کلمه جو
صفحه اصلی

فرس


مترادف فرس : ادهم، اسب، باره، توسن، سمند

برابر پارسی : پارسی

فارسی به انگلیسی

horse, pegasus, persia, iran

Pegasus


Persia, Iran


horse


عربی به فارسی

ماديان , بختک , کابوس , عجوزه , جادوگر , ماليخوليا , سودا , تاريکي , دريا , اسب کوچک سواري , اسب پير و وامانده , يابو , فاحشه , عيبجويي کردن , نق زدن , ازار دادن , مرتبا گوشزد کردن , عيبجو , نق نقو


مترادف و متضاد

ادهم، اسب، باره، توسن، سمند


فرهنگ فارسی

۱ - زبان مردم فارس ( بطور اخص ) . ۲ - زبان مردم ایران ( بطور اعم ) . ۳ - زبانی که مردم ایران پس از اسلام بدان تکلم کنند دری فارسی جدید . یا فارسی باستان . یا فارسی دری . پارسی نو . یا فارسی قدیم . یا فارسی هخامنشی ۴ - گاه به زبان [ پهلوی ] اطلاق شده : [ کجا در فارسی استاد بودند هنر در فارسی گفتن نمودند ] [ بپیوستند از این سان داستانی درو لفظ غریب از هر زبانی ...] ( ویس و رامین ص ۲۷ )
معرب پارس، ایران، ایرانی، فارسی، زبان ایرانی، زبان فارسیفرس قدیم:پارسی باستان، اسب
۱ - ( صفت ) ایرانی ۲ - ( اسم ) زبان فارسی .
نام وادیی بین مدینه و دیار طی در راه خیبر که میان ضرئ واول واقع است .

فرهنگ معین

(فَ رَ ) [ ع . ] (اِ. ) اسب .

لغت نامه دهخدا

فرس . [ ف َ ] (اِخ )موضعی است مر هذیل را یا شهری از شهرهای ایشان . (منتهی الارب ). جایی است در خاک هذیل . (معجم البلدان ).


فرس . [ ف َ ] (ع مص ) فروکوفتن و شکستن استخوان گردن شکار را. (منتهی الارب ). شکستن شیرگردن شکار خود را. فرس در اصل بدین معنی است و سپس در اثر کثرت استعمال به معنی قتل به طور کلی به کار رفته است . و در ذبح حیوان این عمل نهی شده است . (از اقرب الموارد). || شکار افکندن شیر و کشتن به هر طور که باشد. || پیوسته خوردن خرمای فراس را. (منتهی الارب ). ادامه دادن بر خوردن فراس . (اقرب الموارد). || چرانیدن فرس را. (منتهی الارب ). چریدن گیاه فِرْس را. (از اقرب الموارد).


فرس . [ ف ِ ] (اِخ ) (قصرالَ ...) یکی از قصور چهارگانه ٔ حیره . (معجم البلدان از ادیبی ).


فرس . [ ف ِ ] (اِخ ) کوهی است در عَدَنة، از آنجا تا نقره ٔ بنی مرةبن عوف بن کعب یک روز راه است . (معجم البلدان ).


فرس . [ ف ِ ] (ع اِ) گیاهی است ، یا آن قصقاص است ، یا بروق ، یا درخت دفلی . (منتهی الارب ). گیاهی است و بعضی گویند همان قصقاص است و نیز گفته اند بروق است و گروهی دیگر نیز آن را حبن دانند. (از اقرب الموارد).


فرس . [ ف ُ / ف ِ ] (اِخ ) نام وادیی بین مدینه و دیار طی در راه خیبر که میان ضرغد و اَول واقع است . (معجم البلدان ).


فرس. [ ف َرَ ] ( ع اِ ) اسب تازی. ( بحر الجواهر ). اسب نر و ماده. ج ، اَفراس ، فُروس. ( منتهی الارب ). حیوانی اهلی است که بیشتر در سواری به کار رود. مذکر آن را حصان و مؤنث آن را حِجر گویند. ( اقرب الموارد ) :
قدم نه اول اندر شرع آنگاهی طریقت جو
چو علم هر دو دریابی فرس سوی حقیقت ران.
ناصرخسرو.
کو سواری که شود کشته عشق
عقل داغ فرسش نشناسد؟
خاقانی.
تیر میفکن که هدف رای تست
مقرعه کم زن که فرس پای تست.
نظامی.
فکنده عشقشان آتش به دل در
فرس در زیرشان چون خر به گل در.
نظامی.
شاه در آن باره چنان گرم گشت
کز نفسش نعل فرس نرم گشت.
نظامی.
رنگ و بو غماز آمد چون جرس
از فرس آگه کند بانگ فرس.
مولوی.
در شریعت هم عطا هم زجر هست
شاه را صدر و فرس را درگه است.
مولوی.
فرس کشته از بس که شب رانده اند
سحرگه خروشان و وامانده اند.
سعدی.
- فرس راندن ؛ اسب تاختن و پیش رفتن :
همی راندم فرس را من به تقریب
چو انگشتان مرد ارغنون زن.
منوچهری.
برون جسته از کنده چاربند
فرس رانده بر هفت چرخ بلند.
نظامی.
- فرس فکندن ؛ شکست دادن و اسب دشمن را از پای درآوردن.
|| مهره اسب در شطرنج که حرکت آن بر دو خط عمود بر یکدیگر است به طوری که طول یک ضلع زاویه قائمه آن دو خانه و طول ضلع دیگر سه خانه شطرنج باشد :
همه خونخوار و آزور چو مگس
همچو فرزین به کژروی و فرس.
سنائی.
- فرس کشتن ؛ کمال جهد نمودن. ( آنندراج از فرهنگ بوستان ). شکست دادن رقیب در بازی شطرنج با ربودن مهره اسب او.
|| قطعه ای است در اسطرلاب به صورت اسب که عنکبوت را با آن بر صفایح استوار کنند. ( یادداشت به خطمؤلف ). رجوع به فرس اصطرلاب شود. || ( اِخ ) ستاره معروفی است که به خاطر شباهت شکل آن با اسب بدین نام خوانده شده است. ( از اقرب الموارد ). ستاره نیست بلکه از صور شمالی فلک است. رجوع به فرس اعظم شود. || ( ع اِ ) خرک. و آن چوبی باشد یا استخوانی که بر طنبور نصب کنند و به هندی کهرج گویند. ( از غیاث اللغات ) ( آنندراج ). این قطعه چوب یا استخوان یا عاج معمولاً در زیر سیمهای هر ساز سیم دار برای استوار کردن سیمهای آن نصب میگردد. رجوع به فرس طنبور شود.

فرس . [ ف ُ ](اِخ ) ج ِ فارس به سکون راء و معنی فرس پارسایان است و به تازی پارسی را فارسی نویسند. (از فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 8). نامی است که در کتب عربی به صورت جمع مکسربرای «فارسی » به کار رفته است و به معنی پارسیان و ایرانیان است : گفتند: پسر او در میان عرب پرورده است و آداب فرس نداند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
ز پاس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب
که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان .

سعدی .



فرهنگ عمید

اسب.
* فرس اعظم: (نجوم ) صورتی فلکی در نیمکرۀ شمالی آسمان.
۱. ایران.
۲. (اسم، صفت ) ایرانی، ایرانیان: ز بٲس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب / که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان (سعدی۲: ۶۶۴ ).
* فرس قدیم: فارسی باستان.

اسب.
⟨ فرس اعظم: (نجوم) صورتی فلکی در نیمکرۀ شمالی آسمان.


۱. ایران.
۲. (اسم، صفت) ایرانی؛ ایرانیان: ◻︎ ز بٲس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب / که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان (سعدی۲: ۶۶۴).
⟨ فرس قدیم: فارسی باستان.


دانشنامه عمومی

فرس می تواند به موارد زیر اشاره کند:
اسب
مردمان ایرانی
فرس (اسطوره)، اسطوره یونانی
فرس اعظم یا اسب بالدار، یکی از صورت های فلکی
سرةالفرس، نام پرنورترین ستاره در صورت فلکی زن برزنجیر

فرهنگ فارسی ساره

پارس


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] اسب یا فرس مَرْکب سواری و زینت برای انسان می باشد.
رایج ترین معادلِ عربی اسب، واژه «فرس» و جمع آن افراس است. واژه « خیل » نیز در معنای جمع به کار می رود که بنابر مشهور مفرد ندارد هرچند برخی مفرد آن را «خائل» دانسته اند.
وجه تسمیه
وجه نام گذاری اسب به خیل، راه رفتن این حیوان همراه با تکبر و غرور یا غرور راکب آن است. به نظر راغب، خیل در اصل بر مجموع اسب و اسب سوار اطلاق می شده و در مورد هر یک از آن دو به تنهایی نیز به کار رفته است.
پیشینه
گروهی بر آن شده اند تا با استناد به آیه ۲۹ سوره بقره آفرینش اسب را پیش از پیدایش انسان بدانند. برخی نیز با استناد به دسته ای از آیات کوشیده اند زمان پیدایش آن را در سیر آفرینش آسمان و زمین قرار دهند. پیشینه استخدام اسب از سوی انسان به درستی روشن نیست، لیکن عرب بر آن است که حضرت اسماعیل (علیه السلام) نخستین کسی است که اسب را رام کرد و بر آن سوار شد.
جایگاه
...

گویش مازنی

/fares/ گاو نری که برای بارکشی تعلیم داده نشده باشد

گاو نری که برای بارکشی تعلیم داده نشده باشد


پیشنهاد کاربران

اسب

نسخ قدیمی که از گذشته رسیده را فرس گویند، فرس مخفف فرستادن است،

فرس افکندن بر کسی یا چیزی : او را مغلوب کردن و به سوی او اسب تاختن
طرح کرده رخش خورنق را
فرس افکنده چرخ ازرق را
رخ و فرس هر دو اصطلاح شطرنج است.
معنی بیت : آن کوشک در زیبایی رخسار خورنق را زشت و نازیبا کرده بود و در بلندی چرخ کبود را شکست داده بود .
( هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص483 )


کلمات دیگر: