کلمه جو
صفحه اصلی

ابوسلیمان

فرهنگ فارسی

تابعی است و از ابی هریره روایت کند
منطقی محمد بن طاهر بن بهرام سجستانی ( سیستانی ) منطقی و فیلسوف قرن چهارم ( ف . پس از سال ۳۹۱ ه . ق . ) وی با عضدو الدوله و صمصام الدوله معاصر و از اقبال و توجه امرا و وزرای آل بویه بر خوردار بوده است .

لغت نامه دهخدا

ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) داودبن خالد. او از سعید المقبری روایت کند.


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) داودبن محمدبن موسی بن هارون اودنی بخاری . رجوع به داود... شود.


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) زیدبن وهب الجهنی الکوفی . رجوع به زید... شود.


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) سجزی . رجوع به ابوسلیمان محمدبن طاهربن بهرام ... شود.


ابوسلیمان . [اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) ایوب بن تمیم القاری . محدّث است .


ابوسلیمان . [اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) حرّانی . از انس حدیث شنیده است .


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) داودبن معاذ. ابن اخت مخلّدبن حسین . محدّث است .


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) داودبن مهران بغدادی . محدّث است .


ابوسلیمان . [اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) رباح الرقاء البصری . محدّث است .


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) داودبن نصر طائی . رجوع به داود... شود.


ابوسلیمان . [اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) سیف بن سلیمان المکی . محدّث است .


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) ربیعبن سلیمان مرادی مصری . رجوع به ربیع... شود.


ابوسلیمان . [اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) فرات بن سائب الجزری . محدّث است .


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) ازدی . وی از ابی یحیی حدیث شنیده است .


ابوسلیمان . [اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) وافربن سلیمان کوفی . محدّث است .


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) اسحاق بن عبداﷲبن ابی فروه . محدّث است و ثقه نیست .


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) اسماعیل الکحّال . محدّث است و ابوعبیده از او روایت کند.


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) او از زیدبن صوحان و از او سلام بن مسکین روایت کند.


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) او از کعب و از او قتاده روایت کند.


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) ایوب بن بشیر المعاوی . محدّث است .


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) حمدبن محمدبن ابراهیم البستی الخطابی . رجوع به ابوسلیمان احمد یا محمد... شود.


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) خالدبن عبدالرحمن بن خالدبن هشام المخزومی . محدّث است .


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) خالدبن ولیدبن المغیرةبن عبداﷲبن عمروبن مخزوم صحابی . رجوع به خالد... شود.


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) بناکتی . رجوع به ابوسلیمان داودبن ابی الفضل شود.


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) تابعی است و از ابی هریره روایت کند.


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) جعفربن سلیمان الضبعی . محدّث است .


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) داودبن شبیب . او از همام بن یحیی صاحب البصری روایت کند.


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) حکم بن عمر الرعینی شامی . او از عمربن عبدالعزیز روایت کند.


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) جوزجانی . فقیه و محدّث .ابن البلخی از شاگردان اوست و بآخر عمر در بغداد میزیسته و کتب محمدبن الحسن را او روایت کرده است . (ابن الندیم ).


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) چغری بیک . رجوع به چغری بیک داودبن میکائیل شود.


ابوسلیمان. [ اَ س ُ ل َ ] ( ع اِ مرکب ) خروه. ( مهذب الاسماء ).خروس. دیک. ابوالیقظان. ابوبرائل. ابوسلمان. گال.

ابوسلیمان. [ اَ س ُ ل َ ] ( اِخ ) تابعی است و از ابی هریره روایت کند.

ابوسلیمان. [ اَ س ُ ل َ ] ( اِخ ) او از زیدبن صوحان و از او سلام بن مسکین روایت کند.

ابوسلیمان. [ اَ س ُ ل َ ] ( اِخ ) او از کعب و از او قتاده روایت کند.

ابوسلیمان. [ اَ س ُ ل َ ] ( اِخ ) ابن جبیربن مطعم قریشی. یحیی بن قریش از او روایت کرده است.

ابوسلیمان. [ اَ س ُ ل َ ] ( اِخ ) ابن قریه. ایّوب بن زیدبن قیس. رجوع به ابن قریه ابوسلیمان... شود.

ابوسلیمان. [ اَ س ُ ل َ ] ( اِخ ) احمدبن ابی الطیب. محدّث است و از مسکین بن میمون روایت کند.

ابوسلیمان. [ اَ س ُ ل َ ] ( اِخ ) احمد یا حمدبن محمدبن ابراهیم بن خطاب البستی الخطابی. ( امام... ). او از مردم بست و از فقها و محدّثین و ادبای بارع زمان خویش بود و به بلخ میزیست. وفات وی به سال 388 هَ.ق. روی داد. او راست : کتاب غریب الحدیث. کتاب معالم السّنن. کتاب اعلام السنن. کتاب الشّجاج. کتاب اصلاح غلطالمحدّثین. کتاب العزله. کتاب شأن الدعاء. و رجوع به حمدبن سلیمان خطابی و حمدبن محمد بستی و احمدبن محمدبن ابراهیم بن خطاب شود.

ابوسلیمان. [ اَ س ُ ل َ ] ( اِخ ) ادریس بن سلیمان بن ابی حفصه. یکی از افراد خاندان بنی مروان بن ابی حفصه. شاعری است از عرب و دیوان او صد ورقه است. ( ابن الندیم ).

ابوسلیمان. [ اَ س ُ ل َ ] ( اِخ ) ازدی. وی از ابی یحیی حدیث شنیده است.

ابوسلیمان. [ اَ س ُ ل َ ] ( اِخ ) اسحاق بن عبداﷲبن ابی فروه. محدّث است و ثقه نیست.

ابوسلیمان. [ اَ س ُ ل َ ] ( اِخ ) اسماعیل الکحّال. محدّث است و ابوعبیده از او روایت کند.

ابوسلیمان.[ اَ س ُ ل َ ] ( اِخ ) ایوب بن ابی الهند الحرانی. محدّث است و از او عبدالرحیم بن مطرف السروجی روایت کند.

ابوسلیمان. [ اَ س ُ ل َ ] ( اِخ ) ایوب بن بشیر المعاوی. محدّث است.

ابوسلیمان. [اَ س ُ ل َ ] ( اِخ ) ایوب بن تمیم القاری. محدّث است.

ابوسلیمان. [ اَس ُ ل َ ] ( اِخ ) ایوب بن جمال. رجوع به ایوب... شود.

ابوسلیمان. [ اَ س ُ ل َ ] ( اِخ ) بناکتی. رجوع به ابوسلیمان داودبن ابی الفضل شود.

ابوسلیمان. [ اَ س ُ ل َ] ( اِخ ) تیمی. از تیم اﷲ. محاربی از او روایت کند.

ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) ابن جبیربن مطعم قریشی . یحیی بن قریش از او روایت کرده است .


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) ابن قریه . ایّوب بن زیدبن قیس . رجوع به ابن قریه ابوسلیمان ... شود.


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) داودبن المحبر. محدّث است .


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) احمد یا حمدبن محمدبن ابراهیم بن خطاب البستی الخطابی . (امام ...). او از مردم بست و از فقها و محدّثین و ادبای بارع زمان خویش بود و به بلخ میزیست . وفات وی به سال 388 هَ .ق . روی داد. او راست : کتاب غریب الحدیث . کتاب معالم السّنن . کتاب اعلام السنن . کتاب الشّجاج . کتاب اصلاح غلطالمحدّثین . کتاب العزله . کتاب شأن الدعاء. و رجوع به حمدبن سلیمان خطابی و حمدبن محمد بستی و احمدبن محمدبن ابراهیم بن خطاب شود.


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) احمدبن ابی الطیب . محدّث است و از مسکین بن میمون روایت کند.


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) ادریس بن سلیمان بن ابی حفصه . یکی از افراد خاندان بنی مروان بن ابی حفصه . شاعری است از عرب و دیوان او صد ورقه است . (ابن الندیم ).


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) خطّابی (امام ...).رجوع به ابوسلیمان احمدبن محمدبن ابراهیم ... شود.


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) خلید العصری . محدّث است .


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) خلیدبن جعفر بصری . محدّث و ثقه است .


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) خواص مغربی . یکی از پیشوایان تصوّف از مردم مغرب از اقران ابوالخیر است . او میگفت لذت عیش در برآوردن حاجات دوستان است و آسایش ، در سختی شدن برای راحت ایشان . رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 394 و نفحات الانس جامی شود.


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) دارائی . عبدالرحمن بن احمدبن عطیّة العنسی الدارائی از مشاهیر مشایخ شام از طبقه ٔ اولی . وی از اهل دَرِیّا بود. شیخ فریدالدین عطّار در تذکرةالاولیا گوید: او یگانه ٔ وقت بود و از غایة لطف او را ریحان القلوب گفته اند و در ریاضت صعب و جوع مفرط شانی نیکو داشت چنانکه او را بندارالجائعین گفتندی که هیچکس از این امّت بر جوع آن صبر نتوانست کرد که وی . و در معرفت و حالات غیوب قلب و آفات عیوب نفس حظّی عظیم وافر داشت و احمد حواری دارائی از مریدان او بود. ابوسلیمان میگفت هرچیزی را زنگاری است و زنگار نور دل سیر خوردن است . و گفت هرکه سیر خورد شش چیز به وی درآید: عبادت را حلاوت نیابد و حفظ وی در یادداشت حکمت کم شود و از شفقت بر خلق محروم ماند که پندارد که همه جهانیان سیرندو عبادت بر وی گران شود و شهوات بر وی زیادت گردند و همه مؤمنان گرد مساجد گردند و او گرد مزابل گردد.و گفت چون آدمی سیر خورد جمله ٔ اعضای او به شهوات گرسنه شود و چون گرسنه باشد جمله اعضاء از شهوات سیر گردد و گفت صدق با زبان صادقان بهم برفت و باقی ماندبر زبان کاذبان . و گفت حصن حصین نگاهداشت زبان است و مغز عبادت گرسنگی است و دوستی دنیا سر همه ٔ خطاهاست و گفت بنده اگر به هیچ نگرید مگر بر آنکه ضایع کرده است از روزگار خویش تا این غایت ، او را این اندوه تمام است تا به وقت مرگ . و گفت هرکه پند دهنده میخواهد، گو در اختلاف روز و شب نگرد. و گفت هرکه به صدق از شهوت بازایستد حق تعالی از آن کریم تر است که او راعذاب کند و آن شهوت را از دل او نبرد. و گفت بهترین سخاوت آن است که موافق حاجت بود و گفت اگر معرفت راصورت کنند بر جائی ، هیچکس ننگرد بر وی الاّ که بمیرداز زیبائی و جمال او و از نیکوئی و از لطف او و تیره گردد همه روشنیها در جذب نور او. شیخ جنید رحمةاﷲعلیه گوید که احتیاط وی چنان بود که گفت بسیار بود که چیزی بر دلم آید از نکته ٔ این قوم ، بچند روز، که آنرا نپذیرم الاّ بدو گواه عدل از کتاب و سنّت . نقل است که وی صاحب معاذ جبل بود و علم از وی گرفته بود چون وفاتش نزدیک آمد گفتند ما را بشارت ده که بحضرتی میروی که خداوند غفور و رحمن است ، گفت چرا نمی گوئید که به حضرت خداوندی میروی که او به صغیره حساب کند و به کبیره عذاب سخت کند پس جان بداد. و ابوالفرج بن جوزی از احمدبن ابی الحواری آرد که نیمه شبی ابوسلیمان آمادگی نماز را برخاست و چون دست در آبدان کرد هم بدان حال بماند تا فجر طالع شد وقت اقامه برسید و من ترسیدم که نماز او فوت شود گفتم الصلوة یرحمک اﷲ. او گفت لاحول و لاقوّة الا باﷲ العلی العظیم . پس گفت ای احمددست در آبدان کردم و از سرّ خویش آوازی شنیدم که گفت گرفتم که ظاهر خویش به آب پاکیزه کردی دل را به چه پاک کنی ، از شنودن آواز متفکر بماندم تا آن وقت که گفتم دل را پاک کنم با اندهان و غمان . و باز احمدبن ابی الحواری گوید که ابوسلیمان گفت اگر جمله ٔ خلائق گرد آیند تا مرا خوار کنند چنانکه خود پیش نفس خویش خوارم در آن درمانند. وقتی پیش او صفت مردی را یاد میکردند گفت بدینگونه که گوئید بدمردی نیست لکن از گذشته ٔ او مرا خبر دهید. گفتند او در پشمینه پرورش یافته و قرآن بیاموخته و علم دین به کمال رسانیده است گفت من دوست تر داشتم که او از پیش مزه ٔ دنیا یافته بودی و سپس دنیا را ترک گفته بودی چه در این صورت دنیا نتوانستی ویرا فریفت لکن چنانکه گوئید او هنوز طعم دنیا نچشیده و من ایمن نیستم که پس از چشیدن لذت آن براین حال بپاید. وفات ابوسلیمان به سال 205 هَ .ق . وبروایت ابوعبدالرحمن 215 هَ .ق . بود. و ابوالفرج جوزی گوید روایت اول اصح ّ است . و یاقوت در معجم وفات ویرا در 203 هَ .ق . گفته است . رجوع به صفةالصفوة ج 4 ص 197 و نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 346 و تذکرةالأولیاء ج 1 ص 192 شود. دَریّا و داریا قریه ای از اعمال دمشق است و نسبت بدان دارائی و دارانی می آید بغیر قیاس .


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) داود العطار. محدّث است و از او محمدبن عبید روایت کند.


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) داود القرشی . محدّث است و از او ابوالحیوة روایت کند.


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) داود ظاهری .رجوع به ابوسلیمان داودبن علی بن خلف اصفهانی شود.


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) داودبن ابراهیم . محدّث است و از او اسحاق بن سلیمان روایت کند.


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) داودبن احمدبن یحیی بن خضر الداودی الضریر الملهمی بغدادی . رجوع به داود... شود.


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) داودبن بوزید نیشابوری . از روات شیعه ، مشهور به صدق لهجه ، از اصحاب علی بن محمدبن علی رضی اﷲ عنهم و کتاب الهدی از اوست . (ابن الندیم ).


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) داودبن حصین مولی عثمان بن عفّان . تابعی است .


ابوسلیمان . [ اَ س ُ ل َ ] (اِخ ) محمّدبن مسعود بستی معروف به مقدسی . رجوع به محمّد... شود.


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] ابوسلیمان (ابهام زدایی). ابوسلیمان ممکن است اسم یا کنیه برای اشخاص ذیل باشد: • ابوسلیمان دارانی، عبدالرحمن بن احمد بن عطیّة عنسی دارانی، از عرفای سده ۲ ـ ۳ق• ابوسلیمان بناکتی، بَناکِتی، فخرالدین ابوسلیمان داودبن ابی الفضل محمّد، شاعر و مورخ ایرانی (متوفی ۷۳۰)• ابوسلیمان جوزجانی، جوزجانی ، ابوسلیمان موسی بن سلیمان ، محدّث و فقیه حنفی اوایل قرن سوم • ابوسلیمان خطابی، ابوسلیمان حَمْد بن محمد بن ابراهیم بن خَطّاب بُستْی، محدّث ، فقیه و لغت شناس قرن چهارم
...


کلمات دیگر: