کلمه جو
صفحه اصلی

بناگوش


مترادف بناگوش : شقیقه، صدغ، نرمه گوش، نیم رخ

فارسی به انگلیسی

cavity behind the ear

مترادف و متضاد

۱. شقیقه، صدغ، نرمهگوش
۲. نیمرخ


فرهنگ فارسی

بن گوش، بیخ گو ، پشت گوش، نرمه گوش
( اسم ) ۱ - نر. گوش . ۲ - شقیقه . ۳ - پس گوش .

فرهنگ معین

( بُ ) ( اِ. )۱ - نرمة گوش . ۲ - پس گوش .

لغت نامه دهخدا

بناگوش. [ ب ُ ] ( اِ مرکب ) عذار.( مجمع الفرس ) ( یادداشت مرحوم دهخدا ). صدغ. ( تفلیسی ). شقیقه. صبح ، خورشید، مهتاب ، ماه ، زهره ، کافور، سیم ، عاج ، آئینه ، پنبه زار، گلبرگ ، سمن ، یاسمن ، برگ یاسمین ، نسرین ، از تشبیهات اوست. ( آنندراج ) :
آن بناگوش کز صفا گوئی
برکشیده است آبگونه به سیم.
شهید.
برآمد ابر پیریت از بناگوش
مکن پرواز گرد رود و بگماز.
کسائی.
آن قطره باران بر ارغوان بر
چون خوی به بناگوش نیکوان بر.
کسائی.
زحمت زلف تو خود بس که بدان دوش رسید
نکبت خط به بناگوش تو باری مرساد.
نجیب جرفاذقانی.
دهان بر بناگوش خواهر نهاد
دو چشمش پر از خون شد و جان بداد.
فردوسی.
تهمتن یکی مشت پیچیده سخت
بزد بر بناگوش آن تیره بخت.
فردوسی.
گرد بناگوش سمن فام او
خرد پدید آمد خار سمن.
فرخی.
نه تو آورده ای آئین بناگوش سپید
مردمان را همه بوده است بناگوش چنان.
فرخی.
چون بناگوش نیکوان شد باغ
از گل سیب و از گل بادام.
فرخی.
تا مشک سیاه من سمن پوشیده ست
خون جگرم بدیده بر جوشیده ست
شیری که بکودکی لبم نوشیده ست
اکنون ز بناگوشم برزوشیده ست.
عسجدی.
گر نیارامد زلف تو عجب نبود زانک
برجهاندش همه آن در بناگوش چو سیم.
ابوحنیفه اسکافی.
بمروارید و دیبا شاد باشد هر کسی جز من
که دیبای بناگوشم بمروارید شد معلم.
ناصرخسرو.
وین ستمگر جهان بشیر بشست
بر بناگوشهات پرّ غراب.
ناصرخسرو.
بربسته گل از شوشتری سبزنقابی
وآلوده به کافور و به شنگرف بناگوش.
ناصرخسرو.
چو آینه است بناگوش او بنامیزد
که تیره می نکند صدهزار آه منش.
عثمان مختاری ( از آنندراج ).
رخسار تو گل است و بناگوش تو سمن
گل در میان دام و سمن زیر چنبر است.
امیر معزی ( از آنندراج ).
بر بناگوش چو سیم او خط نورسته نیست
خط نورسته دگر باشد بنفشستان دگر.
امیر معزی ( از آنندراج ).
مهتاب از بناگوش او [ کنیزک ] رنگ بردی. ( کلیله و دمنه ).
بر گرد بناگوش چو عاجش خط مشکین

بناگوش . [ ب ُ ] (اِ مرکب ) عذار.(مجمع الفرس ) (یادداشت مرحوم دهخدا). صدغ . (تفلیسی ). شقیقه . صبح ، خورشید، مهتاب ، ماه ، زهره ، کافور، سیم ، عاج ، آئینه ، پنبه زار، گلبرگ ، سمن ، یاسمن ، برگ یاسمین ، نسرین ، از تشبیهات اوست . (آنندراج ) :
آن بناگوش کز صفا گوئی
برکشیده است آبگونه به سیم .

شهید.


برآمد ابر پیریت از بناگوش
مکن پرواز گرد رود و بگماز.

کسائی .


آن قطره ٔ باران بر ارغوان بر
چون خوی به بناگوش نیکوان بر.

کسائی .


زحمت زلف تو خود بس که بدان دوش رسید
نکبت خط به بناگوش تو باری مرساد.

نجیب جرفاذقانی .


دهان بر بناگوش خواهر نهاد
دو چشمش پر از خون شد و جان بداد.

فردوسی .


تهمتن یکی مشت پیچیده سخت
بزد بر بناگوش آن تیره بخت .

فردوسی .


گرد بناگوش سمن فام او
خرد پدید آمد خار سمن .

فرخی .


نه تو آورده ای آئین بناگوش سپید
مردمان را همه بوده است بناگوش چنان .

فرخی .


چون بناگوش نیکوان شد باغ
از گل سیب و از گل بادام .

فرخی .


تا مشک سیاه من سمن پوشیده ست
خون جگرم بدیده بر جوشیده ست
شیری که بکودکی لبم نوشیده ست
اکنون ز بناگوشم برزوشیده ست .

عسجدی .


گر نیارامد زلف تو عجب نبود زانک
برجهاندش همه آن در بناگوش چو سیم .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


بمروارید و دیبا شاد باشد هر کسی جز من
که دیبای بناگوشم بمروارید شد معلم .

ناصرخسرو.


وین ستمگر جهان بشیر بشست
بر بناگوشهات پرّ غراب .

ناصرخسرو.


بربسته گل از شوشتری سبزنقابی
وآلوده به کافور و به شنگرف بناگوش .

ناصرخسرو.


چو آینه است بناگوش او بنامیزد
که تیره می نکند صدهزار آه منش .

عثمان مختاری (از آنندراج ).


رخسار تو گل است و بناگوش تو سمن
گل در میان دام و سمن زیر چنبر است .

امیر معزی (از آنندراج ).


بر بناگوش چو سیم او خط نورسته نیست
خط نورسته دگر باشد بنفشستان دگر.

امیر معزی (از آنندراج ).


مهتاب از بناگوش او [ کنیزک ] رنگ بردی . (کلیله و دمنه ).
بر گرد بناگوش چو عاجش خط مشکین
چون دایره کز شب بکشی گرد نهاری .

سنائی .


نوش کن باده ٔ تلخ از کف زیبا صنمی
از بناگوش چو گل از کله مرزنگوش .

سوزنی .


تشبیه صدر و نامه و توقیع کلک صدر
زلف مسلسل است و بناگوش حور عین .

سوزنی .


سمن کز خواجگی برگل زدی دوش
غلام آن بناگوش از بن گوش .

نظامی .


خورشیدبماننده بتی زهره جبینی
کافور بناگوش مهی مشک عذاری .
چو پنبه زار بناگوش بشکفید ترا
ز گوش پنبه برون کن بکار حق پرداز.

کمال اسماعیل (از آنندراج ).


که زنهار اگر مردی آهسته تر
که چشم و بناگوش و روی است و سر.

سعدی .


انگشت خوبروی و بناگوش دلفریب
بر گوشوار و خاتم فیروزه شاهد است .

سعدی (گلستان ).


سحر است کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش .

سعدی .


گر صبر کنی ور نکنی موی بناگوش
این دولت ایام جوانی بسر آید.

(گلستان ).


کسی که دیده بناگوش او شبی در خواب
نیایدش بنظربرگ یاسمین نازک .

طالب آملی (از آنندراج ).


مگر ز صبح بناگوش یار نور گرفت
که بوی یاسمن از ماهتاب می آید.

صائب (از آنندراج ).


|| پس گوش . (ناظم الاطباء) (بهار عجم از غیاث اللغات ). || نرمه ٔگوش . (رشیدی ) (بهار عجم ) (کشف )(سراج اللغات ) (از غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). نرمه ٔ گوش که بطرف رخساره باشد. و بدین معنی مجاز است و لفظ بن دلالت گونه دارد. (آنندراج ). قذال . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بناگوش آگنده ؛ احمق . کندفهم . (یادداشت مرحوم دهخدا) : و خواجه گفت آن مردک شیرازی بناگوش آگنده چنان خواهد که سالاران بر فرمان او باشند. (تاریخ بیهقی ص 270).
|| نزد صوفیه ، دقیقه ٔ محبوب باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ).

فرهنگ عمید

۱. بن گوش، بیخ گوش، پشت گوش.
۲. گوشت کنار گوش گوسفند که مصرف خوراکی دارد.

پیشنهاد کاربران

تا بناگوش سرخ شدن

عذار


کلمات دیگر: