کلمه جو
صفحه اصلی

مرتب


مترادف مرتب : آراسته، آماده، بسامان، جور، روبراه، مزین، بانسق، بانظم، منتظم، منضبط، منظم، مدون

متضاد مرتب : بی انضباط، غیرمدون، نابسامان، نامرتب

برابر پارسی : پیاپی، پی درپی، پشت سر هم، بسامان، سازمند

فارسی به انگلیسی

in good shape, regular, proper


straight, neat, orderly, periodically, regular, sequential, systematic, in good shape, proper, shipshape, taut, tidy, trim

straight, neat, orderly, periodically, regular, sequential, shipshape, systematic, taut, tidy, trim


فارسی به عربی

انیق , بنظام , جوهری , مرتب , هالة

عربی به فارسی

تر وتميز , مرتب , بطور تر وتميز , بطورمنظم , پاکيزه , منظم کردن , اراستن , مرتب کردن


مترادف و متضاد

آراسته، آماده، بسامان، جور، روبراه، مزین ≠ بی‌انضباط، غیرمدون، نابسامان، نامرتب


بانسق، بانظم، بسامان، منتظم، منضبط، منظم


مدون


arranger (اسم)
مرتب

typesetter (اسم)
مرتب، حروفچین

classifier (اسم)
مرتب

methodic (صفت)
مرتب، از روی متد و روش

shipshape (صفت)
مرتب، تر و تمیز

regulated (صفت)
مرتب

well-groomed (صفت)
خوب، مرتب، مواظبت شده، مهتری شده

straight (صفت)
راست، صریح، درست، عمودی، مرتب، مستقیم، راحت، بی پرده، رک، سر راست، افقی، بطور سرراست

trim (صفت)
مواظب، مرتب، پاکیزه، تر و تمیز

classified (صفت)
سری، مرتب، رده بندی شده

put in order (صفت)
مرتب

arranged (صفت)
مرتب، منظم، سر براه

ordered (صفت)
مرتب، منظم، موظف، سفارش داده شده، فرموده، دارای نظم و ترتیب

regular (صفت)
حقیقی، معین، مرتب، منظم، عادی، متقارن، پا بر جا، با قاعده

neat (صفت)
مرتب، پاکیزه، تمیز، شسته و رفته

tidy (صفت)
مواظب، مرتب، پاکیزه، تمیز، نظیف

orderly (صفت)
گماشته، مرتب، منظم

۱. آراسته، آماده، بسامان، جور، روبراه، مزین
۲. بانسق، بانظم، بسامان، منتظم، منضبط، منظم
۳. مدون ≠ بیانضباط، غیرمدون، نابسامان، نامرتب


فرهنگ فارسی

ترتیب داده شده، چیزی که درجای خودگذاشته شده، بانظم وترتیب
( اسم ) ۱- ترتیب داده شده در جای خود قرار داده منظم : به چند راه معروف پیکان مرتب باید نشاند . ۲- در مرتب. خود قرار داده مرتبه دار : وندیمان او همه شعرا بودند چون : امیر ابوعبدالله قرشی و ابوبکر ازرقی ... واینها مرتب خدمت بودند . توضیح این گونه کسان در مجلس شاهان جایی معین داشتند که در آنجا می نشستند و یا می ایستادند . ۳ - ( اسم ) راتبه وظیفه مقرری . ۴ - ( صفت ) راتبه بگیر موظف .

فرهنگ معین

(مُ رَ تَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - بانظم و ترتیب . ۲ - ترتیب داده شده .

لغت نامه دهخدا

مرتب. [ م ُ رَت ْ ت َ ] ( ع ص ) در جای خود قرار داده شده. در مرتبه خود قرار گرفته. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). ترتیب داده شده. ( آنندراج ). راست و درست کرده شده و درجه به درجه در مرتبه و مقام هر کدام آورده شده. ( غیاث اللغات ). متسق. منتظم.بسامان. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). پیاپی. پی در پی.
- مرتب ساختن ؛ منظم کردن. نظم و ترتیب دادن.
- || ترتیب دادن. تعبیه کردن : دو جانبش دو دروازه گشاده و همه را شرفه و کنگره و سنگ اندازمرتب ساخته. ( ظفرنامه یزدی ، از فرهنگ فارسی معین ).
- مرتب شدن ؛ منظم شدن. به ترتیب قرار گرفتن. به جای خود قرار گرفتن : تا بر هر طرفی مردان کار دیده تجربت یافته مرتب شوند. ( جوامعالحکایات ، از فرهنگ فارسی معین ).
- مرتب کردن و مرتب گرداندن ؛ منظم کردن. در صف و ردیف و رده قرار دادن. به خطقرار دادن. به جای خود قرار دادن : حجاج بن یوسف از روی دیگر درآمد با لشکر بسیار و ایشان را مرتب می کرد. ( تاریخ بیهقی ص 188 ). ده انگشت مرتب کرد بر کف. ( گلستان ).
- || آماده و بسیجیده کردن. آراستن و رو به راه کردن : اسب وی به کنیت خواستار و بتعجیل مرتب کردند و باز گشت. ( تاریخ بیهقی ص 380 ).
- || تدوین کردن. ترتیب دادن : و مثال می دهیم که در اصل کتاب مرتب کرده شود. ( کلیله و دمنه )... وخلاصه آن فن باشد مرتب گرداند. ( اوصاف الاشراف ، از فرهنگ فارسی معین ):
به دل دارم ز برق شعله های آه سامانی
مرتب کرده ام از مصرع برجسته دیوانی.
میرزا بیدل ( آنندراج ).
|| ثابت و استوار گردانیده شده. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). برقرار. پابرجا. استوار :
نه شاخ از بر بیخ باشد مرتب
نه بار از بر برگ باشد مهیا.
خاقانی.
|| مدون. تدوین شده. رجوع به مرتب کردن شود. || در تداول ، کامل. || ملازم . گمارده : و صد مرد سلاح در زیر جامه پوشیده پیرامن انوشروان مرتب بودند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 90 ).
- مرتب گردانیدن ؛ گماردن : منذر او را [ بهرام گور را ] تربیت نیکو می کرد و پسرش نعمان بن المنذر را در خدمت او مرتب گردانید و چون پنج شش ساله شد... ( فارسنامه ابن البلخی ص 75 ).
|| جایگیر. گمارده. منصوب : و نقیبان با آن قوم تاختند سوی احمد و ساقه و مقدمان که بر لب رود مرتب بودند. ( تاریخ بیهقی ص 352 ). هر چند کمین هاچند بار قصد کرده بودند خواجه احمد کدخدایش و آن قوم که آنجا مرتب بودند احتیاطها کرده بودند. ( تاریخ بیهقی ص 353 ). || راتبه بگیر. موظف. ( فرهنگ فارسی معین ).

مرتب . [ م ُ رَت ْ ت َ ] (ع ص ) در جای خود قرار داده شده . در مرتبه ٔ خود قرار گرفته . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). ترتیب داده شده . (آنندراج ). راست و درست کرده شده و درجه به درجه در مرتبه و مقام هر کدام آورده شده . (غیاث اللغات ). متسق . منتظم .بسامان . (یادداشت مرحوم دهخدا). پیاپی . پی در پی .
- مرتب ساختن ؛ منظم کردن . نظم و ترتیب دادن .
- || ترتیب دادن . تعبیه کردن : دو جانبش دو دروازه گشاده و همه را شرفه و کنگره و سنگ اندازمرتب ساخته . (ظفرنامه ٔ یزدی ، از فرهنگ فارسی معین ).
- مرتب شدن ؛ منظم شدن . به ترتیب قرار گرفتن . به جای خود قرار گرفتن : تا بر هر طرفی مردان کار دیده تجربت یافته مرتب شوند. (جوامعالحکایات ، از فرهنگ فارسی معین ).
- مرتب کردن و مرتب گرداندن ؛ منظم کردن . در صف و ردیف و رده قرار دادن . به خطقرار دادن . به جای خود قرار دادن : حجاج بن یوسف از روی دیگر درآمد با لشکر بسیار و ایشان را مرتب می کرد. (تاریخ بیهقی ص 188). ده انگشت مرتب کرد بر کف . (گلستان ).
- || آماده و بسیجیده کردن . آراستن و رو به راه کردن : اسب وی به کنیت خواستار و بتعجیل مرتب کردند و باز گشت . (تاریخ بیهقی ص 380).
- || تدوین کردن . ترتیب دادن : و مثال می دهیم که در اصل کتاب مرتب کرده شود. (کلیله و دمنه )... وخلاصه آن فن باشد مرتب گرداند. (اوصاف الاشراف ، از فرهنگ فارسی معین ):
به دل دارم ز برق شعله های آه سامانی
مرتب کرده ام از مصرع برجسته دیوانی .

میرزا بیدل (آنندراج ).


|| ثابت و استوار گردانیده شده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). برقرار. پابرجا. استوار :
نه شاخ از بر بیخ باشد مرتب
نه بار از بر برگ باشد مهیا.

خاقانی .


|| مدون . تدوین شده . رجوع به مرتب کردن شود. || در تداول ، کامل . || ملازم . گمارده : و صد مرد سلاح در زیر جامه پوشیده پیرامن انوشروان مرتب بودند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 90).
- مرتب گردانیدن ؛ گماردن : منذر او را [ بهرام گور را ] تربیت نیکو می کرد و پسرش نعمان بن المنذر را در خدمت او مرتب گردانید و چون پنج شش ساله شد... (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 75).
|| جایگیر. گمارده . منصوب : و نقیبان با آن قوم تاختند سوی احمد و ساقه و مقدمان که بر لب رود مرتب بودند. (تاریخ بیهقی ص 352). هر چند کمین هاچند بار قصد کرده بودند خواجه احمد کدخدایش و آن قوم که آنجا مرتب بودند احتیاطها کرده بودند. (تاریخ بیهقی ص 353). || راتبه بگیر. موظف . (فرهنگ فارسی معین ).
- پیک مرتب یا سواران مرتب ؛ که در فواصل معینی بین ولایات گمارده می شدند تا نامه یا پیغام را دست به دست کرده و به مقصد برسانند :
خود بدویدی بسان پیک مرتب
خدمت او را گرفته چامه به دندان .

رودکی .


متواتر شده ست نامه ٔ فتح
گشته ره پر مرتب و جماز.

فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 202).


خبر به زودی به بندگان رسید که سواران مرتب ایستانیده بودند بر راه سرخس آوردن اخبار را. (تاریخ بیهقی ). و بوسهل و سوری سواران مرتب داشته اند بر راه سرخس تا به نشابور. (تاریخ بیهقی ).
|| پرورده : بصل مرتب ؛ سرکه پیاز. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِ) راتبه . وظیفه . مقرری . (دزی ج 1 ص 508 از فرهنگ فارسی معین ) : گفت ای جوانمرد این مسجد را مؤذنانند قدیم و هر یک را پنج دینار مرتب داشته ام . (گلستان ).

مرتب . [ م ُ رَت ْ ت ِ ] (ع ص ) منظم کننده . ترتیب دهنده . در ترتیب و نظم آورنده . (ناظم الاطباء). || مرتبه دار. این گونه کسان در مجلس شاهان جائی معین داشتند که در آنجا می نشستند و یا می ایستادند. (فرهنگ فارسی معین ) : دبیری معروف مرتب بودی در درگاه کی مرتبت هاء مردم نگاه داشتی از فرزندان تا اصفهبدان تا سرهنگان تا حاجبان . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 49). و اینها مرتب خدمت بودند و آینده و رونده بسیار بودند همه از او مرزوق و محفوظ. (چهار مقاله ). ایاز را بخواند و آن زلفین بریده بدید سپاه پشیمانی بر دل او تاختن آورد... و از مقربان و مرتبان کس را زهره ٔ آن نبود که پرسیدی که سبب چیست . (چهارمقاله ). || کسی که صنوف مرتب سازد. (از سمعانی ). || ثابت کننده . استوارکننده . (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ترتیب . رجوع به ترتیب شود.


فرهنگ عمید

۱. آنچه اجزای آن در جای خود گذاشته شده، بانظم.
۲. (قید ) دائماً، همیشه.
۳. منسجم، استوار.
۴. (اسم، صفت ) [قدیمی] آن که راتبه و مواجب می گرفته است.
* مرتب کردن (ساختن ): (مصدر متعدی ) نظم وترتیب دادن.

۱. آنچه اجزای آن در جای خود گذاشته شده؛ بانظم.
۲. (قید) دائماً؛ همیشه.
۳. منسجم؛ استوار.
۴. (اسم، صفت) [قدیمی] آن‌که راتبه و مواجب می‌گرفته است.
⟨ مرتب کردن (ساختن): (مصدر متعدی) نظم‌وترتیب دادن.


فرهنگ فارسی ساره

بسامان، سازمند


پیشنهاد کاربران

در پارسی " راینش" از بن " راینیدن" به معنای مرتب کردن، منظم کردن .
راینشگر = مرتب کننده ، ترتیب دهنده ، ناظم.


چینش مند، چینش مدارانه

جابجا
مرتب کن : جابجا کن

سر و سامان دادن ( مرتب کردن )

بسامان


کلمات دیگر: