مترادف هرگز : ابداً، اساساً، اصلاً، به هیچوجه، حاشا، مباد، مبادا، معاذالله، هیچگاه، هیچوقت
هرگز
مترادف هرگز : ابداً، اساساً، اصلاً، به هیچوجه، حاشا، مباد، مبادا، معاذالله، هیچگاه، هیچوقت
فارسی به انگلیسی
never [used wuth a negative verb]
ever
ever, never, no way, noway, once
فارسی به عربی
ابدا
مترادف و متضاد
همیشه، همواره، هیچ، در هر صورت، هرگز، اصلا
هیچ، ابدا، حاشا، هرگز، هیچگاه، هیچ وقت
ابداً، اساساً، اصلاً، بههیچوجه، حاشا، مباد، مبادا، معاذاله، هیچگاه، هیچوقت
فرهنگ فارسی
ازقیودنفی به معنی هیچوقت، هیچگاه، ابدا، همیشه و، همواره نیزگفته اند، همیشگی، ابدی، هرگزی گویند
۱- هیچوقت هیچگاه ابدا
۱- هیچوقت هیچگاه ابدا
فرهنگ معین
(هَ گِ ) [ په . ] (ق . ) اصلاً، ابداً.
لغت نامه دهخدا
هرگز. [ هََ گ ِ ] ( ق ) هگرز. در پهلوی هکرچ به معنی یک بار، هر، هرگز، ابداً، ایرانی باستان : هکرت چیت . ( از حاشیه برهان چ معین ). هیچ وقت. هیچ زمان. ( برهان ). هگرز. هرگیز. ابداً. به هیچوجه. ( یادداشت مؤلف ) :
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و دون وژکور.
که پس دست خلاف آرد و الفت ببرد.
چگونه که برجای هرگز نپایی.
بر سرت دو شوله خاک و سرگین.
نرم نگردد مگر بسخت غبازه.
هرگز چون عود کی تواند شد توغ.
آزاده تر از تو نبرد خلق گمانه.
ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه.
هرگز نکنی سیر دل از تنبل و ترفند.
که هرگز چنان نآمد از ترک و چین.
که بر هفت خوان ، هرگز ای شهریار.
مبادا که هرگز بتو بد کنم.
که هرگز نماند هنر در نهفت.
از جان و دل و دیده گرامی تر دارم.
نگردد دوست هرگز هیچ دشمن.
مکن هرگز بدو فعلی اضافت گر خرد داری
بحز ابداع یک مبدع کلمح العین او ادنی.
مبادا هرگز آباد کرده تو خراب.
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و دون وژکور.
رودکی.
ستد و داد مکن هرگز جزدستادست که پس دست خلاف آرد و الفت ببرد.
بوشکور.
چگونه ست کز حرب سیری نیابی چگونه که برجای هرگز نپایی.
زینبی.
هرگز تو به هیچ کس نشایی بر سرت دو شوله خاک و سرگین.
شهید بلخی.
بر دل چون تاول است و تاول هرگزنرم نگردد مگر بسخت غبازه.
منجیک.
گویی همچون فلان شدم نتوانی هرگز چون عود کی تواند شد توغ.
منجیک.
فرزانه تر از تو نبود هرگز مردم آزاده تر از تو نبرد خلق گمانه.
خسروی سرخسی.
نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگزببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه.
کسائی.
ای آنکه جز از شعر و غزل هیچ نخوانی هرگز نکنی سیر دل از تنبل و ترفند.
کسائی.
سپاهی است ای شهریار زمین که هرگز چنان نآمد از ترک و چین.
دقیقی.
چنین پاسخ آورد پس کرگسارکه بر هفت خوان ، هرگز ای شهریار.
فردوسی.
به رویین دژت بر سپهبد کنم مبادا که هرگز بتو بد کنم.
فردوسی.
به ایرانیان آفرین کرد و گفت که هرگز نماند هنر در نهفت.
فردوسی.
از مجلستان هرگز بیرون نگذارم از جان و دل و دیده گرامی تر دارم.
منوچهری.
نگردد موم هرگز هیچ آهن نگردد دوست هرگز هیچ دشمن.
فخرالدین اسعد.
حسنک را... بر مرکبی که هرگز ننشسته بود نشانیدند. ( تاریخ بیهقی ). من هرگز بونصر استادم را دل مشغول تر و متحیرتر ندیدم از این روزگار که اکنون دیدم. ( تاریخ بیهقی ). هرگز دوست دشمن نشود. ( تاریخ بیهقی ).مکن هرگز بدو فعلی اضافت گر خرد داری
بحز ابداع یک مبدع کلمح العین او ادنی.
ناصرخسرو.
خراب کرده هرکس توکرده ای آبادمبادا هرگز آباد کرده تو خراب.
امیرمعزی.
عاقل از منافع دانش هرگزنومید نشود. ( کلیله و دمنه ).هرگز. [ هََ گ ِ ] (ق ) هگرز. در پهلوی هکرچ به معنی یک بار، هر، هرگز، ابداً، ایرانی باستان : هکرت چیت . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). هیچ وقت . هیچ زمان . (برهان ). هگرز. هرگیز. ابداً. به هیچوجه . (یادداشت مؤلف ) :
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و دون وژکور.
ستد و داد مکن هرگز جزدستادست
که پس دست خلاف آرد و الفت ببرد.
چگونه ست کز حرب سیری نیابی
چگونه که برجای هرگز نپایی .
هرگز تو به هیچ کس نشایی
بر سرت دو شوله خاک و سرگین .
بر دل چون تاول است و تاول هرگز
نرم نگردد مگر بسخت غبازه .
گویی همچون فلان شدم نتوانی
هرگز چون عود کی تواند شد توغ .
فرزانه تر از تو نبود هرگز مردم
آزاده تر از تو نبرد خلق گمانه .
نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه .
ای آنکه جز از شعر و غزل هیچ نخوانی
هرگز نکنی سیر دل از تنبل و ترفند.
سپاهی است ای شهریار زمین
که هرگز چنان نآمد از ترک و چین .
چنین پاسخ آورد پس کرگسار
که بر هفت خوان ، هرگز ای شهریار.
به رویین دژت بر سپهبد کنم
مبادا که هرگز بتو بد کنم .
به ایرانیان آفرین کرد و گفت
که هرگز نماند هنر در نهفت .
از مجلستان هرگز بیرون نگذارم
از جان و دل و دیده گرامی تر دارم .
نگردد موم هرگز هیچ آهن
نگردد دوست هرگز هیچ دشمن .
حسنک را... بر مرکبی که هرگز ننشسته بود نشانیدند. (تاریخ بیهقی ). من هرگز بونصر استادم را دل مشغول تر و متحیرتر ندیدم از این روزگار که اکنون دیدم . (تاریخ بیهقی ). هرگز دوست دشمن نشود. (تاریخ بیهقی ).
مکن هرگز بدو فعلی اضافت گر خرد داری
بحز ابداع یک مبدع کلمح العین او ادنی .
خراب کرده ٔ هرکس توکرده ای آباد
مبادا هرگز آباد کرده ٔ تو خراب .
عاقل از منافع دانش هرگزنومید نشود. (کلیله و دمنه ).
هرگز که دید آب مصور در آینه
یا آینه که دید مصفا میان آب .
رباینده چرخ آنچنانش ربود
که گفتی که نابوده هرگز نبود.
ای که هرگز فرامشت نکنم
هیچت از بنده یاد می آید؟
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد.
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند.
هرگز نباشدت به بد دیگران نظر
در فعل خویشتن تو اگر نیک بنگری .
|| هیچوقت یا همه وقت . همواره :
گر نه می میخوردی نرگس تر از جوی
چشم او هرگز پر خواب و خمارستی .
|| گاهی . یک بار. زمانی .وقتی . (یادداشت به خط مؤلف ) :
گر رود هرگز برلفظ تو مدح ملکی
بازگردد بتو آن مدح چو از کوه صدا.
شد خط عمر حاصل ، گر زانکه با تو ما را
هرگز به عمر روزی ، روزی شود وصالی .
|| چه زمان ؟ چه وقت ؟ (یادداشت به خط مؤلف ) :
هرگز به کجا روی نهاد این شه عادل
با حاشیه ٔ خویش و غلامان سرایی
الا که به کام دل او کردهمه کار
این گنبد پیروزه و گردون رجایی .
|| (ص ) به معنی همیشه و لایزال هم آمده است . (برهان ). رجوع به هرگزی شود.
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و دون وژکور.
رودکی .
ستد و داد مکن هرگز جزدستادست
که پس دست خلاف آرد و الفت ببرد.
بوشکور.
چگونه ست کز حرب سیری نیابی
چگونه که برجای هرگز نپایی .
زینبی .
هرگز تو به هیچ کس نشایی
بر سرت دو شوله خاک و سرگین .
شهید بلخی .
بر دل چون تاول است و تاول هرگز
نرم نگردد مگر بسخت غبازه .
منجیک .
گویی همچون فلان شدم نتوانی
هرگز چون عود کی تواند شد توغ .
منجیک .
فرزانه تر از تو نبود هرگز مردم
آزاده تر از تو نبرد خلق گمانه .
خسروی سرخسی .
نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه .
کسائی .
ای آنکه جز از شعر و غزل هیچ نخوانی
هرگز نکنی سیر دل از تنبل و ترفند.
کسائی .
سپاهی است ای شهریار زمین
که هرگز چنان نآمد از ترک و چین .
دقیقی .
چنین پاسخ آورد پس کرگسار
که بر هفت خوان ، هرگز ای شهریار.
فردوسی .
به رویین دژت بر سپهبد کنم
مبادا که هرگز بتو بد کنم .
فردوسی .
به ایرانیان آفرین کرد و گفت
که هرگز نماند هنر در نهفت .
فردوسی .
از مجلستان هرگز بیرون نگذارم
از جان و دل و دیده گرامی تر دارم .
منوچهری .
نگردد موم هرگز هیچ آهن
نگردد دوست هرگز هیچ دشمن .
فخرالدین اسعد.
حسنک را... بر مرکبی که هرگز ننشسته بود نشانیدند. (تاریخ بیهقی ). من هرگز بونصر استادم را دل مشغول تر و متحیرتر ندیدم از این روزگار که اکنون دیدم . (تاریخ بیهقی ). هرگز دوست دشمن نشود. (تاریخ بیهقی ).
مکن هرگز بدو فعلی اضافت گر خرد داری
بحز ابداع یک مبدع کلمح العین او ادنی .
ناصرخسرو.
خراب کرده ٔ هرکس توکرده ای آباد
مبادا هرگز آباد کرده ٔ تو خراب .
امیرمعزی .
عاقل از منافع دانش هرگزنومید نشود. (کلیله و دمنه ).
هرگز که دید آب مصور در آینه
یا آینه که دید مصفا میان آب .
خاقانی .
رباینده چرخ آنچنانش ربود
که گفتی که نابوده هرگز نبود.
نظامی .
ای که هرگز فرامشت نکنم
هیچت از بنده یاد می آید؟
سعدی .
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد.
سعدی .
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند.
سعدی .
هرگز نباشدت به بد دیگران نظر
در فعل خویشتن تو اگر نیک بنگری .
اوحدی .
|| هیچوقت یا همه وقت . همواره :
گر نه می میخوردی نرگس تر از جوی
چشم او هرگز پر خواب و خمارستی .
ناصرخسرو.
|| گاهی . یک بار. زمانی .وقتی . (یادداشت به خط مؤلف ) :
گر رود هرگز برلفظ تو مدح ملکی
بازگردد بتو آن مدح چو از کوه صدا.
مختاری غزنوی .
شد خط عمر حاصل ، گر زانکه با تو ما را
هرگز به عمر روزی ، روزی شود وصالی .
حافظ.
|| چه زمان ؟ چه وقت ؟ (یادداشت به خط مؤلف ) :
هرگز به کجا روی نهاد این شه عادل
با حاشیه ٔ خویش و غلامان سرایی
الا که به کام دل او کردهمه کار
این گنبد پیروزه و گردون رجایی .
منوچهری .
|| (ص ) به معنی همیشه و لایزال هم آمده است . (برهان ). رجوع به هرگزی شود.
فرهنگ عمید
۱. هیچ وقت، هیچ گاه، ابداً.
۲. [قدیمی] گاهی، وقتی.
۳. [قدیمی] همیشه، دائم.
۲. [قدیمی] گاهی، وقتی.
۳. [قدیمی] همیشه، دائم.
واژه نامه بختیاریکا
( هَر گَز ) پشه ای مخصوص گشتن الاغ
به دنیا؛ هَرجک
به دنیا؛ هَرجک
جدول کلمات
حاشا
پیشنهاد کاربران
هرگز = اصلا
هیهات
هرگز = مبادا - اصلاً - هیچگاه
هرگز:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " هرگز" می نویسد : ( ( هرگز در پهلوی در ریخته هَگَرْز hagriz بکار می رفته است . در پارسی نیز، اندک، در ریختی نزدیک به ریخت پهلوی هَگَرْز به کار برده شده است. ) )
( ( چراغی است ؛ مر تیره شب را، بسیچ
به بد ، تا توانی، تو هرگز مپیچ! ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 203 )
دکتر کزازی در مورد واژه ی " هرگز" می نویسد : ( ( هرگز در پهلوی در ریخته هَگَرْز hagriz بکار می رفته است . در پارسی نیز، اندک، در ریختی نزدیک به ریخت پهلوی هَگَرْز به کار برده شده است. ) )
( ( چراغی است ؛ مر تیره شب را، بسیچ
به بد ، تا توانی، تو هرگز مپیچ! ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 203 )
هیچ وقت
ابداً، اساساً، اصلاً، به هیچوجه، حاشا، مباد، مبادا، معاذالله، هیچگاه، هیچوقت، هیهات
نه. . هیچ وقت. . هیچگاه
متضاد هرگز میشه همیشه
یک قلم. [ ی َ / ی ِ ق َ ل َ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) نوشته هایی که به یک قلم و به یک شیوه نوشته شده باشد. ( ناظم الاطباء ) . || کنایه از تمام و مجموع. ( از آنندراج ) . همه. بالکل. ( غیاث ) . همگی. جملگی. تماماً. ( ناظم الاطباء ) :
بس که فکرم یک قلم گردید صرف نوخطان
نامه ٔعصیان من چون مشق طفلان شد سیاه.
محمد سعید اشرف ( از آنندراج ) .
عالم به یک قلم شده در چشم من سیاه
تا زیر مشق خط شده روی چو ماه تو.
ملامفید بلخی ( از آنندراج ) .
خطش گرفته صفحه ٔ رو را به یک قلم
یارب کسی مباد به روز سیاه من.
ملامفید بلخی ( از آنندراج ) .
الهی پرتو از نور یقین ده شمع جانم را
بشوی از حرف باطل یک قلم لوح بیانم را.
مخلص کاشی ( از آنندراج ) .
|| یک جا. یک بار. یک باره. در میان بازاریان مصطلح است ، گویند: فلانی یک قلم صدهزار تومان جنس خرید.
یک قلمه. [ ی َ / ی ِ ق َ ل َ م َ / م ِ ] ( ص نسبی، اِ مرکب ) کل. تمام. مجموع. همه. ( یادداشت مؤلف ) : قاضی از عالم رفته مولانا ضیاءالدین قاضی یک قلمه ٔ کرمان شده. ( مزارات کرمان ص 22 ) . و رجوع به یک قلم شود.
بس که فکرم یک قلم گردید صرف نوخطان
نامه ٔعصیان من چون مشق طفلان شد سیاه.
محمد سعید اشرف ( از آنندراج ) .
عالم به یک قلم شده در چشم من سیاه
تا زیر مشق خط شده روی چو ماه تو.
ملامفید بلخی ( از آنندراج ) .
خطش گرفته صفحه ٔ رو را به یک قلم
یارب کسی مباد به روز سیاه من.
ملامفید بلخی ( از آنندراج ) .
الهی پرتو از نور یقین ده شمع جانم را
بشوی از حرف باطل یک قلم لوح بیانم را.
مخلص کاشی ( از آنندراج ) .
|| یک جا. یک بار. یک باره. در میان بازاریان مصطلح است ، گویند: فلانی یک قلم صدهزار تومان جنس خرید.
یک قلمه. [ ی َ / ی ِ ق َ ل َ م َ / م ِ ] ( ص نسبی، اِ مرکب ) کل. تمام. مجموع. همه. ( یادداشت مؤلف ) : قاضی از عالم رفته مولانا ضیاءالدین قاضی یک قلمه ٔ کرمان شده. ( مزارات کرمان ص 22 ) . و رجوع به یک قلم شود.
کلمات دیگر: