کلمه جو
صفحه اصلی

هست


برابر پارسی : موجود

فارسی به انگلیسی

being, existent, extant, is, present, is [third person singular present of]

existence, possession, property


is [third person singular present of]


is


being, existent, extant, is, present


فارسی به عربی

موجود

مترادف و متضاد

existent (صفت)
موجود، هست

فرهنگ فارسی

وجود، موجود، هستی، وجود، هست ونیت:بودونبود
۱- (فعل ) سوم شخص مفرداز((هستن ) ) موجوداست وجوددارد

فرهنگ معین

(هَ )۱ - (فع . )سوم شخص مفرد از «هستن » موجود است ، وجود دارد. ۲ - (اِمص . ) هستی ، وجود. ۳ - دارایی .

لغت نامه دهخدا

هست. [ هََ ] ( اِمص ) وجود. هستی. ( یادداشت به خط مؤلف ) :
پیش هست او بباید نیست بود
چیست هستی پیش او کور کبود.
مولوی.
جز حق حکمی که حکم را شاید نیست
هستی که ز حکم او برون آید نیست.
( منسوب به خواجه نصیر طوسی ).
- به هست آمدن ؛ به وجود آمدن. ( یادداشت مؤلف ).
- به هست آمده ؛ موجود. آفریده. خلق شده. به هستی آمده :
یارب از نیست به هست آمده لطف توایم
و آنچه هست از نظر لطف تو پنهانی نیست.
سعدی.
|| ( ص ) موجود.( یادداشت به خط مؤلف ) :
گفتم به حس و عقل توان دید هست را
گفتا ز عقل نیست مر اندیشه را گذار.
ناصرخسرو.
ای هست ها ز هستی ذات تو عاریت
خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا.
خاقانی.
- هست شدن ؛ بود شدن و موجود شدن و واقع گشتن و ظاهر گشتن. ( ناظم الاطباء ) :
قالب از ما هست شد نی ما از او
باده از ما مست شد نی ما از او.
مولوی.
بلندی از آن یافت کاو پست شد
درِ نیستی کوفت تا هست شد.
سعدی.
- || حاضر شدن. ( ناظم الاطباء ).
- هست کردن ؛ موجود ساختن. به وجود آوردن. آفریدن. ( یادداشت مؤلف ). پدید آوردن و به وجود آوردن و موجود کردن و خلق کردن. ( ناظم الاطباء ) :
چنین کنند بزرگان ز نیست هست کنند
بلی ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاه.
فرخی.
گفت ایزد جان ما را مست کرد
چون نداند آنکه را خود هست کرد؟
مولوی.
- هست کن ؛ خالق و آفریننده. ( ناظم الاطباء ) :
ای هست کن اساس هستی
کوته ز درت درازدستی.
نظامی.
اول و آخر به وجود و صفات
هست کن و نیست کن کاینات.
نظامی.
- هست کننده ؛ آفریننده. به وجودآورنده. ( یادداشت به خط مؤلف ).
- هست گردانیدن ؛ آفریدن. خلق کردن :
با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم.
مولوی.
- هست ماندن ؛ موجود ماندن. جاودان شدن و باقی ماندن :
هست ماند ز علم دانا مرد
نیست گردد به جاهلی نادان.
ناصرخسرو.
- هست وبود ؛ هستی. موجودی. رجوع به هست وبود شود.
- هست ونیست ؛ بودونبود. کون و فساد همه چیز :
از اوی است نیک و بد و هست ونیست

هست . [ هََ ] (اِمص ) وجود. هستی . (یادداشت به خط مؤلف ) :
پیش هست او بباید نیست بود
چیست هستی پیش او کور کبود.

مولوی .


جز حق حکمی که حکم را شاید نیست
هستی که ز حکم او برون آید نیست .

(منسوب به خواجه نصیر طوسی ).


- به هست آمدن ؛ به وجود آمدن . (یادداشت مؤلف ).
- به هست آمده ؛ موجود. آفریده . خلق شده . به هستی آمده :
یارب از نیست به هست آمده ٔ لطف توایم
و آنچه هست از نظر لطف تو پنهانی نیست .

سعدی .


|| (ص ) موجود.(یادداشت به خط مؤلف ) :
گفتم به حس و عقل توان دید هست را
گفتا ز عقل نیست مر اندیشه را گذار.

ناصرخسرو.


ای هست ها ز هستی ذات تو عاریت
خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا.

خاقانی .


- هست شدن ؛ بود شدن و موجود شدن و واقع گشتن و ظاهر گشتن . (ناظم الاطباء) :
قالب از ما هست شد نی ما از او
باده از ما مست شد نی ما از او.

مولوی .


بلندی از آن یافت کاو پست شد
درِ نیستی کوفت تا هست شد.

سعدی .


- || حاضر شدن . (ناظم الاطباء).
- هست کردن ؛ موجود ساختن . به وجود آوردن . آفریدن . (یادداشت مؤلف ). پدید آوردن و به وجود آوردن و موجود کردن و خلق کردن . (ناظم الاطباء) :
چنین کنند بزرگان ز نیست هست کنند
بلی ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاه .

فرخی .


گفت ایزد جان ما را مست کرد
چون نداند آنکه را خود هست کرد؟

مولوی .


- هست کن ؛ خالق و آفریننده . (ناظم الاطباء) :
ای هست کن اساس هستی
کوته ز درت درازدستی .

نظامی .


اول و آخر به وجود و صفات
هست کن و نیست کن کاینات .

نظامی .


- هست کننده ؛ آفریننده . به وجودآورنده . (یادداشت به خط مؤلف ).
- هست گردانیدن ؛ آفریدن . خلق کردن :
با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم .

مولوی .


- هست ماندن ؛ موجود ماندن . جاودان شدن و باقی ماندن :
هست ماند ز علم دانا مرد
نیست گردد به جاهلی نادان .

ناصرخسرو.


- هست وبود ؛ هستی . موجودی . رجوع به هست وبود شود.
- هست ونیست ؛ بودونبود. کون و فساد همه چیز :
از اوی است نیک و بد و هست ونیست
همه بندگانیم و ایزد یکی است .

فردوسی .


خداوند دارنده ٔ هست ونیست
همه چیز جفت است و ایزد یکی است .

فردوسی .


ای واهب عقل و باعث جان
با حکم تو هست ونیست یکسان .

نظامی .


رجوع به مدخل های «هستی »و «هست وبود» و «هست ونیست » شود.
|| (اِ) دارایی و ضیاع و ملک : طسوج لنجرود هست ِ اسحاق ... طسوج ابرشتجان ، هست ِ ادریس ... هست سعدبن نعیم . (تاریخ قم ). و همچنین است سبیل و طریق دیگر ضیاع و هستات و باغات عربیه و نامهای ایشان و بناکنندگان ایشان . (تاریخ قم ).

فرهنگ عمید

۱. سوم شخص مفرد مضارع از فعل بودن یا هستن.
۲. (اسم مصدر ) وجود.
۳. (اسم ) موجود.
* هست شدن: (مصدر لازم ) [قدیمی] به وجود آمدن، موجود شدن.
* هست کردن: (مصدر متعدی ) [قدیمی] به وجود آوردن، پدید آوردن.
* هست ونیست: [مجاز] بودونبود، همه چیز.

۱. سوم‌شخص مفرد مضارع از فعل بودن یا هستن.
۲. (اسم مصدر) وجود.
۳. (اسم) موجود.
⟨ هست شدن: (مصدر لازم) [قدیمی] به‌وجود آمدن؛ موجود شدن.
⟨ هست کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] به‌وجود آوردن؛ پدید آوردن.
⟨ هست‌ونیست: [مجاز] بودونبود؛ همه‌چیز.


دانشنامه عمومی

هست (سمیرم)، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان سمیرم در استان اصفهان ایران است.
این روستا در دهستان حنا (سمیرم) قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱۹۰ نفر (۴۵خانوار) بوده است.

گویش اصفهانی

تکیه ای: ha
طاری: ha
طامه ای: ha / he
طرقی: ha
کشه ای: ha
نطنزی: ha


گویش مازنی

/hest/ بایست - بلندشو

۱بایست ۲بلندشو


واژه نامه بختیاریکا

( هَست ) استخوان
واحد تقسیم دام؛ هر دام را به ده هست تقسیم میکنند
اِن ( اُن ) ؛ ( هُن ) ؛ هِد؛ هُن

پیشنهاد کاربران

در زبان لری بختیاری به معنی
استخوان
Hast

به معنای وجود دارد، در گویش کرمان به جای کلمه رایج /هست ( ِ هِ ) / و کلمه تهرانی ( هستش یا هسش ) از کلمه ی هسته /Hasteh/ استفاده می شود اما در گویش شهرستان بهاباد به جای کلمه ی هست از مخفف هسته یعنی کلمه ی هسه /hasse/ استفاده می شود. مثال، امروز در مسجد مراسم هسه، علاوه بر کلمه ی هسه، از حرف /هِ/ در آخر عبارت یا کلمه به همین معنی استفاده می شود مثالِ عبارت، امروز در مسجد مراسمْ هِ، که جمله معمول آن می شود امروز در مسجد مراسِمِه اما مثالِ کلمه، لیوان هِ یعنی آیا لیوان هست به این مضمون که سر سفره لیوان کمه آیا لیوان دیگری هست که مثلاً ببرم، درضمن لیوان هِ با لیوانه تفاوت معنایی دارد لیوانه یعنی این لیوان است یا آیا این لیوان است که با کلمه ی قبلی می بینیم که تفاوت معنایی دارد.

هست مترادف است می باشد و ماضی بعید آن بود می باشد . هست رامی توان بمعنی مطلق وجود که حالت های تولد، ایجاد، موجودیت، وبطورکلی جریانی ازحیات درآن جریان دارد ویاتبلورحیات وزندگی معنی کرد . واژه آباد که ازمشتقات واژه بودن وهم معنی با هست وهستن می باشد درطی زمان بشکل پسوندی بدنبال اسامی وصفات برای مراکزجمعیتی درآمده است . این کاربری درمقاطعی برای واژه هست نیز کاربری داشته ونمونه های آن درکتاب تاریخ قم درموارد متعددی وجوددارد که بصورت پیشوند وقبل ازاسامی خاص درمورد نام مراکزجمعیتی ونامیدن آنها بکاررفته است مانند ( هست اولاد . . . یا هست عبدالله ) . بنظر می رسد درخصوص تفاوت معنایی واژه هست وآباد به نکته ظریفی بایدتوجه کردوآن تفاوت دربنیان چنین روستاهایی می باشد وازشرایط تاریخی ایران برای کاربری این این دواژه ومنسوخ شدن واژه هست حکایت می کند . بنظرمی رسد واژه هست درخصوص روستاهایی بکار می رفته که نوبنیان بوده وقبلا سابقه ایجاد وبهره برداری نداشته است . ولی واژه اباد که متضاد آن ویران است درخصوص روستاهایی بکارمی رفته که ازقبل سابقه بهربرداری وسکونت داشته ولی بدلایل تاریخی دچارویرانی شده وسپس ازنواحیا وموردبهره برداری قرارگرفته است . وچون تکرار ویرانی وازنوآبادشدن درتاریخ ایران امری رایج می باشد وسراسرتاریخ ایران را نهب وغارت وویرانی تشکیل میدهد ، لزومی برای بنیان واحداقتصادی ویا اجتماعی جدید وازآغازنبوده بلکه مردمان برای بهره برداری سابقه وتجربه مردمان ماقبل خودرا مورد توجه قرارداده وازتجربه آنها وچه بسا ازمانده های آنها استفاده کرده وباانتخاب گزینه آباد کردن ویرانه ها به سراغ چنین مراکزی رفته اند وبدین جهت بتدریج به جهت عدم ضرورت ونداشتن اولویت انتخاب وتجربه ایجاد واحد نوبنیان واژه هست منسوخ شده است.

درگویش بختیاری واژه هست یا ( حست ) درنوشتاری به معنای استخوان است.


کلمات دیگر: