کلمه جو
صفحه اصلی

مخلوع


مترادف مخلوع : برکنار، خلع، معزول

متضاد مخلوع : منصوب

برابر پارسی : برکنار، برکنده، برافتاده

فارسی به انگلیسی

deposed, dethroned

deposed


مترادف و متضاد

اسم برکنار، خلع، معزول ≠ منصوب


برکنار، خلع، معزول ≠ منصوب


فرهنگ فارسی

برکنده شده، کسی که ازمقام خودافتاده باشد
( اسم ) ۱- کنده شده جدا شده . ۲- از کاربرکنار شده . ۳- شاهی که از سلطنت معزول شده باشد جمع : مخلوعین .

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) برکنده شده ، عزل شده ، خلع شده .

لغت نامه دهخدا

مخلوع. [ م َ ] ( ع ص ) بیرون آورده شده و برآورده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || معزول کرده از عمل. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). خلعشده. ( ناظم الاطباء ). || والی از عمل بازشده. ( ناظم الاطباء ). || فرزند عاق شده. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || مفصل دررفته. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || ( اِخ ) گاه مورخین «مخلوع » گویند و مراد «امین » برادر مأمون است. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : یا امیرالمؤمنین این احمدبن ابی خالد است که در روزگار مخلوع ( امین )نامه ها را از مدینة السلام یعنی بغداد به ما میرساند. ( ترجمه فرج بعد الشدة چ کتابفروشی علمیه ص 295 ).

فرهنگ عمید

کسی که از مقام خود برکنار شده، برکنده شده.

پیشنهاد کاربران

( در افغانستان ) سبک دوش ( مودبانه )


کلمات دیگر: