مترادف فرس : ادهم، اسب، باره، توسن، سمند
برابر پارسی : پارسی
Pegasus
Persia, Iran
horse
ماديان , بختک , کابوس , عجوزه , جادوگر , ماليخوليا , سودا , تاريکي , دريا , اسب کوچک سواري , اسب پير و وامانده , يابو , فاحشه , عيبجويي کردن , نق زدن , ازار دادن , مرتبا گوشزد کردن , عيبجو , نق نقو
ادهم، اسب، باره، توسن، سمند
فرس . [ ف َ ] (اِخ )موضعی است مر هذیل را یا شهری از شهرهای ایشان . (منتهی الارب ). جایی است در خاک هذیل . (معجم البلدان ).
فرس . [ ف َ ] (ع مص ) فروکوفتن و شکستن استخوان گردن شکار را. (منتهی الارب ). شکستن شیرگردن شکار خود را. فرس در اصل بدین معنی است و سپس در اثر کثرت استعمال به معنی قتل به طور کلی به کار رفته است . و در ذبح حیوان این عمل نهی شده است . (از اقرب الموارد). || شکار افکندن شیر و کشتن به هر طور که باشد. || پیوسته خوردن خرمای فراس را. (منتهی الارب ). ادامه دادن بر خوردن فراس . (اقرب الموارد). || چرانیدن فرس را. (منتهی الارب ). چریدن گیاه فِرْس را. (از اقرب الموارد).
فرس . [ ف ِ ] (اِخ ) (قصرالَ ...) یکی از قصور چهارگانه ٔ حیره . (معجم البلدان از ادیبی ).
فرس . [ ف ِ ] (اِخ ) کوهی است در عَدَنة، از آنجا تا نقره ٔ بنی مرةبن عوف بن کعب یک روز راه است . (معجم البلدان ).
فرس . [ ف ِ ] (ع اِ) گیاهی است ، یا آن قصقاص است ، یا بروق ، یا درخت دفلی . (منتهی الارب ). گیاهی است و بعضی گویند همان قصقاص است و نیز گفته اند بروق است و گروهی دیگر نیز آن را حبن دانند. (از اقرب الموارد).
فرس . [ ف ُ / ف ِ ] (اِخ ) نام وادیی بین مدینه و دیار طی در راه خیبر که میان ضرغد و اَول واقع است . (معجم البلدان ).
سعدی .
اسب.
〈 فرس اعظم: (نجوم) صورتی فلکی در نیمکرۀ شمالی آسمان.
۱. ایران.
۲. (اسم، صفت) ایرانی؛ ایرانیان: ◻︎ ز بٲس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب / که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان (سعدی۲: ۶۶۴).
〈 فرس قدیم: فارسی باستان.
پارس
گاو نری که برای بارکشی تعلیم داده نشده باشد