بی خطر. [ خ َ طَ ] ( ص مرکب ) بی خوف و بیم. ( آنندراج ). || بی ارزش. بی قیمت. بی ارج. بی قدر. بی سنگ. بی وقر :
کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان
جسمت را چه خطر هر کجا بود یا کند.
شاکر خوارزمی.
هرکس که شاد نیست بقدر و بجاه او
بیقدر باد نزد همه خلق و بی خطر.
فرخی.
رسد ز خدمت او بی خطر بجاه و خطر
کند ز خدمت او بی یسار ملک و یسار.
فرخی.
بس بی خطر و خوار کام یابی
زین جای بی اندام و عمر سوتام.
ناصرخسرو.
این روزگار بیخطر و کار بی نظام
وام است بر تو گر خبرت هست وام وام.
ناصرخسرو.
در چشم همت تو کزو دور چشم بد
سیم حلال بی خطر است و زر عیار.
سوزنی.
|| بی رنج. نادشوار. بی مشقت :
اگر نیافت خطر بی خطر مگر به درم
درست شد که خرد برتر و به از درمست.
ناصرخسرو.
بی خطر باشد فلان با او چنانک
پیش زرگر بی خطر باشد کلال.
ناصرخسرو.