کلمه جو
صفحه اصلی

تندی کردن


مترادف تندی کردن : عصبانی شدن، خشمگین شدن، خشونت به خرج دادن، پرخاش کردن، پرخاشگری کردن

فارسی به انگلیسی

pout

مترادف و متضاد

عصبانی‌شدن، خشمگین شدن


خشونت به خرج دادن، پرخاش کردن، پرخاشگری کردن


۱. عصبانیشدن، خشمگین شدن
۲. خشونت به خرج دادن، پرخاش کردن، پرخاشگری کردن


فرهنگ فارسی

عتاب کردن . درشتی کردن

لغت نامه دهخدا

تندی کردن. [ ت ُ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) عتاب کردن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). سرکشی. درشتی کردن. خشمگین شدن. غضب کردن. خشونت کردن در رفتار و گفتار :
بدو گفت مادر، که تندی مکن
بر اندازه باید که رانی سخُن.
فردوسی.
بدو گفت بشتاب و برکش سپاه
نگه کن که لشکر کجا شد ز راه
به ایشان رسی هیچ تندی مکن
نخستین فرازآر شیرین سخُن.
فردوسی.
به زال آنگهی گفت تندی مکن
به اندازه باید که رانی سخُن.
فردوسی.
بدو گفت مادر که بشنو سخُن
بدین شادمان باش و تندی مکن.
فردوسی.
درم ده سپه را و تندی مکن
چو خوشی بیابی نژندی مکن.
فردوسی.
ز مهر دل شود تیزیش کندی
نیارد کرد با معشوق تندی.
( ویس ورامین ).
خوارزمشاه اسب بخواست و به جهد برنشست ، اسب تندی کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354 ).
نکند تندی گردون و وفادار شود
گرچه طبعش بهمه وقتی تندی و جفاست.
مسعودسعد.
چون موسی بازآمد... همه قوم را گوساله پرست و کافر دید، با هارون تندی کرد. ( مجمل التواریخ ).
گه کند تندی و گه بخشش از آنک
بحر تند است گهربخش هم است.
خاقانی.
تُرُش بنشین و تندی کن که ما را تلخ ننماید
چه میگویی چنین شیرین که شوری در من افکندی.
سعدی.
هزار تندی و سختی بکن که سهل بود
جفای مثل تو بردن که سابق کرمی.
سعدی.
شیرین بضاعت بر مگس چندانکه تندی می کند
او بادبیزن همچنان در دست و می آید مگس.
سعدی.
|| شتاب کردن. عجله کردن :
مرا بازگردان که دوراست راه
نباید که یابد مرا خشم شاه
بدو گفت شنگل که تندی مکن
که با تو هنوز است ما را سخُن.
فردوسی.
چو بشنید خسرو ز دستان سخُن
بدو گفت مشتاب و تندی مکن.
فردوسی.
گر ایدونکه تنگ اندرآید سخُن
به جنگ آید او هیچ تندی مکن.
فردوسی.
سخنگوی چون برگشاید سخُن
بمان تا بگوید تو تندی مکن.
فردوسی.
محمل بدار ای ساربان تندی مکن باکاروان
کز عشق آن سرو روان گوئی روانم می رود.
سعدی.
رجوع به تند و تندی شود.

پیشنهاد کاربران

نهیب کردن ؛ تندی کردن. خشم راندن :
کلید چنین کار باید فریب
نباید بر این کار کردن نهیب.
فردوسی.
که دولت گرفته ست از ایشان نشیب
کنون کرد باید بدین کین نهیب.
فردوسی.


کلمات دیگر: