِی أَعْیُنِهِمْ " یعنی : شما را در چشم آنان اندک نشان داد. بعد از "إذ" مضارع ماضی معنی شده است)
معنی یَکْبُرُ: بزرگ است (عبارت "أَوْ خَلْقاً مِّمَّا یَکْبُرُ فِی صُدُورِکُمْ " یعنی : یا آفریده ای از آنچه در ذهنتان [حیات یافتنش] سخت و دشوار میآید)
ریشه کلمه:
فی (۱۷۰۱ بار)
حرف جّر است اهل لغت برای آن ده معنی ذکر کردهاند از جمله: 1- ظرفّیت حقیقی مثل . 2- ظرفّیت اعتباری نحو . و نیز به معنی تعلیل، استعلاء، به معنی باء، در جای الی، درجای من، توکید وغیره آمده که در کتب لغت مذکور است.
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
داخل
مانند
:>