کلمه جو
صفحه اصلی

هم جنس


برابر پارسی : هم گن | همگون

فارسی به انگلیسی

homogeneous, of the same kind, congeneric

فارسی به عربی

متجانس , مثل
غریب

متجانس , مثل


مترادف و متضاد

like (صفت)
شبیه، همانند، مانند، متشابه، هم جنس، قرین، همچون، هم شکل، همگونه

homogeneous (صفت)
مشابه، یک جور، هم جنس

biotype (صفت)
هم جنس

cognate (صفت)
هم جنس، هم ریشه

consubstantial (صفت)
هم جنس، هم جوهر، هم گوهر، هم طبیعت

connatural (صفت)
هم جنس، هم خو

فرهنگ فارسی

(صفت ) ۱- متعلق بیک جنس ( نر یا ماده ). ۲ - از یک قوم و نژاد. ۳ - متجانس .

فرهنگ معین

(هَ. جِ ) [ فا - ع . ] (ص مر. ) ۱ - متعلق به یک جنس (نر یا ماده ). ۲ - از یک قوم یا نژاد. ۳ - متجانس .

لغت نامه دهخدا

هم جنس. [ هََ ج ِ ] ( ص مرکب ) دو چیز که از یک جنس ساخته شده باشند. || دو کس که دارای صفات روحی یکسان باشند. متناسب. هم خو :
خورشید به جستجوی همجنسی
پیمود هزار دور و هم فرد است.
خاقانی.
همجنس در عدم طلب اینجا مجوی از آنک
نیلوفر از سراب نداده ست کس نشان.
خاقانی.
کبوتر با کبوتر باز با باز
کند همجنس باهمجنس پرواز.
نظامی.
که عمری شد که همجنسی ندیدم
به جز وحشی اگر انسی ندیدم.
نظامی.
دو همجنس دیرینه هم زبان
بکوشند در قلب هیجا به جان.
سعدی.
دو همجنس دیرینه هم قلم
نباید فرستاد یک جا به هم.
سعدی.
- هم جنس جوی ؛ آنکه یار و همدمی جوید. که دوست مناسبی خواهد:
بر سر عالم شود همجنس جوی
در تک دریا رود مرجان طلب.
خاقانی.
|| نظیر. مانند :
بود کعب بن زهیر از ابتدا کافرصفت
پس مسلمان گشته و همجنس حسان آمده.
خاقانی.
در جفا همجنس عالم بود لیک
آنچه او کرد از جفا عالم نکرد.
خاقانی.
خویشتن همجنس خاقانی شمارند از سخن
پارگین را ابر نیسانی شناسند از سخا.
خاقانی.

فرهنگ عمید

آن که یا آنچه با دیگری از یک جنس باشد، یک جنس.

پیشنهاد کاربران

همژاد ( هم جنسیت )

مجانس

همگن

هم پود


کلمات دیگر: