کلمه جو
صفحه اصلی

عطشان


مترادف عطشان : تشنه

متضاد عطشان : سیراب

فارسی به انگلیسی

thirsty, [fig.] eager, greedy


عربی به فارسی

تشنه , عطش دار , خشک , بي اب , مشتاق


مترادف و متضاد

تشنه ≠ سیراب


فرهنگ فارسی

تشنه
( صفت ) ۱ - تشنه . ۲ - مشتاق آرزومند
نوعی از خار است که آنرا به تازی خس الکلب خواند نباتی است که به یونانی دینافوس گویند نباتی است که به یونانی دیناقوس نامند و به عربی خس الکلب و طرسک نامند

فرهنگ معین

(عَ طْ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - تشنه . ۲ - مشتاق ، آرزومند.

لغت نامه دهخدا

عطشان . [ ع َ ] (ع ص ، اِ مص ) تشنه . (منتهی الارب ) (برهان ) (دهار) (غیاث اللغات ). دارای عطش ، و مؤنث آن عَطشی ̍ و عطشانة آید. (از اقرب الموارد). ج ، عِطاش و عَطشی ̍. عَطاشی ̍.عُطاشی ̍. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و اصل آن را عطشاء دانسته اند. رجوع به عطشاء شود :
به طمعجاه به نزدیک او نهادم روی
چنانکه روی به آب روان نهد عطشان .

فرخی .


خوان پیش تو است لیکن از جهل
تو گرسنه ای بر او و عطشان .

ناصرخسرو.


گر مرا چشمه ایست هر چشمی
لب خشکم چرا چو عطشانیست .

مسعودسعد.


جز تشنگی خنجر خونخوار تو گیتی
همکاسه کجا دید فنای عطشان را.

انوری (از آنندراج ).


سالکان را که چو دریا همه سرمستانند
چون صدف غرفه ٔ عطشان به خراسان یابم .

خاقانی .


نان تو چو قطره ٔ ربیع است
و احرار صدف مثال عطشان .

خاقانی .


جمله در غرقاب اشک و کرده هم سیراب از اشک
خاک غرقاب مصحف را که عطشان دیده اند.

خاقانی .


امیدم هست اگر عطشان نمیرد
که بازآید به جوی رفته آبی .

سعدی .


- عطشان نطشان ؛ از اتباع است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بسیار تشنه . (ناظم الاطباء). || آزمند چیزی . (منتهی الارب ). مشتاق . (اقرب الموارد). || تشنگی . (غیاث اللغات ). || (اِخ ) نام شمشیر عبدالمطلب بن هاشم است . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).

عطشان . [ ع َ طَ ] (اِ) نوعی از خار است که آن را به تازی خس الکلب خوانند. (برهان ). نباتی است که به یونانی دیناقوس گویند. (اختیارات بدیعی ). نباتی است که آن را به یونانی دیناقوس نامند و به عربی خس الکلب و طرسک نامند. (مخزن الادویه ). دیفساقوس . (ابن البیطار). رجوع به دیفساقوس شود.


عطشان. [ ع َ ] ( ع ص ، اِ مص ) تشنه. ( منتهی الارب ) ( برهان ) ( دهار ) ( غیاث اللغات ). دارای عطش ، و مؤنث آن عَطشی ̍ و عطشانة آید. ( از اقرب الموارد ). ج ، عِطاش و عَطشی ̍. عَطاشی ̍.عُطاشی ̍. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). و اصل آن را عطشاء دانسته اند. رجوع به عطشاء شود :
به طمعجاه به نزدیک او نهادم روی
چنانکه روی به آب روان نهد عطشان.
فرخی.
خوان پیش تو است لیکن از جهل
تو گرسنه ای بر او و عطشان.
ناصرخسرو.
گر مرا چشمه ایست هر چشمی
لب خشکم چرا چو عطشانیست.
مسعودسعد.
جز تشنگی خنجر خونخوار تو گیتی
همکاسه کجا دید فنای عطشان را.
انوری ( از آنندراج ).
سالکان را که چو دریا همه سرمستانند
چون صدف غرفه عطشان به خراسان یابم.
خاقانی.
نان تو چو قطره ربیع است
و احرار صدف مثال عطشان.
خاقانی.
جمله در غرقاب اشک و کرده هم سیراب از اشک
خاک غرقاب مصحف را که عطشان دیده اند.
خاقانی.
امیدم هست اگر عطشان نمیرد
که بازآید به جوی رفته آبی.
سعدی.
- عطشان نطشان ؛ از اتباع است. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). بسیار تشنه. ( ناظم الاطباء ). || آزمند چیزی. ( منتهی الارب ). مشتاق. ( اقرب الموارد ). || تشنگی. ( غیاث اللغات ). || ( اِخ ) نام شمشیر عبدالمطلب بن هاشم است. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

عطشان. [ ع َ طَ ] ( اِ ) نوعی از خار است که آن را به تازی خس الکلب خوانند. ( برهان ). نباتی است که به یونانی دیناقوس گویند. ( اختیارات بدیعی ). نباتی است که آن را به یونانی دیناقوس نامند و به عربی خس الکلب و طرسک نامند. ( مخزن الادویه ). دیفساقوس. ( ابن البیطار ). رجوع به دیفساقوس شود.

فرهنگ عمید

تشنه.

دانشنامه عمومی

عطشان (به عربی: عطشان) یک روستا در سوریه است که در ناحیه صوران واقع شده است. عطشان ۱٬۸۰۹ نفر جمعیت دارد.
فهرست شهرهای سوریه

پیشنهاد کاربران

تشنه لب. [ ت ِ ن َ / ن ِ ل َ ] ( ص مرکب ) عطشان و سوخته لب. ( ناظم الاطباء ) :
دوستان تشنه لب را زیر خاک
از نسیم جرعه دان یاد آورید.
خاقانی.
من گل خون به دهان آمده و تشنه لبم
بر گل تشنه، گه ژاله هوایید همه.
خاقانی.
تشنه لب بر در دریا چو صدف
سر و تن بی سپری خواهم داشت.
خاقانی.
رطب بر خوان رطب خواری نه بر خوان
سکندر تشنه لب بر آب حیوان.
نظامی.
من آن تشنه لب غمناک اویم
که او آب من و من خاک اویم.
نظامی.
بدو گفت نابالغی کای عجب
چو مردی، چه سیراب و چه تشنه لب.
( بوستان ) .
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت.
حافظ.
شاید که به آبی فلکت دست نگیرد
گر تشنه لب از چشمه ٔ حیوان به درآیی.
حافظ.
زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن
تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی.
حافظ.


کلمات دیگر: