کلمه جو
صفحه اصلی

طراز


مترادف طراز : پیرامون، حاشیه، سجاف، عطف، فراویز، یراق، راه، روش، طرز، قاعده، قانون، نمط، کارگاه دیبابافی، زینت، نقش ونگار، ردیف، طبقه، مرتبه، گونه، نوع، قسم، تنظیم، تراز، تار، رشته | تراز، مسطح، میزان، هم سطح، ردیف، مرتبه، حد، اندازه، حاشیه، یراق

برابر پارسی : ترازهمانند ترازو

فارسی به انگلیسی

level, balance, adornment


مترادف و متضاد

ردیف، مرتبه


حد، اندازه


حاشیه، یراق


۱. تراز
۲. مسطح، میزان، همسطح
۳. ردیف، مرتبه
۴. حد، اندازه
۵. حاشیه، یراق


پیرامون، حاشیه، سجاف، عطف، فراویز، یراق


راه، روش، طرز، قاعده، قانون، نمط


کارگاه دیبابافی


زینت، نقش‌ونگار


ردیف، طبقه، مرتبه


گونه، نوع، قسم


تنظیم، تراز


تار، رشته


صفت


تراز


مسطح، میزان، هم‌سطح


۱. پیرامون، حاشیه، سجاف، عطف، فراویز، یراق
۲. راه، روش، طرز، قاعده، قانون، نمط
۳. کارگاه دیبابافی،
۴. زینت، نقشونگار
۵. ردیف، طبقه، مرتبه
۶. گونه، نوع، قسم
۷. تنظیم، تراز
۸. تار، رشته


فرهنگ فارسی

شهریست در اسپانیا.
تراز، معرب ترا ، زینت ونقش ونگارجامه، فراویز، جامه فاخر، طریقه، نمط، روش، طبقه، نوع، قسم، طرز
۱ - طرز روش قاعده قانون . ۲ - طبقه نوع قسم : از طراز اول علماست . یا از این طراز . به همین وجه ازین طریق . یا هم طراز . در ردیف در سلک : در حکمت همطراز از ابن سیناست .
تارجه شهریست از شهرهای اسپانیا

فرهنگ معین

(طَ رّ ) [ ع . ] (ص . ) نگارگر جامه .
( ~ . ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - روش . ۲ - طبقه ، نوع .
(طِ ) [ معر. ] (اِ. ) ۱ - نقش ونگار پارچه . ۲ - حاشیة جامه . ۳ - زین وبرگ اسب . ۴ - گستردنی . ۵ - موی . ۶ - کارگاه شکرسازی . ۷ - تار ریسمان .

(طَ رّ) [ ع . ] (ص .) نگارگر جامه .


( ~ .) [ ع . ] (اِ.) 1 - روش . 2 - طبقه ، نوع .


(طِ) [ معر. ] (اِ.) 1 - نقش ونگار پارچه . 2 - حاشیة جامه . 3 - زین وبرگ اسب . 4 - گستردنی . 5 - موی . 6 - کارگاه شکرسازی . 7 - تار ریسمان .


لغت نامه دهخدا

طراز. [ طَرْ را ] (ع ص ) نگارگر جامه . زینت کننده . این صنعت در میان بنی اسرائیل در وقتی که از مصر بیرون آمد معروف بود. (خرو 28، 39، 35، 38، 23) (قاموس کتاب مقدس ).


طراز. [ طِ ] (معرب ، اِ) نگار جامه . (منتهی الارب ). معرب است .(منتهی الارب ) (صحاح ). اصل این کلمه تراز فارسی و معرب است ، سیوطی در کتاب «المزهر» گوید: فممّا اخذوه (ای العرب ) من الفارسیة، الطراز. زوزنی در کتاب المصادر خویش گوید: التطریز بر جامه طراز کردن . طراز جامه .(قوافی امیر علیشیر). علم ثوب . (زمخشری ) (صحاح ). علم جامه . (اوبهی ). نقش و نگار جامه . نگار علم . (مهذب الاسماء). نقش . علم . (مجمل ). علم جامه و مطلق آرایش و زینت مجاز است . و با لفظ آوردن و دادن و کشیدن و نهادن و بستن و انگیختن مستعمل . (آنندراج ) :
نگه کرد زال آنگهی از فراز
ز سیمرغ دیدش هوا پرطراز.

فردوسی .


باد علمدار گشت ، ابر عَلم شد سیاه
برق چنانچون ز زر یک دو طراز علم .

منوچهری .


و بر سکه ٔ درم و دینار و طراز جامه نخست نام ما نویسند، آنگاه نام برادر. (تاریخ بیهقی ). قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپید، سخت خرد نقش پیداو عمامه ٔ قصب بزرگ ، اما بغایت باریک و مرتفع و طرازی سخت باریک . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). و نام رضاعلیه السلام بر درم و دینار و طراز جامها نبشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 137).
بسخنهای من پدید آید
بر تن و آستین حق طراز.

ناصرخسرو.


یکی خوب دیبا شمر دین حق را
که علمست و پرهیز نقش طرازش .

ناصرخسرو.


ماه ترکستان طراز مشک بر دیبا کشید.

عثمان مختاری .


صنما آن خط مشکین که فرازآوردی
بر گل از غالیه گوئی که طراز آوردی .

امیرمعزی .


و سیرت پادشاهان این دولت ، طراز محاسن عالم و جمال مفاخر بنی آدم شده . (کلیله و دمنه ).
به سکه و به طراز ثنای او که بر آن
خدیو اعظم خاقان اکبر است القاب .

خاقانی .


شاه عراقین طراز کز پی توقیعاو
کاغذ شامیست صبح خامه ٔ مصری شهاب .

خاقانی .


بر تن ناقصان قبای کمان
بطراز هنر ندوخته اند.

خاقانی .


القاب میمون او طراز خطبه و سکه ٔ آن نواحی شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی خطی ابوالحرث احمدبن محمد). غره ٔ دولت و جمال جمله و طراز حله ٔ ایشان بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی خطی ).
طراز نو انگیزم اندر جهان
که خواهد ز هرکشوری نو رهان .

نظامی .


فلک نیست یکسان همآغوش تو
طرازش دو رنگست بر دوش تو.

نظامی .


آن کس که لباس وجود او به طراز سعادت مطرز است . (جهانگشای جوینی ).
پیش در شد آن دقوقی در نماز
قوم همچون اطلس آمد او طراز.

مولوی .


هرکه طراز تو به بازو نهاد
نقد دو عالم به ترازو نهاد.

امیرخسرو.


طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم .

حافظ.


یکی گفتا همانا سحرسازی
ز سحرش بسته بر دامن طرازی .

جامی .


بر قبای دولتت بادا طراز سرمدی
دامن جاه و جلالت ایمن از گردِ فتن .

نظام قاری .


طراز آستی شرع رکن دین مسعود
که هست دامن جاهش بری ز گرد فتور.

نظام قاری .


حدیث ای جامه پرداز از طراز و شرب زرکش گو
که نقشی در خیال ما ازین خوشتر نمی گیرد.

نظام قاری


زهی به صفحه ٔ علم ازل ز روی شرف
طراز داده به نامت خدای عنوان را.

درویش واله هروی .


و گویا طراز و نقش جامه را به قرمز میکرده اند :
هوا روی زمین را شد مطرز
بصافی آب دریا نی بقرمز.

بدائعی بلخی .


|| یراق . حاشیه . فراویز. سجاف . لبه . کناره ٔ جامه که به رنگ خارج از رنگ متن میکرده اند :
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
مر او را چون طراز خوب کرکم .

بهرامی (از لغت نامه اسدی ص 350).


فروهشته بر سر و سیمین طراز
برنگ شب تیره زلف دراز.

فردوسی .


چهل تخت دیبای پیکر بزر
طرازش همه گونه گونه گهر.

فردوسی .


طرازنامه ٔ شاهان همی بینم به نام تو.

فرخی .


ای نکو رسم تو بر جامه ٔ فرهنگ طراز
وی نکو نام تو بر نامه ٔ شاهی عنوان .

فرخی .


وز پی آنکه بدانند مر او را بنشان
سرنگون گردد بر جامه ٔ او نقش طراز.

فرخی .


ای سخنهای تو اندر کتب علم نکت
وی هنرهای تو بر جامه ٔ فرهنگ طراز.

فرخی .


غزلی خوان چو حله ای که بود
نام صاحب بر او بجای طراز.

فرخی .


بناگوشش چو دیبای بر گل
طرازی کرده بر دیبا ز سنبل .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


که دار ملک ترا جز به نام ما ناید
طراز کسوه ٔ آفاق و سکه ٔ دینار.

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


ز زر پیرهن سی وشش بافته
بهم پود با تار برتافته .
طراز همه درّ بر زرّ ناب
گریبان زیاقوت و در خوشاب .

اسدی (گرشاسبنامه ).


چو بر تیره شعر شب دیریاز
سپیده کشید از سپیدی طراز.

اسدی (گرشاسبنامه ).


زلفین سیاه آن بت زیبا
گشته ست طراز روی چون دیبا.

مسعودسعد.


نام تو بر نگین دولت نقش
جاه تو بر لباس ملک طراز.

مسعودسعد.


ای دل چو طراز هوا نگاری
بر جامه ٔ مهر بت طرازی .

مسعودسعد.


زین خرابات برفشان دامن
تا شوی بر لباس فخر طراز.

سنائی .


کسوت عُمر ترا تا دوره ٔ آخرزمان
از بزرگی نام توبر آستین بادا طراز.

سوزنی .


کسوت دولت ترا در ملک
باد باقی طراز طره ٔ ملک .

سوزنی .


تا ابد نامه ٔ عمر تو مقید به دوام
در ازل جامه ٔ جاه تو مزین به طراز.

انوری .


تا کی جوئی طراز آستی من
نیست مرا آستین چه جای طراز است .

خاقانی .


طاق ایوان جهانگیر و وثاق پیرزن
از نکونامی طراز فرش ایوان دیده اند.

خاقانی .


ز گفته ٔ قدما شعری از رهی بشنو
که هست تضمین بر آستین شعر طراز.

کمال اسماعیل .


|| کتابت و خطی که نساجان بر طرف جامه نگارند : عبدالجلیل را ریاست نیشابور داد هم بر آن خط و طراز که حسنک را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 623). آستین جامه ٔ شقاوتش این طراز دارد که و ان ّ علیک لعنتی الی یوم الدین . (هزلیات منسوب به سعدی ). || جای بافتن جامه های نیکو و جید. (منتهی الارب ) (آنندراج ). هر کجا که در آن جامه های قیمتی و فاخر بافند عموماً. (برهان ). هر جا که در آن جامه های خوب بافند. (ازهری ). آنجا که جامه های فاخر و گرانمایه بافند. (مهذب الاسماء). || کارگاه دیبابافی را گویند خصوصاً. (برهان ). کارگاه دیباباف . (اوبهی ). کارگاه دیبا. (تفلیسی ). کارخانه و کارگاه جامه های نیکو :
همه شهر از آذین دیبا و ساز
بیاراست چون کارگاه طراز.

اسدی (گرشاسبنامه ).


امّا چون سوگند در میان است ، از جامه خانه ٔ خاص ، برای تشریف و مباهات یک تخت جامه از طراز خوزستان ... برگیرم . (کلیله و دمنه ).
در طراز ازلی عرض تو را
کسوت عمر ابد بافته شد.

سوزنی .


حبش را زلف بر طمغاج بندد
طراز شوشتر بر عاج بندد.

نظامی .


گشاد از گنج در هرکنج رازی
ز دیبا گشت هر کوئی طرازی .

نظامی .


|| جامه ای است که برای سلطان بافند. || گستردنی . || لیس هذا من طِرازک ؛ یعنی از دل و طبیعت تو نیست . (منتهی الارب ) (آنندراج ). در پارسی نیز گویند: این گفته از طراز فلان نیست ؛ یعنی از مال او نیست . طرز گفتار او نیست . از قریحه ٔ او نیست . || طرز. روش . قاعده . قانون . نمط. (برهان ). طریقه . گونه . باب (همه در معنیهای مجازی ) :
توانگر بود بر مدیح تو مادح
ز علم و نکت وز طراز معانی .

فرخی .


قیمت یکتا طرازش از طراز افزون بود
در جهان هرگز شنیدستی طرازی زین طراز.

منوچهری .


کسوت عدل ملک باکسوت عدل عمر
در طراز دادورزی بر یکی منوال باد.

سوزنی .


|| طبقه . نوع . قسم : از طراز اول ؛ از طبقه ٔ اول ، از درجه ٔ اول ، از مرتبه ٔ اول ، از نمط اول ، از باب اول : شم ّالانوف من الطراز الاول و الطرز و الطراز، فارسی ، معرب ٌ و قد تکلمت به العرب . قال حسان : شم الانوف من الطراز الاول . (المعرب ص 223) : پیری آخرسالار را با مقدمی چند بفرستادند بدم هزیمتیان ، ایشان برفتند کوفته ، با سوارانی هم از این طراز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). بوبکر حصیری و منگیتراک بر این جمله برفتند، و سه خیلتاش مُسرع را نیز هم از این طراز بغزنین فرستادند. (تاریخ بیهقی چ غنی و فیاض ص 4). || تار ریسمان . (فرهنگ خطی ). رشته . ریسمان خام :
سوی خانه برد آن طرازی که رشت
دل مام او شد چو خرم بهشت .

فردوسی .


چنان شد که گوئی طراز نخ است
و یا پیش آتش نهاده یخ است .

فردوسی .


گدازیده همچون طراز نخم
تو گوئی که در پیش آتش یخم .

فردوسی .


من از اختر گرم چندان طراز
بریسم که نیزم نباشد نیاز.

فردوسی .


شبانگه شدندی سوی خانه باز
شده پنبه شان ریسمان طراز.

فردوسی .


گر بگردانی بگردد ور برانگیزی رود
بر طراز عنکبوت و حلقه ٔ ناخن پرای .

منوچهری .


بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت
بر بَدَستی جای بر، جولان کند چون بابزن .

منوچهری .


بجهد گر بجهانی ز سر کوه به کوه
بدود گر بدوانی ز بر تار طراز.

منوچهری .


برکشد تار طراز عنبرین از کام خویش
چون برآرد عنکبوت از کام خود تار طراز.

منوچهری .


|| مجازاً مُوی :
قیمت یکتا طرازش از طراز افزون بود
در جهان هرگز شنیدستی طرازی زین طراز.

منوچهری .


|| کارگاه شکر بود در ولایت خوزستان و گرمسیر. (صحاح الفرس ). کارگاه شکر:
شکرلبی و دهان شکر چو طراز
کار دل عاشقان بیچاره بساز.

اسدی (از فرهنگ خطی متعلق به نخجوانی ).


|| نیشکر. || آراستن و پیراستن و ساختن چیزها بود به اصطلاح بعضی از اهل خراسان . (برهان ). || زیب و زینت . (برهان ) (آنندراج ). و در فرهنگی خطی برای معنی اخیر بیت ذیل را از خلاق المعانی کمال اسماعیل شاهد آورده است :
ره سلامت اگر میروی مجرد شو
که جز غنا نفزاید ترا لباس و طراز.

(برهان ).


|| آلتی مرکب از لوله ای از شیشه که اندرون آن مقداری آب دارد، و از سه سوی میان تخته ای مسطح یا روی آن جای گرفته و آنرا برای دانستن همواری و ناهمواری سطح بکار برند. آلتی که بنایان و نجاران همواری و ناهمواری و برابری و نابرابری را بدان آزمایند . تراز. ترازو. || مقسم آب را نیز گفته اند، یعنی جائی که آب رودخانه و چشمه از آنجا بر چند قسمت می شود و هر قسمتی بطرفی میرود. (برهان ). بخشش گاه آب باشد در بعضی ولایات خراسان .
- به طراز دادن گوسفند و بز و جز آن ؛ دادن آن به دهقان تا پشم و روغن و بره ٔ آن هر ساله بدهد و اگر حیوان بمیرد بجای آن دیگری بخرد.
|| هم کفو. هم طراز. هم ترازو :
بدو گفت ای بهار مهربانان
بچهره آفتاب دلستانان
طراز نیکوان سالار شاهان
بهشت دلبران اورنگ ماهان .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


پرستار صف زد دوصف ماهروی
طراز بتان طرازنده موی .

اسدی .


|| خوب از چیزی . || بنگاشته . (تفلیسی ).
- چینی طراز ؛ طراز چینی :
همی چاره جست آن بت دیریاز
چو خورشید بنمود چینی طراز.

فردوسی .


یعنی چون آفتاب اشعه ٔ زرین خود بر جهان افکند.
رجوع به لباب الالباب ج 1 ص 95 و 265 و فرهنگ شعوری ج 1 ص 167 شود.
- طرازچرخ ؛ در بیت ذیل کنایه از آفتاب است ، چه هنگام ایستادن برابر قبله ، آفتاب از جانب چپ برآید :
چون به دست چپ طراز چرخ دید
نقش والفجرش نشان برکرد صبح .

خاقانی .


- طراز چین یا طراز چینی ؛ رنگ آمیزی و نقش و نگار نگارگران چین است .
- طراز خراسان ؛ پارچه ٔ بافت خراسان : از جامه های قصاره زده و طراز خراسان ، خروش برخاسته بود. (نظام قاری ص 139).
- طراز شوشتر ؛ دیبای بافته ٔ در کارگاه دیبابافی شوشتر :
هست بر هر بام گوئی صد بهار قندهار
هست در هر کوی گوئی صد طراز شوشتر.

قطران .



طراز. [ طِ ] (نف مرخم ) طرازنده . نظم و ترتیب و آرایش دهنده :
هیچ شه را چنین وزیر نبود
مملکتدار و کار ملک طراز.

فرخی .


بیشتر درترکیب های به کار رود: عنوان طراز، خنده ٔ طراز، و غیره .
- دین طراز ؛ طرازنده ٔ دین :
قطعه ای کز ثنا فرستادم
بجهانجوی دین طراز فرست .

خاقانی .


- مدح طراز ؛ مدیح طراز :
تو به صدر اندر بنشسته به آئین ملوک
همچنین مدح نیوشنده و من مدح طراز.

فرخی .


- مدیح طراز ؛ طرازنده ٔ مدیح :
فلک ز شرم پر تیر برنهد هرگه
که نوک خامه ٔ بنده شود مدیح طراز.

کمال اسماعیل .


- ملک طراز ؛ طرازنده ٔ پادشاهی .

طراز. [ طِ / طَ ] (اِخ ) مُعرّب تِراز که نام شهری است در ترکستان . (آنندراج ). شهریست نزدیک به اسپیجاب . (منتهی الارب ). درپایان اقلیم پنجم واقع شده ، طول آن یکصد درجه و نیم و عرض چهل درجه و بیست وپنج دقیقه است . ابوالفتح این کلمه را به فتح اول دانسته ، و سایر علمای فن آنرا به کسر طا نام برده اند. شهریست نزدیک به اسپیجاب از سرحدهای ترکستان و بطراز بند نیز نزدیک است . (معجم البلدان ج 6 ص 37). در مغرب فرغانه مسلمانان را در برابر ترکستان خرلخیه سرحدی است که طراز نام دارد و بر کنار رود سیحون واقع شده است . (نخبةالدهر دمشقی ). شهری است سخت سرد و خوبان آنجا به نیکوئی در زبان شعرامثلند. نام شهریست از ترکستان شرقی (کاشغرستان ) و شعرا خوبان را بدان شهر نسبت کنند و از آنجا مشک خیزد. شهر نیکوان است از چین . (صحاح الفرس ) :
از سرشنی و طراز است مادر و پدرت
مگر نبیره ٔ خان و نواسه ٔ نرمی .

حقوری .


وز آن بهره نیمی شب دیریاز
نشستی همی با بتان طراز.

فردوسی .


گسارنده ٔ باده و رود ساز
سیه چشم گلرخ بتان طراز.

فردوسی .


شدند اندر ایوان بتان طراز
نشستند و گفتند با ماه راز.

فردوسی .


سپه را به مرگ اندر آمد نیاز
ز خلخ پر از درد شد تا طراز.

فردوسی .


همه شب ببودند با کام و ناز
به پیش اندرونشان بتان طراز.

فردوسی .


بسی خوب چهره بتان طراز
گرانمایه اسبان و هر گونه ساز.

فردوسی .


پریروی گلرخ بتان طراز
برفتند و بردند پیشش نماز.

فردوسی .


به نخجیر یوزان و پرنده باز
می مشکبوی و بتان طراز.

فردوسی .


همه نارسیده بتان طراز
که بسْرشتشان ایزد از شرم و ناز.

فردوسی .


به آواز گفتند کای سرفراز
ستوده بچین و بروم و طراز.

فردوسی .


بفرمایم اکنون که جویند باز
ز روم وز چین و ز هند و طراز.

فردوسی .


مادرش گشته سمر همچو صبوره بجهان
از طراز اندر تا شام و ختن تا حد چین .

قریع.


گمان که برد که هرگز کسی ز راه طراز
بسومنات برد لشکر و چنین لشکر.

فرخی .


حجاز او گر ترا بخشد خداوند حجاز است او
وگر گوئی طرازم ده خداوندطراز است او.

فرخی .


همچنین عید بشادی صد دیگر بگذار
با بتان چگل و غالیه زلفان طراز.

فرخی .


شکر شاهیت از طراز گذشت
می خور از دست لعبتان طراز.

فرخی .


آفرین زین هنری مرکب فرخ پی تو
که به یک شب ز بَلاساغون آید به طراز.

منوچهری .


آسمان فعلی که هست از رفتن او برحذر
هم قَدِرخان در بَلاساغون و هم خان در طراز.

منوچهری .


ذاکر فضل تو و مرتهن برّ تواند
چه طرازی بطراز و چه حجازی بحجاز.

منوچهری .


طرازی ظن برد کو از طراز است
حجازی نیز گویدکز حجاز است .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


چهل خادم از ریدگان طراز
هزار اسب خنگی زرینه ساز.

اسدی (گرشاسبنامه ).


نیم از آن کاینها بر دین محمد کردند
گرظفر یابد بر ما نکند ترک طراز.

ناصرخسرو.


و وی بهمین تاریخ ، به حرب به طراز رفت ، و بسیار رنج دید و آخر امیر طراز بیرون آمد و اسلام آورد و طراز گشاده شد. (تاریخ بخارا).
همه را رو به سوی کعبه ولیک
دل سوی دلبران چین و طراز.

سنایی .


چه سرو، سرو سهی و چه ماه ، ماه تمام
چه مشک ، مشک طراز و چه ماه ، ماه پری .

سوزنی .


عدل تو گیتی چنانکه بام به بام
به بیت مقدس بتوان شدن ز چین و طراز.

سوزنی .


تا زنند از حسن خوبان طراز چین مَثَل
از نکویان مجلس بزم تو چین باد و طراز.

سوزنی .


دل ما تنگتر از پسته ٔ خوبان ختن
جان ما تیره تر از طره ٔ ترکان طراز.

انوری .


لؤلؤ و مشک اگر به کارت نیست
هر دو با قلزم و طراز فرست .

خاقانی .


و به استحضار تمامت ملوک و امرا و کتبه چنانکه فرمان بود، ایلچیان برفتند، چون بحدود طراز رسیدند. (جهانگشای جوینی ).
طراز و خلخ اگرچند خرم است و خوش است
مرا مقام درین خاک طبعساز به است
هر آن زمین که در آن یک نفس بیاسودی
بنزد عقل ز صد خلخ و طراز به است .

؟ (از صحاح الفرس ).


|| نام یکی از ولایات بدخشان و آن ولایت نیز بخوبان اشتهار دارد. (برهان ). و ظاهراً با طراز مذکور خلط شده است .
- ترک طراز ؛ کنایه از معشوق است :
دل من تیره تر از گیسوی خوبان ختن
دل شب تنگ تر از دیده ٔ ترکان طراز.

انوری .


- شمع طراز ؛ کنایه از محبوب است :
پیش شاهنشاه بردش خوش بناز
تا بسوزد بر سر شمع طراز.

مولوی .


چون بمردی گشت جان کندن دراز
مات شو در صبح ای شمع طراز.

مولوی .


- کمان طراز ؛ کمان منسوب به شهر طراز :
دو ابر و بسان کمان طراز
برو توز پوشیده از مشک ناز.

فردوسی .


- کوه طراز ؛ در این بیت منوچهری آمده است و نسخه بدل ِ آن «خراز» است :
قامت کوتاه دارد رفتن شیر دژم
گونه ٔ بیمار دارد قوت کوه طراز.
- لعبت طراز ؛ خوبروی از اهل طراز :
شکر شاهیت از طراز گذشت
می خور از دست لعبتان طراز.

فرخی .


و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 421 و 480 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372 و 536 و لباب الالباب ج 1 ص 112 و 321و 322 و 341 و نزهةالقلوب چ لیدن ص 261 و تاریخ مغول اقبال ص 5 شود.

طراز. [ طُ ] (اِ) کارگاه بت . (فقط در یک نسخه ٔ خطی از فرهنگ اوبهی ).


طراز. [ طُرْ را ] (اِخ ) تارجه . شهری است از شهرهای اسپانیا .


طراز. [ طِ ] ( معرب ، اِ ) نگار جامه. ( منتهی الارب ). معرب است.( منتهی الارب ) ( صحاح ). اصل این کلمه تراز فارسی و معرب است ، سیوطی در کتاب «المزهر» گوید: فممّا اخذوه ( ای العرب ) من الفارسیة، الطراز. زوزنی در کتاب المصادر خویش گوید: التطریز بر جامه طراز کردن. طراز جامه.( قوافی امیر علیشیر ). علم ثوب. ( زمخشری ) ( صحاح ). علم جامه. ( اوبهی ). نقش و نگار جامه. نگار علم. ( مهذب الاسماء ). نقش. علم. ( مجمل ). علم جامه و مطلق آرایش و زینت مجاز است. و با لفظ آوردن و دادن و کشیدن و نهادن و بستن و انگیختن مستعمل. ( آنندراج ) :
نگه کرد زال آنگهی از فراز
ز سیمرغ دیدش هوا پرطراز.
فردوسی.
باد علمدار گشت ، ابر عَلم شد سیاه
برق چنانچون ز زر یک دو طراز علم.
منوچهری.
و بر سکه درم و دینار و طراز جامه نخست نام ما نویسند، آنگاه نام برادر. ( تاریخ بیهقی ). قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپید، سخت خرد نقش پیداو عمامه قصب بزرگ ، اما بغایت باریک و مرتفع و طرازی سخت باریک. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150 ). و نام رضاعلیه السلام بر درم و دینار و طراز جامها نبشتند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 137 ).
بسخنهای من پدید آید
بر تن و آستین حق طراز.
ناصرخسرو.
یکی خوب دیبا شمر دین حق را
که علمست و پرهیز نقش طرازش.
ناصرخسرو.
ماه ترکستان طراز مشک بر دیبا کشید.
عثمان مختاری.
صنما آن خط مشکین که فرازآوردی
بر گل از غالیه گوئی که طراز آوردی.
امیرمعزی.
و سیرت پادشاهان این دولت ، طراز محاسن عالم و جمال مفاخر بنی آدم شده. ( کلیله و دمنه ).
به سکه و به طراز ثنای او که بر آن
خدیو اعظم خاقان اکبر است القاب.
خاقانی.
شاه عراقین طراز کز پی توقیعاو
کاغذ شامیست صبح خامه مصری شهاب.
خاقانی.
بر تن ناقصان قبای کمان
بطراز هنر ندوخته اند.
خاقانی.
القاب میمون او طراز خطبه و سکه آن نواحی شد. ( ترجمه تاریخ یمینی خطی ابوالحرث احمدبن محمد ). غره دولت و جمال جمله و طراز حله ایشان بود. ( ترجمه تاریخ یمینی خطی ).
طراز نو انگیزم اندر جهان
که خواهد ز هرکشوری نو رهان.
نظامی.
فلک نیست یکسان همآغوش تو

فرهنگ عمید

تراز#NAME?


= تراز
۱. [مجاز] طبقه، ردیف.
۲. [مجاز] نوع، قسم، گونه.
۳. [قدیمی، مجاز] زینت، آرایش.
۴. [قدیمی] حاشیۀ لباس یا پارچه که معمولاً پرنقش ونگار است، یراق.
۵. [قدیمی] نوعی پارچۀ نفیس ابریشمی.
۶. [قدیمی] مو.
۱. = طرازیدن
۲. طرازنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): دین طراز، کارطراز، مدیح طراز، ملک طراز: کار من آن به که این وآن نطرازند / کآن که مرا آفرید کار طراز است (خاقانی: ۸۲۹ ).

۱. [مجاز] طبقه؛ ردیف.
۲. [مجاز] نوع؛ قسم؛ گونه.
۳. [قدیمی، مجاز] زینت؛ آرایش.
۴. [قدیمی] حاشیۀ لباس یا پارچه که معمولاً پرنقش‌ونگار است؛ یراق.
۵. [قدیمی] نوعی پارچۀ نفیس ابریشمی.
۶. [قدیمی] مو.


۱. = طرازیدن
۲. طرازنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دین‌طراز، کارطراز، مدیح‌طراز، ملک‌طراز: ◻︎ کار من آن به که این‌وآن نطرازند / کآن‌که مرا آفرید کار‌طراز است (خاقانی: ۸۲۹).


دانشنامه عمومی

تَراز یا طراز (در قزاقی: Тараз) شهری است تاریخی در آسیای میانه که امروزه در خاک کشور قزاقستان واقع شده است.
این شهر مرکز استان ژامبیل است و ۳۳۰ هزار نفر جمعیت دارد. این شهر پس از شهر آستانه سریع ترین رشد را در میان شهرهای آسیای میانه دارد.

طراز (ابهام زدایی). طراز، قزاقستان
طراز ناهید
طرازان علیا
طرازان سفلی

دانشنامه آزاد فارسی

طِراز
(معرب تراز فارسی) پارچه ای که طرح یا نوشته ای، به صورت بافته یا گلدوزی، آن را زینت می داد و از آن برای لباس مأموران دولتی و حکومتی و امرا و سلاطین استفاده می شد. طراز که معمولاً با نخ هایی طلایی و رنگین و غیر از رنگ پارچه، و معمولاً بر روی سینه یا پشت، بازوان و لبۀ لباس و گاه پایین دامن لباس یا پیراهن، نقش می شد، منشأ ایرانی و رومی داشت؛ زیرا تا پیش از حکومت عبدالملک بن مروان ( ـ ۸۶ ق) طرازها با کلماتی از خط پهلوی یا رومی نوشته می شد، بعد به دستور وی به خط عربی درآمد. در روزگار عباسیان اشکال ابتدایی عمامه خطوط شبه کوفی داشتند. گاه طراز بر روی نواری (← بازوبند) نقش می شد و آن را بر بالای آستین لباس ها، ازجمله خفتان های این دوره، می دوختند. طراز در دورۀ صفاریان گاه عبارات قرآنی و در دورۀ سامانی بیشتر نام سلاطین و حاجبان دربار بود. اطراف عمامۀ سلاطین آل بویه نیز طرازی گلدوزی و زربفت داشت. در دوره های غزنویان، سلجوقیان و خوارزمشاهیان نیز خفتان ها و رداها مطرز به نام سلطان، گاه ولیعهد و نقش کلمات، همراه با تزیینات و نقش و نگارهای دیگر بود. از دورۀ مغول و تیموریان پارچه ای به نام «طراز ابوسعید» و از دورۀ صفوی ردایی ابریشمین با طرحی با کلمۀ رسول به دست آمده است. در همۀ دوره های حکومتی طرازخانه هایی در بسیاری از شهرها وجود داشت، ازجمله در بغداد در دارالامارۀ عباسیان، بخارا در دورۀ سامانیان، فارس، بم، فسا، شوشتر، گناوه، قرقوب و شوش در دورۀ آل بویه که به طرازخانه های سلطانی مشهور بودند و با طراز ساده و بدون تذهیب جهرم فرق داشتند. در فشافویۀ تهران نیز طرازدوزی انجام می شد. پارچه های طرازدار در دورۀ خلفای اموی در اسپانیا و نیز در دورۀ ممالیک مصر رایج بود. در دورۀ خلفای فاطمی مصر اهمیت فراوان یافتند. این منسوجات، با نوشته های اسلامی، حتی به اروپا نیز وارد شد.

پیشنهاد کاربران

برابری، مساوات، معادل - طبقه، ردیف، سطح، مرتبه
مثل: معادل و هم طراز
تراز: وسیله بنایی - زینت، آرایش - در فارسی امروزه معادل طراز است!


معرب تراز می باشد که پارسی ست. . . در معنی برابری و حد اعتدال است. . . ترازداری یعنی شناخت و ابراز احترام نسبت به هر پدیده. . .

موازات

طراز : طراز عربی شده ی تراز فارسی می باشد به معنی تار و رشته ، رشته ی نخ
چنان شد که گفتی طراز نخ است؛
و گر پیش آتش نهاده یخ است
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۰۲.

طراز: شهری بوده است ، در ترکستان خاوری و نزدیک به فرغانه که زنان آن در زیبایی آوازه ای بلند داشته اند .
چنین نارسیده بتان طراز
که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز
"بتان تراز "در این بیت استعاره ای است آشکار از زیبا رویان قصر کاوس
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۳۴.



کلمات دیگر: