کلمه جو
صفحه اصلی

موجب


مترادف موجب : سبب، علت، طبق، باعث، مسبب

برابر پارسی : انگیزه، دستاویز، شوند، مایه

فارسی به انگلیسی

rendered necessary, occasioned, consequence, effect, cause, motive, causing, affirmative, [n.] cause, [adj.] causing, agent, ground, ic _, motivation, occasion, responsible

[n.] cause, motive, causing, affirmative


agent, cause, ground, ic _, motivation, occasion, responsible


فارسی به عربی

حافز , سبب

مترادف و متضاد

cause (اسم)
سبب، جنبش، عنوان، هدف، جهت، علت، سرمایه، مرافعه، موجب، انگیزه، نهضت، باعی، موضوع منازع فیه، موری، منبع

reason (اسم)
سبب، عنوان، مایه، علت، خرد، مورد، موجب، مناسبت، ملاک، عذر، عقل، شعور، دلیل، عاقلی، خوشفکری

motive (اسم)
سبب، محرک، عنوان، علت، موجب، انگیزه، مناسبت، غرض

inducement (اسم)
وسیله، کشش، موجب، انگیزه

causing (صفت)
منتج، موجب، مسبب، موجد

سبب، علت


طبق


باعث، مسبب


۱. سبب، علت
۲. طبق
۳. باعث، مسبب


فرهنگ فارسی

باعث، سبب، انگیزه
( اسم ) ۱ - لازم گرداننده ۲ - سبب علت انگیزه . یا بچه موجب ? بچه سبب ? بچه علت ? : [ گفت : تو نه بر دام نهادن آن طفل و تضییع روزگار او می خندیدی و چون دانه برابر بود و دام آشکارا بچه موجب در افتادی ? ] ( مرزبان نامه .۱۳۱۷.ص ۱۱۶ ) یا بدین موجب . ازین بابت . یا بی موجب . بی سبب بدون علت . یا موجب اطمینان قلب چیزی که باعث اطمینان و آسایش دل گردد . یا موجب ثواب . آنچه که باعث ثواب گردد . ۳ - نام ماه محرم .
نعت فاعلی از توجیب آن که در شبانه روزی یک بار می خورد .

فرهنگ معین

(مُ جِ ) [ ع . ] ۱ - (اِ. ) سبب ، باعث . ۲ - (اِفا. ) ایجاب کننده .

لغت نامه دهخدا

موجب. [ ج ِ ] ( ع ص ، اِ ) هرآنچه لازم می گرداند و مقرر می کند و واجب می گرداند. ( ناظم الاطباء ). لازم کننده. ( آنندراج ) ( غیاث ). واجب کننده. مقررکننده. مقررگرداننده. || سبب. دلیل. سبب و بایگر و جهت و باعث و شوند و علت و وجه و محرک. ( ناظم الاطباء ). عامل. مایه. باعث. داعی : موجب مسرت ؛ مایه مسرت. ( یادداشت مؤلف ) : نزدیکی می جوید به خدا به آنچه باعث نزدیکی است و موجب رضای او. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312 ). به شکر این موجب یک ساله خراج مملکت خویش رها کرد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 81 ). حرکت و نشاط شکار فروگذاشته موجب چیست. ( کلیله و دمنه ). علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود. ( کلیله و دمنه ). شیر... گفت بدین نواحی کی آمده ای و موجب آن چیست ؟ ( کلیله و دمنه ).
نانم نداد چرخ ندانم چه موجب است
ای چرخ ناسزا نبدم من سزای نان ؟
خاقانی.
خاقانی آن تست به هر موجبی که هست
معلوم کن ورا که تو خود آن کیستی.
خاقانی.
آخر چه موجب است که باز از حدیث وصل
کم کرده ای و در سخن زر فزوده ای.
خاقانی.
مجانبت جانب ما اختیار کرده ای موجب چیست ؟ ( ترجمه تاریخ یمینی ص 327 ). ملک گفت موجب گردآمدن سپاه و رعیت چه باشد؟ ( گلستان سعدی ).
راستی موجب رضای خداست
کس ندیدم که گم شد از ره راست.
سعدی.
منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. ( گلستان سعدی ).
- به موجب ِ ؛ بر موجب ِ. به سبب ِ. طبق ِ. برابرِ: به موجب این حکم ، برابر این حکم. طبق این حکم. ( یادداشت مؤلف ) : پس بموجب این مقدمات واضح و... ( سندبادنامه ص 6 ). گفت به موجب آن که انجام کار معلوم نیست. ( سعدی ، گلستان ). به موجب آن که پرورده نعمت این خاندانم نخواهم که... ( سعدی ، گلستان ). به موجب خشمی که بر من داری زیان خود مپسند. ( سعدی ، گلستان ).
- بر آن موجب ؛ بدان سبب. بدان جهت. به طریقی که. بدان صورت.
- || بر آن وجه. بر آن ترتیب : بر آن موجب که شرح داده آمده است جد بلیغ به جای آورد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 440 ). و بر آن موجب که ناصرالدین فرماید پیش گیرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 356 ). و بر آن موجب که فرمان بود پیش گرفت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 310 ).
- بر چه موجب ؛ به چه صورت. به چه طریق. چگونه. بر چه وجه. بر چه اصل و طریقه : منتظر آن که از حضرت به چه موجب مثال دهند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 59 ).

موجب . [ ج َ ] (ع ص ) ایجاب کرده شده . لازم آمده . لازم گردانیده شده و مقررکرده شده . || مثبت . ضد منفی . (ناظم الاطباء)؛ استثناء در کلام تام موجب . || (اصطلاح فلسفی ) به معنی ضد مختار است . (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی ).


موجب . [ ج ِ ] (اِخ ) نام شهری است به شام میان قدس و بلغاء. (معجم البلدان ).


موجب . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) هرآنچه لازم می گرداند و مقرر می کند و واجب می گرداند. (ناظم الاطباء). لازم کننده . (آنندراج ) (غیاث ). واجب کننده . مقررکننده . مقررگرداننده . || سبب . دلیل . سبب و بایگر و جهت و باعث و شوند و علت و وجه و محرک . (ناظم الاطباء). عامل . مایه . باعث . داعی : موجب مسرت ؛ مایه مسرت . (یادداشت مؤلف ) : نزدیکی می جوید به خدا به آنچه باعث نزدیکی است و موجب رضای او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). به شکر این موجب یک ساله خراج مملکت خویش رها کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 81). حرکت و نشاط شکار فروگذاشته موجب چیست . (کلیله و دمنه ). علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود. (کلیله و دمنه ). شیر... گفت بدین نواحی کی آمده ای و موجب آن چیست ؟ (کلیله و دمنه ).
نانم نداد چرخ ندانم چه موجب است
ای چرخ ناسزا نبدم من سزای نان ؟

خاقانی .


خاقانی آن تست به هر موجبی که هست
معلوم کن ورا که تو خود آن کیستی .

خاقانی .


آخر چه موجب است که باز از حدیث وصل
کم کرده ای و در سخن زر فزوده ای .

خاقانی .


مجانبت جانب ما اختیار کرده ای موجب چیست ؟ (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 327). ملک گفت موجب گردآمدن سپاه و رعیت چه باشد؟ (گلستان سعدی ).
راستی موجب رضای خداست
کس ندیدم که گم شد از ره راست .

سعدی .


منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت . (گلستان سعدی ).
- به موجب ِ ؛ بر موجب ِ. به سبب ِ. طبق ِ. برابرِ: به موجب این حکم ، برابر این حکم . طبق این حکم . (یادداشت مؤلف ) : پس بموجب این مقدمات واضح و... (سندبادنامه ص 6). گفت به موجب آن که انجام کار معلوم نیست . (سعدی ، گلستان ). به موجب آن که پرورده ٔ نعمت این خاندانم نخواهم که ... (سعدی ، گلستان ). به موجب خشمی که بر من داری زیان خود مپسند. (سعدی ، گلستان ).
- بر آن موجب ؛ بدان سبب . بدان جهت . به طریقی که . بدان صورت .
- || بر آن وجه . بر آن ترتیب : بر آن موجب که شرح داده آمده است جد بلیغ به جای آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 440). و بر آن موجب که ناصرالدین فرماید پیش گیرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 356). و بر آن موجب که فرمان بود پیش گرفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 310).
- بر چه موجب ؛ به چه صورت . به چه طریق . چگونه . بر چه وجه . بر چه اصل و طریقه : منتظر آن که از حضرت به چه موجب مثال دهند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 59).
- بر موجب ؛ به موجب . طبق . برابر. (یادداشت مؤلف ) : بر موجب آنچه می خواند کار می کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 664). بر موجب التماس او آن ملطفات را به حضرت سلطان فرستادم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 340).
- بلاموجب ؛ من غیرموجب . بدون جهت . بی سبب .
- بی موجب ؛ بی سبب و جهت . (ناظم الاطباء) :
گو به عم زاد از کجا برخاستت آخر بگو
همچنین بی موجبی این دشمنیها با منت .

انوری .


- من غیرموجب ؛ بلاموجب . بدون جهت و سبب . (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب بلاموجب شود.
- موجب شدن ؛ سبب شدن . علت شدن : آمدن شما موجب شد تا ما هم دوستمان را ببینیم . (از یادداشت مؤلف ).
- || محرک گشتن . انگیزه شدن . برآغالیدن و محرک شدن . (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب موجب گردیدن شود.
- موجب گردیدن ؛ سبب گردیدن . باعث شدن : گمان توان داشت که ... خدمت موجب عداوت گردد. (کلیله و دمنه ). اسب نیک را قوت تک سبب و موجب عنا گردد. (کلیله و دمنه ).
|| بابت . (ناظم الاطباء).
- بدین موجب ؛ بدین بابت .
|| سزاوار. (یادداشت مؤلف ).
- موجب الشکر ؛ سزاوار سپاس : هرچه گوید مقبول القول و موجب الشکر باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397).
|| (اصطلاح فلسفی ) فاعلی که فعلش در تحت اراده و اختیارش نباشد و بدون قصد و اراده منشاء صدور فعل باشد و آن بر دو قسم است ، یکی آنکه از شأن آن مختار بودن نیست مانند اشراق خورشید و احراق نار؛ و دیگری آنکه از شأن آن مختار بودن است ولکن به واسطه ٔ قشر خارجی سلب اختیار از آن شده باشد. (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی ). || (اصطلاح نحوی ) کلامی را گویند که از نفی و نهی و جحد و استفهام عاری باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1448). || نام ماه محرم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).

موجب . [ م ُ وَج ْ ج ِ ] (ع ص ) ماده شتری که در پستانش فله بسته باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) . || نعت فاعلی از توجیب . آن که در شبانه روزی یک بار می خورد. (ناظم الاطباء). رجوع به توجیب شود.


فرهنگ عمید

باعث، سبب، انگیزه.

فرهنگ فارسی ساره

انگیزه، مایه


جدول کلمات

سبب

پیشنهاد کاربران

وظیفه ای که بر شخص واجب است،
جمع آن مواجب است
ترکیب های رایج: مواجب و وظایف

آوند

ایجاب کننده .

کسی که بر اون کاری واجب شده باشد، موظف، مسئول

ایجاد کننده


زمینه ساز

مورث


کلمات دیگر: