کلمه جو
صفحه اصلی

محور


مترادف محور : آسه، قطب، مدار، مرکز، اساس، پایه، پی، مبنا، راه، جاده، شافت، قطر، خط مفروض

برابر پارسی : آسه

فارسی به انگلیسی

axis, axle, pivot, spindle

axis, pivot


axis or axle


فارسی به عربی

محور , مفصلة

عربی به فارسی

محور , قطب , محور تقارن , مهره اسه , چرخ , ميله , اسه , توپي چرخ , مرکز , مرکز فعاليت


مترادف و متضاد

راه، جاده


شافت


قطر، خط مفروض


shaft (اسم)
تیر، میل، محور، میله، دسته، خدنگ، گلوله، چوب، پرتو، بدنه، استوانه، دودکش، ستون، بادکش، نیزه، قلم، چاه، چوبه

arbor (اسم)
تاکستان، محور، باغ میوه، چمن، میله

axis (اسم)
محور، میله، محور چرخ، قطب، محور تقارن، مهره اسه

axle (اسم)
میل، محور، میله، چرخ، چرخه، اسه، دنده، میله چرخ فرمان

pivot (اسم)
محور، میله، محور چرخ، لولا، مدار، نقطه اتکاء، پاشنه، عضو موثر، محور اصلی کار

axletree (اسم)
محور، میله میان دو چرخ

gudgeon (اسم)
محور، قطب، اسه، وسیله تطمیع، میله اهرمی، سر محور، ماهی ریز قنات، ادم زودباور

joint pin (اسم)
محور

kingbolt (اسم)
محور، شاه پیچ

آسه، قطب، مدار، مرکز


اساس، پایه، پی، مبنا


۱. آسه، قطب، مدار، مرکز
۲. اساس، پایه، پی، مبنا
۳. راه، جاده
۴. شافت
۵. قطر، خط مفروض


فرهنگ فارسی

اصطلاحا در جنگ بین الملل دوم ( ۱۹۴۵ - ۱۹۳۹ م . ) باتحادیه آلمان ایتالیا و ژاپن اطلاق میشود مق. متفقین .
تیرچرخ که چرخ روی آن می گردد
( اسم ) آنچه که گرد گردد . ۲ - تیر چرخ که چرخ دولاب بدان گردد . ۳ - خط مستقیم حقیقی یا موهومی که جسمی بدور آن میگردد . ۵ - یا محور زمین . خطی است موهوم که یک سر آن بقطب شمال و سر دیگر آن بقطب جنوب پیوسته است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن انجام میدهد آسه . یا محور فلک . ( آسمان چرخ ) . خطی است موهوم که دو سر آن به قطبین فلک پیوسته : پاینده باد عمر تو تا چرخ ملک را دولت ز خام. تو خط محور آورد . ( معزی ) یا محور اطول ( بیضی ) . خطی است که از دو کانون و مرکز بیضی بگذرد و دو راس آن متکی بر محیط بیضی باشد . یا محور اقصر ( بیضی ) . عمودیست که از مرکز بیضی بر محور اطول آن اخراج شود و دو راس آن متکی بر محیط بیضی باشد آس. کوتاه . یا محور عالم . خطی است موهوم در امتداد محور زمین که فرض شده است آسمان دور آن می گردد . ۶ - مرکز چیزی مدار. ۷ - در جنگ جهانگیر دوم به اتحادی. آلمان و ژاپن اطلاق میشد
کسی که سپید و براق می کند

میله‌ای که چرخ‌های خودرو به دو سر آن نصب شود


فرهنگ معین

(مِ وَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - تیر چرخ که چرخ دور آن می گردد. ۲ - خط فرضی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن انجام می دهد.

لغت نامه دهخدا

محور. [ م ِح ْ وَ ] (ع اِ) آنچه گرد خود گردد. تیر چرخ دلو. تیر هر چرخ که چرخ بدان گردد از آهن باشد یا از چوب . قعو، محور آهنی . (منتهی الارب ). || آهن که در میان چرخ چاه بود. آهن که در میان بکره بود. (مهذب الاسماء). || خط مستقیم حقیقی یا فرضی که جسمی به دور آن گردد. || خطی مستقیم که دو قطب کره را بپیوندد. خطی که میان دو قطب پیوسته است : آن خط که اندرون کره از قطب تا قطب پیوندد او را محور خوانند و او نیز همچنان ایستاده بود همچون دو قطب که نهایت اویند هر چند که کره همی گردد. (التفهیم ص 31). خطمستقیم ثابتی که کره بر آن گردد و دو قطب کره دو سوی آن خط باشند. (حاشیه ٔ التفهیم ص 31). || خط موهوم متصل از دو سوی به دو قطب فلک :
بسا قلعه هایی که از برج هر یک
سر پاسبانان رسیدی به محور.

فرخی .


همی نماید هیبت همی نماید شور
همی برآید موجش برابر محور.

فرخی .


بزیر پرّ قوش اندر همه چون فَرْخ دیباها
به پرّ کبک بر خطی سیه چون خط محورها.

منوچهری .


پاینده باد عمر تو تا چرخ ملک را
دولت ز خامه ٔ تو خط محور آورد.

معزی (دیوان ص 182).


جوهر نیند و جوهر از ایشان بَرَد عَرَض
محور نهاده ٔ عَرَضند و نه محورند.

ناصرخسرو.


گه اندر ارثماطیقی که تا چیست
سماک و فرقدان و قطب و محور.

ناصرخسرو.


شب را معزول کرد چشمه ٔ خورشید
رایت دینارگون کشید به محور.

مسعودسعد.


سعد ذابح سر بریدی هر شکاری راکه شاه
سوی او محور زخط استوا کردی رها.

خاقانی .


گر چه محور سپرد قرصه ٔ خور
قرص خور بین که به محور سپرند.

خاقانی .


تیر چون در زه نشاندی بر کمان چرخ وش
گفتی او محور همی راند ز خط استوا.

خاقانی .


- محور آسمان ؛ محور فلک .
- محور چرخ ؛ محور فلک .
- محور زمین ؛ خطی موهوم که یک سر آن به قطب شمال و سر دیگر آن به قطب جنوب پیوسته است و زمین حرکت وضعی خود را به دور این خط انجام می دهد. آسه .
- محور عالم ؛ خطی است موهوم در امتداد محور زمین که فرض شده است آسمان دور آن می گردد.
- محور فلک ؛ محور آسمان . محور چرخ . خطی موهوم که از دو سوی به قطب فلک پیوسته است .
- محور کره ؛ قطر ثابتی که کره بر آن گردد. آن قطر باشد که کره بر آن گردد.
|| خط واصل بین دو مرکز (در دو دایره ٔ موازی ).
- محور اطول یا قطر اطول (در بیضی ) ؛ خطی که از دو کانون و مرکز بیضی گذرد و دو سر آن پیوسته بر محیط بیضی باشد.
- محور اقصر یا قطر اقصر (در بیضی ) ؛ عمودی که از مرکز بیضی بر محور اطول آن اخراج گردد و دو سر آن پیوسته ٔ محیط بیضی باشد.
- محور جیب ها یا محور عرضها یا محور سینوس ها (در دایره ٔ مثلثاتی ) ؛ محوری است عمود بر محور کسینوس ها (محور طولها). امتدادی است در دایره که جیب زوایا را در روی آن می خوانند. رجوع به جیب شود.
- محور طول ها یا محور کسینوس ها (در دایره ٔ مثلثاتی ) ؛ محوری است که مقدار طول زوایا را در روی آن تعیین کنند. رجوع به ظل شود.
|| مرکز چیزی . مدار. || حلقه که زبان کمربندی بدان بند می گردد. (منتهی الارب ). حلقه ای که زبانه ٔ کمربند بدان بند می گردد. || آهن که بدان داغ کنند. (منتهی الارب ). || چوبه (برای خمیر). چوبه ٔ نان . وردنه . دَست وَردَه . دَسوَردَه . (منتهی الارب ). چوبی که خمیر بدان پهن کنند. چوب نان . ج ، محاور. چوبه ٔ خمیر گستردن . چوبه ٔ نان پختن . (مهذب الاسماء). || ستونه ٔ آسیا. || تعبیری از ارتباط مستقیم دوستانه یا سیاسی میان دونقطه یا ناحیه : محور رم و برلین ، محور پاریس و لندن . || (اِخ ) در اصطلاح سیاسی در جنگ جهانگیردوم به اتحادیه ٔ دولتهای ایتالیا و آلمان و ژاپن اطلاق می شد.

محور. [ م ُ ح َوْ وَ ] ( ع ص ) سپیدکرده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || جامه سپیدکرده شده. نان پهن و گرده شده. ( از ناظم الاطباء ). || موزه محور؛ موزه ای که آستر آن از چرم سرخ کرده اند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). خُف ُ مُحوَّر. ( منتهی الارب ).

محور. [ م ُ ح َوْ وِ ] ( ع ص ) کسی که سپید و براق می کند.
- محورالثیاب ؛ آنکه جامه را سپید می کند. ( ناظم الاطباء ).

محور. [ م ِح ْ وَ ] ( ع اِ ) آنچه گرد خود گردد. تیر چرخ دلو. تیر هر چرخ که چرخ بدان گردد از آهن باشد یا از چوب. قعو، محور آهنی. ( منتهی الارب ). || آهن که در میان چرخ چاه بود. آهن که در میان بکره بود. ( مهذب الاسماء ). || خط مستقیم حقیقی یا فرضی که جسمی به دور آن گردد. || خطی مستقیم که دو قطب کره را بپیوندد. خطی که میان دو قطب پیوسته است : آن خط که اندرون کره از قطب تا قطب پیوندد او را محور خوانند و او نیز همچنان ایستاده بود همچون دو قطب که نهایت اویند هر چند که کره همی گردد. ( التفهیم ص 31 ). خطمستقیم ثابتی که کره بر آن گردد و دو قطب کره دو سوی آن خط باشند. ( حاشیه التفهیم ص 31 ). || خط موهوم متصل از دو سوی به دو قطب فلک :
بسا قلعه هایی که از برج هر یک
سر پاسبانان رسیدی به محور.
فرخی.
همی نماید هیبت همی نماید شور
همی برآید موجش برابر محور.
فرخی.
بزیر پرّ قوش اندر همه چون فَرْخ دیباها
به پرّ کبک بر خطی سیه چون خط محورها.
منوچهری.
پاینده باد عمر تو تا چرخ ملک را
دولت ز خامه تو خط محور آورد.
معزی ( دیوان ص 182 ).
جوهر نیند و جوهر از ایشان بَرَد عَرَض
محور نهاده عَرَضند و نه محورند.
ناصرخسرو.
گه اندر ارثماطیقی که تا چیست
سماک و فرقدان و قطب و محور.
ناصرخسرو.
شب را معزول کرد چشمه خورشید
رایت دینارگون کشید به محور.
مسعودسعد.
سعد ذابح سر بریدی هر شکاری راکه شاه
سوی او محور زخط استوا کردی رها.
خاقانی.
گر چه محور سپرد قرصه خور
قرص خور بین که به محور سپرند.
خاقانی.
تیر چون در زه نشاندی بر کمان چرخ وش
گفتی او محور همی راند ز خط استوا.
خاقانی.
- محور آسمان ؛ محور فلک.
- محور چرخ ؛ محور فلک.

محور. [ م ُ ح َوْ وَ ] (ع ص ) سپیدکرده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || جامه ٔ سپیدکرده شده . نان پهن و گرده شده . (از ناظم الاطباء). || موزه ٔ محور؛ موزه ای که آستر آن از چرم سرخ کرده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). خُف ُّ مُحوَّر. (منتهی الارب ).


محور. [ م ُ ح َوْ وِ ] (ع ص ) کسی که سپید و براق می کند.
- محورالثیاب ؛ آنکه جامه را سپید می کند. (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

۱. راهی که دو مکان را به هم وصل کند، راه ارتباطی: محور تهران قم.
۲. [مجاز] چیزی که امور بر مبنای آن جریان یابد، اساس، مبنا.
۳. میله ای به شکل استوانه که جسمی به دور آن می گردد.
۴. (زمین شناسی ) خطی فرضی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن انجام می دهد.

۱. راهی که دو مکان را به هم وصل کند؛ راه ارتباطی: محور تهران ـ قم.
۲. [مجاز] چیزی که امور بر مبنای آن جریان یابد؛ اساس؛ مبنا.
۳. میله‌ای به شکل استوانه که جسمی به دور آن می‌گردد.
۴. (زمین‌شناسی) خطی فرضی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن انجام می‌دهد.


دانشنامه عمومی

اکسل (به انگلیسی: axle) محور مرکزی یک چرخ یا دنده است. در بعضی موارد، اکسل شاید با یک یاتاقان یا بوش مکانیکی در سطح داخلی سوراخ چرخ یا دنده در جایش ثابت نگه داشته شود تا به چرخ یا دنده اجازه دهد که آزادانه به دور اکسل بچرخد.

محور (ابهام زدایی). محور ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
محور
محور نوری
انحراف محوری

راه رفت وآمد(ارتباط)بین دو نقطه(جهت)


دانشنامه آزاد فارسی

محور (تاریخ). مِحْوَر (تاریخ)(Axis)
اتحاد آلمان نازی و ایتالیای فاشیست قبل از جنگ جهانی دوم و در جریان آن. محور رم ـ برلیندر ۱۹۳۶ هنگامی شکل گرفت که ایتالیا به علت تجاوز به اتیوپی (حبشه) تهدید به تحریم شد. در مه ۱۹۳۹ به صورت پیمان کامل نظامی و سیاسی درآمد. در سپتامبر ۱۹۴۰ پیمانی دَه ساله میان آلمان، ایتالیا، و ژاپن (دول محور رم ـ برلین ـ توکیو) امضا شد، و پس از آن کشورهای مجارستان، بلغارستان، رومانی، و دولت های دست نشاندۀ اسلوواکی و کروآسی نیز به آن پیوستند. اتحاد محور با سقوط موسولینیو تسلیم ایتالیا (۱۹۴۳) و آلمان و ژاپن (۱۹۴۵) از هم پاشید. دول محور متفقاً به ژنرال فرانسیسکو فرانکو، رهبر گروه فاشیست ها، درخلال جنگ داخلی اسپانیا(۱۳۳۶ـ۱۹۳۹) کمک کردند. ژاپن قدرتی فاشیستی نبود؛ اما سیاست های توسعه طلبانه اش باعث شد که این کشور متحد مناسبی برای ایتالیا و آلمان فاشیست شود. سه قدرت محور، اتحادی تهاجمی را تشکیل دادند تا از فعالیت های نظامی خود حمایت کنند. با جنگ ژاپن علیه بریتانیا در آسیا، این کشور عملاً دشمن مشترک هر سه متحد محور محسوب می شد.

محور (ریاضیات). مِحْوَر (ریاضیات)(axis)
مِحْوَر
در هندسه، یکی از خطوط مرجع برای مشخص کردن مکان نقطه ها در صفحهیا فضا. در صفحه، معمولاً محور افقیرا محور x و محور قائمرا محور y می نامند. این اصطلاح به خطی فرضی که یک شیء نسبت به آن متقارن است نیز اطلاق می شود (محور تقارن)، مانند قطر مربع. همچنین، به خطی که شیء می تواند حول آن دوران کند نیز محور می گویند (محور دوران).

فرهنگستان زبان و ادب

{axle} [حمل ونقل درون شهری-جاده ای] میله ای که چرخ های خودرو به دو سر آن نصب شود

پیشنهاد کاربران

نگارش این واژه در پارسی، مهور mehvar، میور meyvar یا مِخور mexvar است؛ زیرا واژه ای پهلوی است و از دو بخش: مِه = بزرگ، قطب، کانون + ور : دارنده ی بزرگی ـ کانون، مرکزیت؛ همچنین است واژه ی مخور: مِخ= مرکز، قطب + ور
پس واژه ی مهور پهلوی است که در اربی محور نوشته شده است.

آسه

ریاضی: میله

محور:[اصطلاح نظامی]در کاربرد نظامی ‏به خطی اطلاق می‏‎شود که در روی آن حرکات و ارتباطات یگان‎های نظامی ‏انجام می‏‎گیرد.
دانشنامه دفاعی ( نحن صامدون )


آسه، قطب، مدار، مرکز، اساس، پایه، پی، مبنا، راه، جاده، شافت، قطر

میله - اسه

مِحوَر
این واژه بُناد ( اَصل ) پارسی دارد و دو نِگَره در باره ی بخش یِکُم آن پیش کِشیده شده است :
مِحوَر : مِح - وَر
۱ - مِح = مِه/ مَه به مینه ی بُزرگ، کَلان
۲ - مِح = مِد ، مِید ، مِیدان ، میان : به این مینه که دو سَر چیزی را به هم می وَندَد ( وَصل و متصل می کُند )
وَر = پس وند ِ کُننده مانند : دانِشوَر ، پیشه وَر
پیش نهاد ها با نِگرش به شماره ی ۲ : میانوَر ، مِیوَر ، میدوَر ، مِیدوَر
بازگفت : مِید در واژه ی مِیدان : مِید - آن
جایی در میانه ( وسط ) خیابان ها یا شَهر ها
مِید = میان ؛ - آن = پس وند جا و اِستان ( مَکان )
بایا به یادگویی ( ذکر ) است که در پارسی میانه " آسه" هم گفته می شده که هم ریشه با axis و axle انگلیسی است.

کانون

( آسه ) به چم ( محور ) :
اوستایی:ASHAYA
سانسکریت:AKSAS، AKSHAS
ارمنی: ANUT
یونانی: AXON
لاتین:AXIS
گوتیک و آلمانی کنونی:ACHSE
انگلیسی:AXIS، AXLE
( دگرگونی آوایی ش/س در زبانهای هندواروپایی رواگمند ( =رایج ) بوده است. )

فرفره


کلمات دیگر: