کلمه جو
صفحه اصلی

هش

فارسی به انگلیسی

consciousness

whoa, consciousness


عربی به فارسی

ترد , شکننده , بي دوام , زودشکن , نازک , لطيف , ضعيف


مترادف و متضاد

sensibility (اسم)
حساسیت، احساس و درک، هش

فرهنگ فارسی

(صفت ) ساکت . خاموش .
سست و نرم از هر چیزی اسب بسیار خوی آور خلاف صلود .

فرهنگ معین

( ~.) (شب جم .) ساکت ! خاموش !


(هُ ) (اِ. ) هوش ، زیرکی .
( ~. ) (شب جم . ) ساکت ! خاموش !

(هُ) (اِ.) هوش ، زیرکی .


لغت نامه دهخدا

هش. [ هََ ] ( اِ ) به معنی رفتن باشد که نقیض آمدن است. ( برهان ). جهانگیری این بیت سیدعزالدین را شاهد آورده :
گر برِ تهمتن هشی به مصاف
ار برِ کرگدن کشی به سلاح.
واگر ضبط هشی صحیح باشد از هشیدن باشد. مؤلف فرهنگ نظام گوید: گویا بشی مخفف بشوی است که تصحیف خوانی شده. ( از حاشیه برهان چ معین ). || گل و لای.( برهان ). مصحف لُش. ( حاشیه برهان چ معین از فرهنگ نظام ). رجوع به لُش شود.

هش. [ هَُ ] ( اِ ) مخفف هوش. زیرکی و ذهن و عقل و شعور. ( برهان ) : هر پنج زن دستها ببریدند و آگاهی نداشتند که هش ازایشان بشده بود از نیکورویی یوسف. ( تاریخ بلعمی ).
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین.
فردوسی.
کجا آن هش و دانش و رای تو
که این تنگ تابوت شد جای تو.
فردوسی.
نخست از هش و دانش و رای اوی
ز گفتار و دیدار و بالای اوی.
فردوسی.
خجسته بادت عید خجسته پی ملکا
که با سیاست سامی وبا هش هوشنگ.
فرخی.
آفریننده جهان به تو داد
نیروی رستم و هش هوشنگ.
فرخی.
مرد بیدین را از هیبت تو هش نبود
گر میان تو و او بادیه باشد هشتاد.
فرخی.
خرد افسرش باشد و داد، گاه
هش و رای دستور، و دانش سپاه.
اسدی.
خرد شاه را برترین افسر است
هش و دانشش نیکی لشکر است.
اسدی.
وگرش تخت و گه نبود رواست
بهتر از تخت و گه بود هش و هنگ.
ناصرخسرو.
نبخشود هرگز خداوند هش
بر آن بنده کاو شد خداوندکش.
نظامی.
چونکه مغز من ز عقل و هش تهی است
پس گناه من در این تخلیط چیست ؟
مولوی.
که ای نفس بی رای و تدبیر و هش
بکش بار تیمار و خود را مکُش.
سعدی.
- باهش ؛ باهوش. هوشیار. دارای عقل درست :
هرکه او بر تو بدل جوید باهش نبود
مردم بیهش جوید بدل مشک پیاز.
قطران.
- به هش ؛ باهوش. هوشیار :
سربه سر رنج و عذاب است جهان گر به هشی
مطلب رنج و عذابش چو مقری به حساب.
ناصرخسرو.
چون جرعه ها رانی گران ، باری به هش باش آن زمان
کز زیر خاک دوستان آواز عطشان آیدت.
خاقانی.
وگر زآمدن حال بیرون بود

هش . [ هََ ] (اِ) به معنی رفتن باشد که نقیض آمدن است . (برهان ). جهانگیری این بیت سیدعزالدین را شاهد آورده :
گر برِ تهمتن هشی به مصاف
ار برِ کرگدن کشی به سلاح .
واگر ضبط هشی صحیح باشد از هشیدن باشد. مؤلف فرهنگ نظام گوید: گویا بشی مخفف بشوی است که تصحیف خوانی شده . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). || گل و لای .(برهان ). مصحف لُش . (حاشیه ٔ برهان چ معین از فرهنگ نظام ). رجوع به لُش شود.


هش . [ هََ ش ش ] (ع مص ) برگ از درخت ریزانیدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ).به عصا زدن برگ درخت را تا فروافتد. (منتهی الارب ). برگ ریزانیدن برای گوسپند. (از مصادراللغة زوزنی ).


هش . [ هََش ش ] (ع ص ) سست و نرم از هر چیزی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || اسب بسیار خوی آور. خلاف صلود. (غیاث اللغات ) (اقرب الموارد). || نان نرم . (منتهی الارب ): خبز هش ؛ نان نرم و سست . (اقرب الموارد). || مرد شادمان و تازه روی و سبک روح . (منتهی الارب ): رجل هش الوجه ؛ طلق المحیا. (اقرب الموارد). || آنچه جِرم او سست و ریزنده باشدو به اندک فشردن ریزه شود. (فهرست مخزن الادویة). || فرس هش العنان ؛ سبک عنان . (اقرب الموارد).


هش . [ هَُ ] (اِ) مخفف هوش . زیرکی و ذهن و عقل و شعور. (برهان ) : هر پنج زن دستها ببریدند و آگاهی نداشتند که هش ازایشان بشده بود از نیکورویی یوسف . (تاریخ بلعمی ).
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین .

فردوسی .


کجا آن هش و دانش و رای تو
که این تنگ تابوت شد جای تو.

فردوسی .


نخست از هش و دانش و رای اوی
ز گفتار و دیدار و بالای اوی .

فردوسی .


خجسته بادت عید خجسته پی ملکا
که با سیاست سامی وبا هش هوشنگ .

فرخی .


آفریننده ٔ جهان به تو داد
نیروی رستم و هش هوشنگ .

فرخی .


مرد بیدین را از هیبت تو هش نبود
گر میان تو و او بادیه باشد هشتاد.

فرخی .


خرد افسرش باشد و داد، گاه
هش و رای دستور، و دانش سپاه .

اسدی .


خرد شاه را برترین افسر است
هش و دانشش نیکی لشکر است .

اسدی .


وگرش تخت و گه نبود رواست
بهتر از تخت و گه بود هش و هنگ .

ناصرخسرو.


نبخشود هرگز خداوند هش
بر آن بنده کاو شد خداوندکش .

نظامی .


چونکه مغز من ز عقل و هش تهی است
پس گناه من در این تخلیط چیست ؟

مولوی .


که ای نفس بی رای و تدبیر و هش
بکش بار تیمار و خود را مکُش .

سعدی .


- باهش ؛ باهوش . هوشیار. دارای عقل درست :
هرکه او بر تو بدل جوید باهش نبود
مردم بیهش جوید بدل مشک پیاز.

قطران .


- به هش ؛ باهوش . هوشیار :
سربه سر رنج و عذاب است جهان گر به هشی
مطلب رنج و عذابش چو مقری به حساب .

ناصرخسرو.


چون جرعه ها رانی گران ، باری به هش باش آن زمان
کز زیر خاک دوستان آواز عطشان آیدت .

خاقانی .


وگر زآمدن حال بیرون بود
به هش باش تاآمدن چون بود.

نظامی .


چو پاک آفریدت به هش باش پاک
که ننگ است ناپاک رفتن به خاک .

سعدی .


- بیهش ؛ بی هوش . ازهوش رفته . آنکه خرد و هوش را از کف داده :
یار مستان بیهش اند، از بیم
گرچه با فضل و عقل و هش یارند.

ناصرخسرو.


هرکه او بر تو بدل جوید باهش نبود
مردم بیهش جوید بدل مشک پیاز.

قطران .


خرقه بگیر و می بده باده بیارو غم ببر
بیخبرند و غافل از لذت عیش بیهشان .

سعدی .


- بیهشی ؛ مستی . ناهوشیاری ، و به کنایت ، شراب :
آدمی هوشمند عیش نداند زفکر
ساقی مجلس بیار آن قدح بیهشی .

سعدی .


- تیزهش ؛ هوشیار. بسیار باهوش . آنکه ذهن و عقل وی فعال باشد :
از نام به نامدار ره یابد
چون عاقل و تیزهش بود جویا.

ناصرخسرو.


دروی آهسته رو که تیزهش است
دیرگیر است لیک زودکش است .

نظامی .


- جمشیدهش ؛ تیزهش . آنکه بسیار باهوش است مانند جمشید :
جام تو کیخسرو جمشیدهش
روی تو پروانه ٔ خورشیدکش .

نظامی .


- هش آوردن ؛ به هوش آوردن . از مستی درآوردن . مستی از سر کسی بردن . هوشیار ساختن :
مطرب سرمست راباز هش آوردنا
در گلوی او بطی باده فروکردنا.

منوچهری (دیوان ص 178).


- هش داشتن ؛ به هوش بودن . هوشیار بودن :
برتر مشو ازحد و نه فروتر
هش دار مقصر مباش و غالی .

ناصرخسرو.


ترکیب ها:
- هشدار . هش داشتن . هش رفتن . هش زدای . هش کردن . هشوار. هشیار. هشیاری . هشیوار. هشیواری . رجوع به این مدخل ها شود.
|| جان . (برهان ). رجوع به هوش شود. || فوت و موت را نیز گفته اند که در برابر حیات و زندگی است . (برهان ).

هش . [ هَُ ش ْ ش َ ] (اِ صوت ) صوتی است که در بازداشتن خر از رفتن گویند و در ادای آن «ش » را مشدد ادا کنند و کشند. چُش َّ. هُشّه . (از یادداشت های مؤلف ). رجوع به چُش و هشه شود.


فرهنگ عمید

برای متوقف ساختن چاروا تلفظ می کند.
= هوش۱
* هش داشتن: (مصدر لازم ) [قدیمی] هوشیار بودن: هش دار که گر وسوسۀ نفس کنی گوش / آدم صفت از روضۀ رضوان به در آیی (حافظ: ۱/۴۸۵ ).

برای متوقف ساختن چاروا تلفظ می‌کند.


= هوش۱
⟨ هش داشتن: (مصدر لازم) [قدیمی] هوشیار بودن: ◻︎ هش دار که گر وسوسۀ نفس کنی گوش / آدم‌صفت از روضۀ رضوان به‌در آیی (حافظ: ۱/۴۸۵).


گویش مازنی

/hesh/ لفظی برای حرکت دادن گوسفند &

لفظی برای حرکت دادن گوسفند


واژه نامه بختیاریکا

( هَش ) ایست؛ آوای راندن احشام

پیشنهاد کاربران

در گویش اقلیدی
اسم صوت برای ایستادن خر، از حرکت کردن است. ضد آن هین
Hosh

هِش/در گویش شهرستان بهاباد به معنای هیچ می باشد. مثلا، به شما هش ربطی نداره.

هش ( Hash ) [اصطلاح ارز دیجیتال]: به زبان خیلی ساده، هش به خروجی گفته می شود که از اطلاعات ورودی بدست می آید. الگوریتم هش، اطلاعات ورودی را در هر اندازه ای که باشد، دریافت میکند و یک خروجی با اندازه ثابت تولید می کند.
هش را می توان “اثر انگشت دیجیتالی” نامید که از طریق پردازش اطلاعات توسط” تابع هش” ایجاد می شود. این فرآیند به صورت خطی و یکطرفه صورت می گیرد. به این معنی که از طریق هش ایجاد شده، نمی توان به داده های اصلی ( اطلاعات ورودی ) دست پیدا کرد ( همانطور که از طریق اثر انگشت، نمی توانیم انگشت را تصور کنیم و آن را بسازیم ) . هش بیت کوین 64 رقمی است و با صفر شروع می شود.


هش ( Hash ) ; در زبان بلوچی یعنی آسیاب دستی


کلمات دیگر: