کلمه جو
صفحه اصلی

یک

فارسی به انگلیسی

an, mono-, one, same, single, uni-, unit, unity

single


a, an


one


a, an, mono-, one, same, single, uni-, unit


فارسی به عربی

واحد

مترادف و متضاد

unit (اسم)
عده، شمار، یکه، واحد، یک، یک دستگاه، یگان، عدد فردی

mono- (پیشوند)
تک، واحد، یک

uni- (پیشوند)
تک، واحد، یک

one ()
یک

فرهنگ فارسی

عددنخست، عدد۱، نخستین عدددرحساب
۱- یکی ازاعداد اصلی نخستین شمار. عددی که در مرتب. اول واقع است احد یک اندام از اندامهای اوناقص باشد : کوه از غمت بشکافته و آن غم بدل در بافته یک قطره خونی یافتهازفضلت این افضالها. (دیوان کبیر ) توضیح بسیاری ازقدمایک جزعدد بشمار نمی آورند.یا یک از پس دیگر. متوالی. یایک از پس دیگر رفتن . مرادفه یا یک از دیگر . از یکدیگر : دانستن سایه وارتفاع یک از دیگر بوسیل. اسطرلاب . یا یک از دیگر بسته مرتبط : یک از دیگر بسته بنگریستن یعنی مرتبط بنظر. یا یک ازدیگر جداشدن. فرق .یا یک به یک . یکایک : ومرغان را یک به یک بخواند. یا یک بدو کردن. مشاجره کردن . یایک و دو کردن باکسی . با او محاجه کردن : من نمیخواهم بادوستانم یک و دو کنم. ۲- افادت تنکیرکند معادل (ی ) نکره : یک روز ( روزی ) بافرزانگان نشستهبود (مامون ) . توضیح (یک ) عدد را از(یک ) نکره بدین میتوان پسندیده باشد عدد است : یک خربزه خریدم نه بیش . و اگر ناپسند باشد نشان. نکره است: یک شب تامل ایام گذشته میکردم که اگر بگویم نه بیش ناپسنداست . ۳- تن فرد شخص : بهریک از سایر بندگان حواشی خدمتی متمین است ... .
فرد و یکه رسم و دستور و عادت و قاعده و قانون

فرهنگ معین

( ~. ) (ص )۱ - تنها و بی همتا. ۲ - نخست ، اول . ۳ - (کن . ) درجة بالا، بسیار خوب .
(یَ یا یِ ) [ په . ] (اِ. ) نخستین شمارة اعداد، واحد.

( ~.) (ص )1 - تنها و بی همتا. 2 - نخست ، اول . 3 - (کن .) درجة بالا، بسیار خوب .


(یَ یا یِ) [ په . ] (اِ.) نخستین شمارة اعداد، واحد.


لغت نامه دهخدا

یک. [ ی َ / ی ِ ] ( عدد، ص ، اِ ) نخستین شماره از اعداد که به تازی واحد و اَحَد گویند. ( ناظم الاطباء ). نخستین شماره عددی که در مرتبه اول واقع است. ( حاشیه برهان چ معین ). احد. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( حاشیه برهان چ معین ). واحد. ( ناظم الاطباء ). احد. وحد. واحد. ( یادداشت مؤلف ). نماینده آن در ارقام هندیه «ا» است و در حساب جُمَّل ، صورت الف. امروز در تلفظ غالباً به کسر یاء آورند ولی به فتح درست است ، چنانکه حافظ در غزلی آن را با «نمک » و«محک » و «فلک » و غیره قافیه آورده است :
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من می روم اﷲ معک
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک.
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک.
رودکی.
یک قحف خون بچه تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه عقیق.
عماره.
نموده ست رازت به من سربه سر
که باشد مرا از تو هم یک پسر.
فردوسی.
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زوی روزی یک سبوی.
طیان.
از دل و پشت مبارز می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ.
عسجدی.
- یک بغل ؛ کنایه از مقداری که بغل را پر کند، چنانچه دو بغل کنایه از بسیار است. ( از آنندراج ) :
یک بغل مشک میسر شودش نافه صفت
دست شانه چو به گیسوی رسای تو رسد.
ملاطغرا ( از آنندراج ).
- || کنایه از مقدار بسیار. ( غیاث اللغات ).
- || مقدار اندک یعنی آن مقدار از چیزی که بتوان در زیر بغل حمل کرد. ( ناظم الاطباء ).
- یک سلولی ؛ نباتات یک سلولی یا پروتوفیت نباتاتی هستند که فقط از یک سلول گرد یا بیضی و یا دراز و یا رشته ای شکل به وجود آمده اند و کلیه اعمال حیاتی نبات را که شامل تغذیه ، تنفس ، تولیدمثل ، حرکت ، دفع و غیره است همان یک سلول انجام می دهد.
- یک شدن ؛ واحد شدن. در حکم واحد شدن. مثل هم شدن. مانند همدیگر گشتن :
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماند یک شود چون بفشری.
مولوی.
- یک غنچه ؛ مقدار یک غنچه. ( آنندراج ). به اندازه غنچه ای. به قدر غنچه ای :
غم عالم فراوان است من یک غنچه دل دارم
چه سان در شیشه ساعت کنم ریگ بیابان را.

یک . [ ی َ ] (ص ، اِ) فرد و یکه . || رسم و دستور و عادت و قاعده و قانون . || بزرگوار. || وزغ و غوک . (ناظم الاطباء). اما در این معنی دگرگون شده ٔ کلمه ٔ پک است . (یادداشت مؤلف ). || کیک . (ناظم الاطباء).


یک . [ ی َ / ی ِ ] (عدد، ص ، اِ) نخستین شماره از اعداد که به تازی واحد و اَحَد گویند. (ناظم الاطباء). نخستین شماره ٔ عددی که در مرتبه ٔ اول واقع است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). احد. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (حاشیه ٔ برهان چ معین ). واحد. (ناظم الاطباء). احد. وحد. واحد. (یادداشت مؤلف ). نماینده ٔ آن در ارقام هندیه «ا» است و در حساب جُمَّل ، صورت الف . امروز در تلفظ غالباً به کسر یاء آورند ولی به فتح درست است ، چنانکه حافظ در غزلی آن را با «نمک » و«محک » و «فلک » و غیره قافیه آورده است :
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من می روم اﷲ معک
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک .
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک .

رودکی .


یک قحف خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق .

عماره .


نموده ست رازت به من سربه سر
که باشد مرا از تو هم یک پسر.

فردوسی .


چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زوی روزی یک سبوی .

طیان .


از دل و پشت مبارز می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ .

عسجدی .


- یک بغل ؛ کنایه از مقداری که بغل را پر کند، چنانچه دو بغل کنایه از بسیار است . (از آنندراج ) :
یک بغل مشک میسر شودش نافه صفت
دست شانه چو به گیسوی رسای تو رسد.

ملاطغرا (از آنندراج ).


- || کنایه از مقدار بسیار. (غیاث اللغات ).
- || مقدار اندک یعنی آن مقدار از چیزی که بتوان در زیر بغل حمل کرد. (ناظم الاطباء).
- یک سلولی ؛ نباتات یک سلولی یا پروتوفیت نباتاتی هستند که فقط از یک سلول گرد یا بیضی و یا دراز و یا رشته ای شکل به وجود آمده اند و کلیه ٔ اعمال حیاتی نبات را که شامل تغذیه ، تنفس ، تولیدمثل ، حرکت ، دفع و غیره است همان یک سلول انجام می دهد.
- یک شدن ؛ واحد شدن . در حکم واحد شدن . مثل هم شدن . مانند همدیگر گشتن :
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماند یک شود چون بفشری .

مولوی .


- یک غنچه ؛ مقدار یک غنچه . (آنندراج ). به اندازه ٔ غنچه ای . به قدر غنچه ای :
غم عالم فراوان است من یک غنچه دل دارم
چه سان در شیشه ٔ ساعت کنم ریگ بیابان را.

صائب (از آنندراج ).


- یک فوریت ؛ اصطلاحی قوه ٔ مقننه را و آن چنان است که گاه لوایح تقدیمی دولت باید فی المجلس تصویب شود و یا درجلسه ٔ بعد و یا با فاصله ٔ زمانی بیشتر و یا به طور عادی ؛ نخستین سه فوریتی ، دوم دوفوریتی و سوم یک فوریتی و چهارم عادی است : لایحه ٔ استخدام از طرف نخست وزیر بایک فوریت تقدیم مجلس شد.
- یک فوریتی ؛ حالت لایحه ٔ تقدیمی دولت به مجلس : مجلس شورای ملی لایحه ٔ یک فوریتی دولت را تصویب کرد.
|| چون پس از عدد دیگر ذکر شود، دلالت بر کسری کند، مانند سه یک ، یعنی ثلث و چهاریک ، یعنی ربع و ده یک ، یعنی عُشر. (ناظم الاطباء). به معنی یکی ازمجموع و قسمتی از جمعی ، مانند سه یک ، یعنی یکی از سه و ده یک ، یعنی یکی از ده و صدیک ، یعنی یکی از صد و غیره . (یادداشت مؤلف ) :
چو دشمن خر روستایی برد
ملک باج و ده یک چرا می خورد.

سعدی (بوستان ).


- سه یک کردن ؛ ثلث کردن و عددی را بر سه تقسیم نمودن . (ناظم الاطباء).
|| (ضمیر مبهم ) یکی .
- یک از دگر ؛ یکی از دیگری . ازیک دیگر :
جهان خرد برابر ابا جهان بزرگ
یک از دگر بگریزند، نیست هست شمار.

ناصرخسرو.


- یک اندر دگر ؛ یکی با دیگری . به یکدیگر :
فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد.

فردوسی .


به پوزش یک اندر دگر نامه ساز
مگر خسرو آید به راه تو باز.

فردوسی .


عنانها یک اندر دگر ساخته
همی جنگ را گردن افراخته .

فردوسی .


هزار پاره پی و استخوان و گوشت ببین
چگونه بست یک اندر دگر به یک مسمار.

ناصرخسرو.


- یک با دگر ؛ با یکدیگر. با هم . با همدیگر :
به آواز گفتند یک با دگر
که شاهی بود زو سزاوارتر.

فردوسی .


تویی جنگجوی و منم جنگ خواه
بگردیم یک با دگر بی سپاه .

فردوسی .


نشینیم یک با دگر شادکام
به یاد شهنشاه گیریم جام .

فردوسی .


- یک با دو کردن ؛ راه گفت وگو پیش کسی نداشتن . (یادداشت مؤلف ) :
بجز خموشی رویی دگر نمی بینم
که نیست زهره یکی با دو کردنم یارا.

کمال (از یادداشت مؤلف ).


- یک به دیگر (به دگر) ؛ به یکدیگر. (یادداشت مؤلف ). یکی به دیگری . یکی به دیگر :
بندیش نکو که این سه خط را
پیوسته که کرد یک به دیگر.

ناصرخسرو.


همه از رای خود موجود گشتند
ببستند آخشیجان یک به دیگر.

ناصرخسرو.


صرصر قهرش گذشت بر خط ابخاز و روم
چون دو ورق کرد راست یک به دگر درشکست .

خاقانی .


برآورد کاخی چو بادام مغز
همه یک به دیگر برآورده نغز.

نظامی .


بسی یک به دیگر درآویختند
بسی خون به ناوردگه ریختند.

نظامی .


- یک ز دیگر (ز دگر) ؛ به جای از یکدیگر. (یادداشت مؤلف ). از همدیگر. یکی از دیگری :
بهار جوانی زمستان پیری
نبرّند چون روز و شب یک ز دیگر.

ناصرخسرو.


بگیرند جفت و بسازند یک جا
نباشند هرگز جدایک ز دیگر.

ناصرخسرو.


سؤال کردم اقبال دوش وقت سحر
چهار چیز که نیکوتر است یک ز دگر.

امیرمعزی .


و رجوع به ترکیب از یکدیگر در ذیل مدخل یکدیگر شود.
|| یکدیگر. (یادداشت مؤلف ). هم . همدیگر :
ز شادی هر دو چون گل برشکفتند
گرفته دست یک در خانه رفتند.

(ویس و رامین ).


نگر تا کام دل چون خوش براندند
در این گیتی چنان با یک بماندند.

(ویس و رامین ).


|| (ص ) به جای یای نکره استعمال شود. (یادداشت مؤلف ) : یک روز به نزدیک آن چهاردیوار برگشت . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
یک روز به گرمابه همی آب فروریخت
مردی بزدش لچ به غلط بر در دهلیز.

منجیک (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


بدفعل و عوان گرچه شود دوست به آخر
هم بر تو به کار آرد یک روز عوانیش .

ناصرخسرو.


به یک اندیشه راه بنمایی
به یکی نکته کار بگشایی .

نظامی .


یک کنیزک دید شه در شاهراه
شد غلام آن کنیزک جان شاه .

مولوی .


یک شه دیگر ز قوم آن جهود
در هلاک قوم عیسی رو نمود.

مولوی .


|| گاه این کلمه با یاء وحدت آید و یکی تأکید دیگر باشد. (یادداشت مؤلف ) :
یک شبی مجنون به خلوتگاه ناز
با خدای خویشتن می کردراز.

(منسوب به مولوی ).


|| هم . با هم . موافق . متحد: یک آواز، یک صدا، یک آهنگ ، یک زبان ، یک دل ، یک روی . || (ص ، ق ) تنها. (یادداشت مؤلف ). فقط.
- یک امروز یا یک امشب ؛ فقط امروز یا امشب :
وز آن پس به خراد برزین بگفت
یک امروز با رنج ما باش جفت .

فردوسی .


مگرد ایچ گونه به گرد خِرَد
یک امروز بر تو مگر بگذرد.

فردوسی .


بیاریم چیزی که باید به جای
یک امروز با من به شادی گرای .

فردوسی .


گفت یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید، فردا اسبان به شما داده آید. (تاریخ بیهقی ).
که با ما بباید فرستادنش
یک امروز یوسف به ما دادنش .

شمسی (یوسف و زلیخا).


|| یک نوبت . یک بار. (آنندراج ) :
یک دیدن از برای ندیدن بود ضرور
هرچند روی مردم دنیا ندیدنی است .

صائب .


- یک آب خوردن ؛ کنایه از یک نوبت آب سیر خوردن . (آنندراج ).
- || به اندازه ٔ یک آب خوردن . به مدت یک آب خوردن . مدتی کوتاه :
ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر
عمر جاویدان او یک آب خوردن بیش نیست .

صائب (از آنندراج ).


- یک شربت خوردن ؛ کنایه از یک نوبت آب خوردن . (آنندراج ) :
لعل آن بت آب حیوان است پنداری کز او
هرکه یک شربت خورد جاوید ماند خضروار.

امیرمعزی (از آنندراج ).


|| پر. مملو. لمالم . (یادداشت مؤلف ): یک جوال ؛ یعنی جوالی پر. یک خانه ؛ یعنی خانه ای مملو. یک کاسه ؛یعنی کاسه ای لمالم :
گه قنینه به سجود افتد از بهر دعا
گه ز غم برفکند یک دهن از دل خونا.

فیروز مشرقی .


|| هیچ . احدی :
چو او [ شاپور ] نیست فرزند یک شاه را
نماند مگر بر فلک ماه را.

فردوسی .


|| یکتا. یگانه . احد. فرد. واحد. یکی . (یادداشت مؤلف ) :
اگر داور دادگریک خدای
تو را بود خواهد همی رهنمای .

فردوسی .


چنین گفت کز دادگر یک خدای
خِرَد بادمان بهره و داد و رای .

فردوسی .


همی گفت اگر داور یک خدای
بخواهد که باشد مرا رهنمای .

فردوسی .


مگر باشدم دادگر یک خدای
به نزدیک آن بدکنش رهنمای .

فردوسی .


|| اندکی .پاره ای . (آنندراج ).
- یک آش پختن ؛ کنایه از زمان قلیل . (آنندراج ) :
می خورد خام گوشت را چو هزبر
که ندارد یک آش پختن صبر.

میریحیی شیرازی (از آنندراج ).


- یک بادام ؛ به قدر یک بادام . به اندازه ٔ یک بادام .
- یک بادام جا ؛ کنایه ازجای بسیار کم . (آنندراج ) :
کی از اندازه ٔ خود پا نهد نظاره ام بیرون
نگاه من ز کوی یار یک بادام جا گیرد.

شوکت (از آنندراج ).


- یک شکم خوردن ؛ یعنی خوردن آنقدر که یک شکم سیر تواند شد. (از آنندراج ) :
فلکش بر دهی نکرد امیر
که خورد یک شکم چغندر سیر.

وحید (از آنندراج ).


|| به مدت . به اندازه ٔ، مانند: یک آش پختن ، یک چپق کشیدن ، یک چشم بر هم زدن ، یک آب خوردن . و در این ترکیبها مجازاً به معنی زمانی کوتاه و کم است .

یک . [ ی َک ک ] (اِخ ) شهری است به مغرب . (آنندراج ) (از معجم البلدان ) (یادداشت مؤلف ) (منتهی الارب ). شهری است به مغرب و از دژهای مرسیه است و از آنجا تا یک 45 میل مسافت باشد و ابوبکر یحیی بن سهل یکی ، هَجّاء عرب که به سال 660 هَ . ق .درگذشته بدانجا منسوب است . و مقریزی در بعضی از یادداشت های خود نام آن را آورده است . (از تاج العروس ).


یک . [ ی َک ک ] (معرب ، عدد، ص ، اِ) فارسی است . (آنندراج ) (منتهی الارب ). معرب یک فارسی یعنی واحد. احد. عدد اول . (یادداشت مؤلف ). معرب یک است . صاحب تاج العروس گوید: ازهری گوید در فارسی به معنی واحد است و در شعر رؤبه نیز آمده است .
- یک ّ لیک ّ ؛ أی واحد لواحد. (آنندراج ) (یادداشت مؤلف ) (منتهی الارب ) :
و قد اقاسی حجة الخصم المحک ّ
تحدی الرومی من یک ّ لیک ّ.

رؤبه .



فرهنگ عمید

نخستین عدد در حساب، عدد نخست، «۱».

دانشنامه عمومی

یک (ابهام زدایی). یک ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
یک (بهتره با سول تماس بگیری)
یک (ترانه شکیرا)
یک (ترانه یوتو)
یک (کامپایلر)
یک (ویدئو)
«یک!» (اسپانیایی: ¡Uno!) نام نهمین آلبوم استودیویی از گرین دی است که در ۱۷ فوریه ۲۰۱۸ از طریق رپریز رکوردز پخش شد. این آلبوم، اولین آلبوم از سه گانه یک!، دو!، و سه! است. این آلبوم در چارت آمریکا (بیلبورد ۲۰۰) به رتبه دو رسید.

یِکَّ:(yekka) در گویش گنابادی یعنی تنها ، بی کس || یَکِ:(yake) در گویش گنابادی یعنی یکی ، یک کسی ، یک عدد


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی یَکُ: باشد (جزمش به دلیل شرط شدن برای بعد از خود می باشد )
معنی لَمْ یَکُ: نبود ونیست (عبارت "لَمْ یَکُ یَنفَعُهُمْ " این چنین نبوده ونیست که به آنان سود برساند)
معنی یَکُ یَنفَعُهُمْ: سود می دهد - نفع دارد ("فَلَمْ یَکُ یَنفَعُهُمْ إِیمَانُهُمْ لَمَّا رَأَوْاْ بَأْسَنَا " یعنی : ولی زمانی که عذاب سخت ما را دیدند، ایمانشان سودی به آنان نداد)
معنی أَثَاماً: سزا-مجازات - کیفر سخت
معنی أَثْخَنتُمُوهُمْ: بسیار آنها را کشتید- برآنها غلبه کردید - آنان را از قدرت و توان انداختید (کلمه اثخان به معنای بسیار کشتن ، و غلبه و قهر بر دشمن است . کلمه ثِخَن به معنی غلظت و بی رحمی است و اثخان کسی به معنی بازداشتن و مانع حرکت وجنبش او شدن است مثلاً با کشتن او . د...
معنی أَثَرِ: اثر-جای پا
معنی أَثَرْنَ: زیر ورو کردند-برپا نمودند
معنی أَثَرِی: در پی من
معنی أَثْقَالاًَ: بارهای سنگین
معنی أَثْقَالَکُمْ: بارهای سنگینتان
معنی أَثْقَالَهَا: بارهای سنگینش
معنی أَثْقَالَهُمْ: بارهای سنگینشان
معنی أَثْقَلَت: آن زن سنگین شد
معنی أَثْلٍ: نام گیاهی بی میوه(طرفاء)
ریشه کلمه:
کون (۱۳۹۰ بار)

گویش اصفهانی

تکیه ای: yek / itâ
طاری: yek
طامه ای: yak / yek / i
طرقی: yak / itâ
کشه ای: yek / itâ
نطنزی: yak / yek / itâ


گویش مازنی

/yak/ یک

یک


واژه نامه بختیاریکا

( یَک ) به یک بُردِن
به یک زِیدِن
به یک وَندِن
( یَک ) به یک وندِه
( یَک ) ور یک وندِه
تیک؛ تاک؛ تیک و تاک
یَه

پیشنهاد کاربران

a

/yak/همان یِک اما با تاکید روی کلمه بعد، مثال:یَک صحبتی کردبیا و ببین

این وازه در پارسی باستان یگ و یو و یی بوده و کنون نیز یگانه می گوییم

درود ُ سپاس
پسوند یک یا ایک ( ik ) در زبان پهلوی همان یای زابساز ( صفتساز ) وپیوند ( نسبت ) است در پارسی، که هنوزهم در واژگان اندکی مانند نزدیک، تاریک و تاجیک دیده می شود، همچنین پسوندهای زابساز "ic" و "ique"در زبانهای اروپایی که برگرفته از "icus" لاتین هستند.
در پهلوی برای ساختن پیوند و زاب یا صفت، پسوند ایک در پایان نام بکار می رفت مانند خود واژه نام - ایک = نامیک به چم نامی یا نامدار و پهلویک، ایرانیک و . . .
و پسوند ایه ( ih ) در پایان زاب ( صفت ) برای ساختن نام از زاب بکار می رفت مانند خوبیه ( khubih ) به چم خوبی یا tarih = تاری و tarikih = تاریکی و . . .
با فرسایش واجهای "ک" و "ه" از پسوندهای کهن ایک و ایه، تنها پسوند ای بازمانده که هم در نامسازی بکار می رود هم ساختن پیوند و زاب.
اما اگر درپایان نام، واج "ی" باشد مانند پیشانی یا بینی، چگونه باید آن را به زاب ( صفت ) دگرش داد؟ آیا باید بگوییم پیشانیی یا به شیوه عربی پیشانوی یا بینوی؟!مانند بیضوی و لوزوی که زاب بیضی و لوزی است، یا مانی را مانوی بگوییم! چرا نتوانیم بگوییم بیضیک یا لوزیک یا مانیک؟
چه دشواری هست که بگوییم پیشانیک یا بینیک ( وابسته به پیشانی یا بینی ) ؟ دستکم در نوشته های دانشیک میتوان این کار را انجام داد و سختی زابسازی از اینگونه نامها را از میان برداشت.
در ترگوم ( ترجمه ) نوشته های دانشیک، این دشواری دیده شده مانند واژه Psicology ( سایکولوژی ) که به روانشناسی برگردان شده ولی برای برگردان واژه Psicological که زاب واژه پیشین است چه باید گفت؟ روانشناسی ای! برخی ترگومانان ( مترجمان ) واژه روانشناختی را برابر گرفته اند و برخی دیگر روانشناسیک را همتراز دانسته اند که گویاتر از برابرهای دیگر است.
زنده کردن و بهره گیری از پسوند پیوندساز یا زابساز ایک پهلوی، زبان پارسی را در برابرسازی توانمندتر خواهد کرد.


کلمات دیگر: