کلمه جو
صفحه اصلی

تمنا کردن


مترادف تمنا کردن : آرزو کردن، آرزومند بودن، متمنی بودن، التماس کردن، خواهش کردن، درخواست کردن

برابر پارسی : فاریدن

فارسی به انگلیسی

crave, entreat, sue, supplicate

فارسی به عربی

طلب

مترادف و متضاد

request (فعل)
تقاضا کردن، درخواست کردن، طلب کردن، طلبیدن، خواهش کردن، خواستار شدن، تمنا کردن

آرزو کردن، آرزومند بودن، متمنی بودن، التماس کردن، خواهش کردن، درخواست کردن


فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱- آرزو کردن . ۲ - خواهش کردن التماس کردن .

لغت نامه دهخدا

تمنا کردن. [ ت َ م َن ْ نا ک َ دَ ] ( مص مرکب ) خواهش کردن و آرزو کردن. ( ناظم الاطباء ) :
بر پایه علمی آی خوش خوش
بر خیره مکن برتری تمنا.
ناصرخسرو.
بدگوهر لئیم ظفر... تمنای دیگر منازل کند که شایانی آن ندارد. ( کلیله و دمنه چ قریب چ 6 ص 82 ).
رصد عشق تو جهان بگرفت
چون تمنا کنم گریغ از تو.
خاقانی.
تمنا می کنم هر شب که چون یابم وصال تو
از این خوشتر تمنایی نمی بینم نمی بینم.
خاقانی.
چون هم نفسی کنم تمنا
بر آینه چشم برگمارم.
خاقانی.
دولت دنیا که تمنا کند
با که وفا کرد که با ما کند.
نظامی.
می با جوانان خوردنم خاطر تمنا می کند
تا کودکان در پی روند این پیر دردآشام را.
سعدی.
سعدی بقدر خویش تمنای وصل کن
سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان تست.
سعدی.
یکی پیش شوریده حالی نوشت
که دوزخ تمنا کنی یا بهشت.
سعدی ( بوستان ).
تمنا کند عارف پاکباز
به دریوزه از خویشتن ترک آز.
سعدی ( بوستان ).
ملک را گفت درویش استوار آمد گفت از من تمنا بکن گفت آن همی خواهم که دگر باره زحمت من ندهی. ( کلیات چ فروغی ص 46 ).
سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد.
حافظ.
برتو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد
از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی.
حافظ.
مردم از عشق ، مراد دو جهان می جستند
صائب از عشق همان عشق تمنا می کرد.
صائب ( از آنندراج ).
هرچه میخواهد دلم زین در تمنا می کنم
خاطرم جمع است میدانم که صاحبخانه کیست.
مختار بیک اسیری ( ایضاً ).
توان چو اره تمنای دست بوسش کرد
اگر چو گرد براو بود دو سر ما را.
سیفی ( ایضاً ).
رجوع به تمنا و دیگر ترکیبهای آن شود.

پیشنهاد کاربران

We would spend every meal time entreating the child to eat her vegetables
ما در هر وعده غذایی، داریم زمانی رو صرف تمنا ( استدعا ) کردن به بچه ها میکنیم تا اینکه سبزیجات شون رو بخورن

درخواستن. [ دَ خوا / خا ت َ] ( مص مرکب ) خواستگاری نمودن و خواهش کردن. ( آنندراج ) . استدعا کردن. عرض نمودن. از روی نیاز و احتیاج سؤال کردن. خواستن. آرزو داشتن. التماس کردن. ( ناظم الاطباء ) . تقاضا کردن. مسألت. تمنی کردن :
از خداوندخسروان درخواه
تا فرستد ترا به ترکستان.
فرخی.
پیغمبر خود را گفتند: دعا کنی و از خدا درخواه که ما را ملکی فرستد. ( قصص الانبیاء ص 146 ) . روزگاری دراز است تا ترا آزموده ام ، این شغل را درخواسته باشی بی فرمان و اشارت من. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 342 ) . من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفه ٔ اسکافی درخواستم تا قصیده ای گفت. ( تاریخ بیهقی ص 387 ) . با وزیر در این باب سخن گفته آید هم به تعریض تا درخواهند از ما خطبه ای کردن. ( تاریخ بیهقی ص 685 ) . من که بونصرم امانت نگاه داشتم و برفتم و باامیر بگفتم و درخواستم که باید پوشیده بماند و نماند. ( تاریخ بیهقی ) . اگر قاضی بیند درخواهد از امیر تابه دل بسیار خلق شادی افکند. ( تاریخ بیهقی ص 41 ) .
وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری
درخواستم این حاجت و پرسیدم بی مر.
ناصرخسرو.
ما پنجاه هزار دینار زر نیشابوری خزانه ٔ خلیفه را خدمت کنیم ، درخواه تا از این بریدن درخت [ سرو کشمیر ] درگذرد. ( تاریخ بیهق ) .
چو اندر دوستی آگاهم از تو
بجا آر آنچه من درخواهم از تو.
نظامی.
درخواه کز آن زبان چون قند
تشریف دهد به بیتکی چند.
نظامی.
این نامه به نام از تو درخواست
بنشین و طراز فام کن راست.
نظامی.
خطاب آمد که ای مقصود درگاه
هر آن حاجت که مقصود است درخواه.
نظامی.
مهین بانو جوابش داد کای ماه
بجای مرکبی صد ملک درخواه.
نظامی.


کلمات دیگر: