بلید. [ ب َ ] ( ع ص ) کند. کندخاطر. ( منتهی الارب ). کاهل و کند. ( دهار ). کندذهن. ( غیاث ). ضد ذکی و فطن. ( از اقرب الموارد ). کودن. بی وقوف. ( ناظم الاطباء ). سست خاطر. کندخاطر. کندفهم. دیریاب. دیرفهم. دیربرخورد. خنگ. کورذهن. کاهل و کسلان. ( زمخشری ). ج ، بُلداء. ( دهار ) :
در ثنا و مدح تو ارباب نظم و نثر را
نی زبان گردد کلیل و نی شود خاطر بلید.
سوزنی.
چون خبر واقعه او بشنید آنچ همت بلید و طویت پلید او اقتضای آن می نمود. ( جهانگشای جوینی ).
|| افسرده دل که به نشاط نیاید. جَثّامه. ( منتهی الارب ).