( صفت ) که رویی چون پری دارد پریچهره زیبا روی خوبروی پریرخ پریرو .
پریروی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
پریروی. [ پ َ ] ( ص مرکب ) پریرو. که روی چون پری دارد. پریچهر. پریچهره. پری رخ. خوبرو. زیبارو :
پریروی دندان بلب برنهاد
مکن گفت از این گونه بر شاه یاد.
پریروی ده با کلاه و کمر.
پریروی ده با کلاه و کمر.
بتان پریروی بیداربخت.
پریروی دختر بدین کرم داد.
بزانوی کندآورش برنشاند.
برفتند و بردند پیشش نماز.
پریروی زرین کمر ده غلام.
دو پنجه پرستار با طوق زر.
بتان پریروی فرخنده بخت.
میی چنانکه چو جان در بدن بوددر دن.
چون سلیمانست گویی خواجه و ایشان پری.
جز از عشق پریرویان نباشد در دلت سودا.
چو گِل بسیار شد پیلان بلغزند.
پریرویان قرار از دل چو بستیزند بستانند.
بدین آشفتگی چون بشکفانم چین ابروئی.
پریروی دندان بلب برنهاد
مکن گفت از این گونه بر شاه یاد.
فردوسی.
ده اسب گرانمایه با تاج زرپریروی ده با کلاه و کمر.
فردوسی.
برآمیز دینار و مشک و گهرپریروی ده با کلاه و کمر.
فردوسی.
فراوان پرستنده بر گرد تخت بتان پریروی بیداربخت.
فردوسی.
همی لختکی سیب هر بامدادپریروی دختر بدین کرم داد.
فردوسی.
قباد آن پریروی را پیش خواندبزانوی کندآورش برنشاند.
فردوسی.
پریروی گلرخ بتان طرازبرفتند و بردند پیشش نماز.
فردوسی.
ده اسب آوریدش بزرین لگام پریروی زرین کمر ده غلام.
فردوسی.
دو پنجه پریروی بسته کمردو پنجه پرستار با طوق زر.
فردوسی.
فراوان پرستنده بر گرد تخت بتان پریروی فرخنده بخت.
فردوسی.
ز ساقیان پریروی پرنیان برگیرمیی چنانکه چو جان در بدن بوددر دن.
سوزنی.
صف زده بینم پریرویان به پیش صدراوچون سلیمانست گویی خواجه و ایشان پری.
سوزنی.
مبادت یکزمان جان و دل از لهو و لعب خالی جز از عشق پریرویان نباشد در دلت سودا.
سوزنی.
بگفت آنجاپریرویان نغزندچو گِل بسیار شد پیلان بلغزند.
سعدی ( گلستان ).
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانندپریرویان قرار از دل چو بستیزند بستانند.
حافظ.
نه بزم باده ای نی شوخ چشمی نی پریروئی بدین آشفتگی چون بشکفانم چین ابروئی.
طالب آملی.
کلمات دیگر: