کلمه جو
صفحه اصلی

اشتر


مترادف اشتر : ابل، جمل، شتر، لوک، ناقه

فارسی به انگلیسی

camel

مترادف و متضاد

ابل، جمل، شتر، لوک، ناقه


gryphon (اسم)
شیر دال، اشتر، یک جور لاشخور، عنقا، گاو

griffon (اسم)
اشتر، یک جور لاشخور، عنقا، گاو

فرهنگ فارسی

شتر
کلمه فارسی اوستائی است که در فرهنگ ایران باستان تالیف آقای پور داود بدینسان آمده است : خشوئویت اشتر تازیانه زود خزنده تند جنبنده .

فرهنگ معین

(اَ تَ ) [ ع . ] (ص . ) کسی که پلک چشمش کفته باشد، دریده چشم .
(اُ تُ ) ( اِ. ) نک شتر.

(اَ تَ) [ ع . ] (ص .) کسی که پلک چشمش کفته باشد، دریده چشم .


(اُ تُ) ( اِ.) نک شتر.


لغت نامه دهخدا

اشتر. [ اَ ت َ ] (اِخ ) ملک اشتر یکی از چهار پسر امیر تیمورتاش فرزند امیر چوپان که دیگر برادرانش عبارت بودند از: شیخ حسن معروف بشیخ حسن کوچک و ملک اشرف و ملک مصر. رجوع به تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 30 شود.


اشتر. [ اُ ت ُ ] ( اِ ) شتر . ( غیاث ) ( آنندراج ). هیون. پاپهن. بعیر. جمل ( اشتر نر ). ناقه ( اشتر ماده ). اِبل. مطیه. ابوایوب. ابوصفوان. حیوانی است اهلی که در ممالک گرم کم آب بهترین حیوان حمل و نقل است و نام عربیش ابل و جمل و ناقه ونامهای بسیار دیگر است. لفظ مذکور پهلویست و همزه در تکلم حذف میشود، اما در پهلوی بفتح تاست ، در اوستااستره است. ( فرهنگ نظام ). و رجوع به شتر شود. اسپ سرخ که بزردی و سیاهی زند و فش و دم او همرنگ او بود فی زفان گویا و قیل اسب بوده و فی التاج اسب سرخ یکرنگ و بعضی گویند دیو و پری را برده از آن دیو و پری بنامی ره مورت او بود آنرا اشقر گویند. ( کذا ) ( مؤید الفضلا ). و رجوع به شعوری ج 1 ص 146 شود :
اشتر گرسنه کسیمه خورد
که شکوهد ز خار چیره خورد.
رودکی.
چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده
ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا.
رودکی.
هم آنگه سوی کاروان شد بدشت
شتر خواست تاپیش او برگذشت
گزین کرد از آن اشتران سه هزار
بدان تا بنه برنهادند بار.
فردوسی.
ده و دوهزاراشتر بارکش
عماری کش و گامزن شست وشش.
فردوسی.
بزد اشتر و میش را همچنین
بدوشندگان داده بد پاکدین.
فردوسی.
بصد کاروان اشتر سرخ موی
همه هیزم آورد پرخاشجوی.
فردوسی.
ز سیمین و زرینه اشتر هزار
بفرمود تا برنهادند بار.
فردوسی.
گر زان که خسروان را مهدی بود بر اشتر
خنیاگران او را پیلی است با عماری.
منوچهری.
اگر وی را امروز برین نهادیله کنیم ، آنچه خواسته آمده است از غلام و اسب و پیل و اشتر و سلاح فرستاده آید. ( تاریخ بیهقی ). و هر جانوری که دارم از اسب نعلی و استر و خر و اشتر... رها کرده شده است بسر خود در راه خدا. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318 ). یک امشب از شما جدا کنم که بر اشتران نشینید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359 ). اسبان به مرغزار فرستادند و اشتران سلطانی به دیولاخها. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362 ). چند اشتر دستور داد و کسانی که او را تعهد کردندی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364 ). غلامان سرای بر اشترند، حاجب بکتغدی فریاد میکند که این غلامان کار نخواهند کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 628 ).
اشتر چو هلاک گشت خواهد
آید به سر چه و لب جر.

اشتر. [ اَ ت َ ] (اِخ ) لقب بعض علویان و مقصود زیدبن جعفر از ولد یحیی بن حسین بن زیدبن علی بن الحسین است . ابن ماکولا نام وی را ذکر کرده است و صاغانی گفته است اصحاب نام وی را اشتر بفتح تا روایت کرده اند. (از تاج العروس ). و رجوع به اشتر علوی شود.


اشتر. [ اَ ت َ ] (اِخ ) لقب مالک بن حارث نخعی شاعر تابعی از خواص اصحاب علی بن ابیطالب علیه السلام ، که با مصعب بن زبیر کشته شد. (منتهی الارب ) (تاج العروس ). در بعض جنگها شمشیری به پلک چشم او رسیده بود و تحقیق آن است که در اصل خلقت موی مژگان بالای اوگردیده بود. (آنندراج ). و رجوع به اشتر نخعی شود.


اشتر. [ اَ ت َ ] (اِخ ) یکی از کوههائی است که بر رودخانه ٔ لار احاطه یافته است . رجوع به سفرنامه ٔ مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 40 شود.


اشتر. [ اَ ت َ ] (ع ص ) آنکه پلک چشم او بازگردیده باشد. (آنندراج ). آنکه پلک چشم وی بگردیده باشد. (تاج المصادر بیهقی ). دریده چشم . مؤنث : شَتْراء. ج ، شُتْر. (مهذب الاسماء). پلک گردیده . کفته پلک . آنکه پلک چشم او ورگردیده باشد. (زوزنی ). آنکه پلک چشم او بازگردیده باشد. گردیده پلک . (السامی ).
- اَشتر شدن ؛ انشتار.
|| (اصطلاح عروض ) شمس قیس رازی آرد: شَتْر جمع است میان قبض و خَرْم و چون از مفاعیلن منشعب باشد آنرا اشتر خوانند و شَتْر عیب و نقصان باشد، و اشتر پلک چشم نوردیده بود و بحکم آنکه وتد و سبب این جزو بدین زحاف ناقص شد آنرا اشتر خواندند. (المعجم چ مدرس رضوی ص 36).
با یارم درد دل همی گفتم دوش
مفعولن فاعلن مفاعیلن فاع
اخرم اشتر سالم اَزَل ّ.

(از همان کتاب ص 89).



اشتر. [ اِ ت َ ] (ترکی ، اِ) درون . (شرفنامه ٔ منیری ).


اشتر. [ اُ ت ُ ] (اِ) شتر . (غیاث ) (آنندراج ). هیون . پاپهن . بعیر. جمل (اشتر نر). ناقه (اشتر ماده ). اِبل . مطیه . ابوایوب . ابوصفوان . حیوانی است اهلی که در ممالک گرم کم آب بهترین حیوان حمل و نقل است و نام عربیش ابل و جمل و ناقه ونامهای بسیار دیگر است . لفظ مذکور پهلویست و همزه در تکلم حذف میشود، اما در پهلوی بفتح تاست ، در اوستااستره است . (فرهنگ نظام ). و رجوع به شتر شود. اسپ سرخ که بزردی و سیاهی زند و فش و دم او همرنگ او بود فی زفان گویا و قیل اسب بوده و فی التاج اسب سرخ یکرنگ و بعضی گویند دیو و پری را برده از آن دیو و پری بنامی ره مورت او بود آنرا اشقر گویند. (کذا) (مؤید الفضلا). و رجوع به شعوری ج 1 ص 146 شود :
اشتر گرسنه کسیمه خورد
که شکوهد ز خار چیره خورد.

رودکی .


چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده
ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا.

رودکی .


هم آنگه سوی کاروان شد بدشت
شتر خواست تاپیش او برگذشت
گزین کرد از آن اشتران سه هزار
بدان تا بنه برنهادند بار.

فردوسی .


ده و دوهزاراشتر بارکش
عماری کش و گامزن شست وشش .

فردوسی .


بزد اشتر و میش را همچنین
بدوشندگان داده بد پاکدین .

فردوسی .


بصد کاروان اشتر سرخ موی
همه هیزم آورد پرخاشجوی .

فردوسی .


ز سیمین و زرینه اشتر هزار
بفرمود تا برنهادند بار.

فردوسی .


گر زان که خسروان را مهدی بود بر اشتر
خنیاگران او را پیلی است با عماری .

منوچهری .


اگر وی را امروز برین نهادیله کنیم ، آنچه خواسته آمده است از غلام و اسب و پیل و اشتر و سلاح فرستاده آید. (تاریخ بیهقی ). و هر جانوری که دارم از اسب نعلی و استر و خر و اشتر... رها کرده شده است بسر خود در راه خدا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). یک امشب از شما جدا کنم که بر اشتران نشینید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). اسبان به مرغزار فرستادند و اشتران سلطانی به دیولاخها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). چند اشتر دستور داد و کسانی که او را تعهد کردندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). غلامان سرای بر اشترند، حاجب بکتغدی فریاد میکند که این غلامان کار نخواهند کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 628).
اشتر چو هلاک گشت خواهد
آید به سر چه و لب جر.

ناصرخسرو.


زین اشتر بی باک و مهارش بحذر باش
زیرا که شتر مست و بر او مار مهار است .

ناصرخسرو.


شکستن عهد اشتر را به چه تأویل جایز شمرم . (کلیله و دمنه ). این اشترمیان ما اجنبی است . (کلیله و دمنه ). اشتر شاد گشت . (کلیله و دمنه ).
اشتر اندر وحل ببرق بسوخت
باج اشتر ز ترکمان برخاست .

خاقانی .


اشتری ده که بار من بکشد
ور فروشم بتازیی بخرند.

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 851).


اشتری جسته و مهارگسسته بر من گذشت . (سندبادنامه ص 131).
ز گاو و گوسفند و اسب و اشتر
چو دریا کرده کوه و دشت را پر.

نظامی .


چو برق تیز هر یک تیغ در دست
کف آورده بلب چون اشتر مست .

نظامی .


نزد پیغمبر به لابه آمدند
همچو اشتر پیش او زانو زدند.

مولوی .


گفت پیغمبر به آواز بلند
با توکل زانوی اشتر ببند.

مولوی .


اشتر بشعر عرب در حالتست و طرب
گر ذوق نیست تراکژطبع جانوری .

سعدی .


نه بر اشتری سوارم نه چو خر بزیر بارم
نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم .

سعدی .


من اختیار خود را تسلیم عشق کردم
همچون زمام اشتر در دست ساربانان .

سعدی .


دادند اشتری دو سه نواب شه مرا
شادان شدم از آنکه مرا چارپا بسیست .

سلمان ساوجی .


تصفیق ؛ اشتر از چراگاهی باچراگاهی بردن . (تاج المصادر بیهقی ). اِجباء؛ اشتر از مصدق پنهان کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). عیرانه ؛ اشتر تیزرو. (منتهی الارب ). ضامر؛ اشتر باریک میان . (دهار). اشتر باریک اندام . (منتهی الارب ). تحویز؛ اشتر به آب بردن . (تاج المصادر بیهقی ). رَکوب ، مطیه ؛ اشتر برنشستن . شترسواری . قبعثری ؛ اشتر بزرگ جثه .درنوف ؛ اشتر بزرگ هیکل و فربه . اعسر؛ اشتر بی کوهان یا خردکوهان . بکره ؛ اشتر ماده ٔ جوانه . حشو؛ اشتران ریزه . شمال ؛ اشتر دونده و شتاب رو. حلوب ؛ اشتر دوشا یا دوشیدنی . (منتهی الارب ). جأجاءة؛ اشتر را به آب خواندن . (از اقرب الموارد). اقتضاب ، تقضیب ؛ اشتر را پیش از ریاضت برنشستن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ).اعیس ، عیساء؛ اشتر سرخ موی . عتریف ؛ اشتر استواراندام . زامله ؛ اشتر بارکش . (منتهی الارب ). بدنة؛ اشتر قربانی ، اشتر ماده ٔ قربانی . (از اقرب الموارد). جلس ؛ اشتر قوی و بزرگ . شتر ماده ٔ قوی و تنومند. (از اقرب الموارد). لقوح ؛ اشتر گشن افکنده . (از منتهی الارب ). نحیر؛ اشتر کشته . جمازه ؛ اشتر گامزن . راویه ؛ اشتر مشک بر.(منتهی الارب ).
کینه ٔ اشتری و حسادت اشتر از ترکیبات این کلمه است .
- اشتر بگسسته زمام ؛ کنایه از کسی که بهوای نفس و نادانی حرکت کند :
ره به آخر شد و دردا که ندانیم هنوز
به کجا میرود این اشتر بگسسته زمام .

نشاط (از آنندراج ).


- اشتر بگسسته مهار ؛ مرادف اشتر بگسسته زمام . و رجوع به انجمن آرای ناصری شود.
- امثال :
اشتر از سوراخ سوزن برآمدن ؛ مقتبس از آیه ٔ شریفه ٔ «حتی یلج الجمل فی سم الخیاط». (قرآن 40/7).
اگر برون شود ای شاه اشتر از سوزن
شود مقابل تو چرخ در توانائی .

مجیر بیلقانی .


اشتر بر نردبان ؛ هویدا و آشکار. رسوا :
ای بنازیده به ملک و خانمان
نزدعاقل اشتری بر نردبان .

مولوی .


و رجوع به امثال و حکم شود.
اشتر را به کارد چوبین نکشند :
لیکن رود این مرا همانا
کاشتر بکشم به کارد چوبین .

ناصرخسرو.


اشتر که چهاردندان شود از آواز جرس نترسد . (تذکرةالاولیاء).
اشتر که کاه میخواهد گردن دراز میکند . رجوع به امثال و حکم شود.
اشتر نترسد ز بانگ درای . رجوع به امثال و حکم ذیل اشتر و شتر شود.
گوساله بنردبان و اشتر بقفس ... (ازفرهنگ نظام ).
مثل اشتر پیر، گوش به درای داشتن .
مثل اشتر در وحل .
مثل اشتر دولاب سرگردان شدن :
بسان اشتر دولاب گشته سرگردان
نه از نهایت کار آگه و نه از آغاز.

ظهیر.


میان عاشق و معشوق رمزیست
چه داند آنکه اشتر میچراند؟

؟



اشتر. [ اُ ت ُ ] (اِخ ) بر مجره چند ستاره بود پس از نسر طائر بر صورت شتری و کف الخضیب بر کوهان آن بود. بعد از ردف یا ذنب الدجاجة، بر مجره چند ستاره در روشنی بیکدیگر نزدیک برمی آیند بر صورت شتری و عوام آنرا اشتر خوانند. از آن ستارگان یکی که در پیش می آید بر کوهان شتر بود او را کف الخضیب خوانند. (اسطرلاب نامه در همین لغت نامه ).


اشتر. [ اُ ت ُرر ] (اِخ ) لقب مردی . (منتهی الارب ).


اشتر.[ اَ ت َ ] (اِخ ) ناحیه ای است میانه ٔ نهاوند و همدان . ابن فقیه گوید: در کوه نهاوند دو صورت است از برف ،یکی بشکل گاو و یکی بشکل ماهی و این دو طلسم است و در تابستان و زمستان بحال خود باقی و ظاهر و مشهور همه کس میباشد و هرگز آب نمیشود. گویند این دو صورت حافظ آب نهاوندند که کم نشود و از همین کوه آب دو قسمت میشود، نصف آن بطرف مغرب جاری می شود و رستاق معروف به رستاق اشتر را مشروب میکند و این رستاق را اهالی آن لیشتر مینامند و میانه ٔ اشتر و نهاوند ده فرسخ است و تا شاپورخوست دوازده فرسخ ... (از معجم البلدان ). و صاحب مرآت البلدان آرد: صورت گاو و ماهی مسطوره در کوه نهاوند از برف الآن هم موجود است و آنرا اهالی گاوماسا گویند که بزبان فرس قدیم بمعنی گاوماهی است و از زیر آن از بطن حجر، آب عظیمی خارج و جاری است و بطرف بیستون کرمانشاه میرود و منبع را سراب گاوماسا گویند. اراضی بسیاری را مشروب میسازد. (از مرآت البلدان ج 1 ص 41). و سمعانی آرد: اشتر یکی از بلاد جبل نزدیک همدان و نهاوند است که آنرا لیشتر میگویند. گروه بسیاری از فقیهان و متصوفه بدان منسوبند. (انساب سمعانی ). و آقای پورداودمینویسند: اما دشتهای الیشتر یا الشتر که اصطخری لاشتر و ابن الاثیر لیشتر و یاقوت در یک جا اشتر و در جای دیگر لاستر (= لاشتر) می نامد، نزد چند تن از خاورشناسان محل نسا، پرورشگاه اسب دانسته شده و همانجا را سرزمین نسا که داریوش از آن نام میبرد، شناخته است . (فرهنگ ایران باستان ص 290). و رجوع به الیشتر شود.


فرهنگ عمید

۱. کسی که پلک چشمش به‌طور مادرزاد یا در اثر زخم و جراحت دریده یا برگشته باشد؛ کفته‌پلک.
۲. (ادبی) در عروض، فاعلن که از افتادن حرف اول و پنجم مفاعیلن باقی می‌ماند.


شُتُر#NAME?


= شُتُر
۱. کسی که پلک چشمش به طور مادرزاد یا در اثر زخم و جراحت دریده یا برگشته باشد، کفته پلک.
۲. (ادبی ) در عروض، فاعلن که از افتادن حرف اول و پنجم مفاعیلن باقی می ماند.

گویش مازنی

/eshter/ شتر

شتر


پیشنهاد کاربران

آروزی مردن آیت کشور خودمون اینه که همه درامان باشیم


کلمات دیگر: