مترادف بلد : دلیل راه، دلیل، راهبر، راهنما، هادی، آشنا، مطلع، وارد، واقف، دیار، شهر، مدینه، ولایت، منطقه، ناحیه
برابر پارسی : شهر، آبادی
city, region or country, guide, [informal] escort
familiar, guide
صفت
دلیل راه، دلیل، راهبر، راهنما، هادی
آشنا، مطلع، وارد، واقف
دیار، شهر، مدینه، ولایت
منطقه، ناحیه
۱. دلیل راه، دلیل، راهبر، راهنما، هادی
۲. آشنا، مطلع، وارد، واقف
۳. دیار، شهر، مدینه، ولایت
۴. منطقه، ناحیه
بلد. [ ب َ ل َ ] (اِخ ) شهرکی است مشهور از نواحی دجیل در نزدیکی حظیرة و حربی ، از اعمال بغداد. (از معجم البلدان ) (از مراصد).
بلد. [ ب َ ل َ ] (اِخ ) نام شهر کرج است که ابودلف آنرا بساخت و «بلد» نام نهاد. (از معجم البلدان ) (از مراصد). رجوع به کرج شود.
بلد. [ ب َ ل َ ] (اِخ ) نام شهر مروالرود است . (از معجم البلدان ) (از مراصد).
بلد. [ ب َ ل َ ] (اِخ ) نسف (نخشب ) را در ماوراءالنهر بلد گویند. (از مراصد) (از معجم البلدان ).
بلد. [ ب َ ل َ ] (اِخ )یا بَلَط. شهری است قدیمی بر نهر دجله بالای موصل . طول آن 67 درجه و نیم و عرضش 38 درجه و یک سوم است . فاصله ٔ آن تا موصل هفت فرسخ و تا نصیبین بیست وسه فرسخ است . نام آن را در فارسی شهراباذ (شهرآباد) نوشته اند. (از معجم البلدان ). شهریست [ ازجزیره ] بر کران دجله نهاده و اندر وی آبهاست روان بجز از دجله . (حدود العالم ). شهر قدیمی است بالای موصل در کنار دجله بفاصله ٔ هفت فرسخ از موصل ، و گاهی بلط گویند. (مراصد).
فطرت (از آنندراج ).
حکیم شفائی .
بلد. [ ب َ ل َ ] (ع مص ) گشاده ابرو و ابلج بودن . (از اقرب الموارد).
بلد. [ ب ُ ] (ع اِ) گوی زر یا سیم یا ارزیز که بدان آب را قسمت کنند. (منتهی الارب ). بَلَد. رجوع به بَلَد شود.
بلد. [ ب َ ل َ ] (اِخ ) مکه ٔ معظمه . (منتهی الارب ). مکه ، از جهت تفخیم برای آن ، چنانکه ثریا را نجم و مندل را عود گویند.(از ذیل اقرب الموارد): لا اقسم بهذا البلد، و أنت حل بهذا البلد. (قرآن 1/90 و2)؛ به این شهر مکه سوگند یاد نمی کنم در حالی که تو در این شهر مقیم هستی .
بلد. [ ب َ ل َ ] (ع اِ) جای باش حیوان ، عامر باشد یا غامر. (منتهی الارب ). هر موضعی از زمین ، عامر و آباد باشد یا غیر عامر، خالی از سکنه باشد یا مسکون ، و واحد آن بلدة است . (از دهار). هر موضعی از زمین ، عامر باشد یا خالی . (از اقرب الموارد). || زمین . (منتهی الارب ) (دهار).
- البلدالطیب ؛زمینی که درو نبات بسیار روید. (دهار) : والبلدالطیب یخرج نباته باذن ربه و الذی خبث لایخرج الا نکدا... (قرآن 58/7)؛ و زمین پاکیزه رستنیهایش به اذن پروردگارش میروید و آنکه پلید باشد نمیروید جز اندک و بی فایده ...
- البلدالمیت ؛ زمینی که رستنی و چراگاه در آن نباشد. (از اقرب الموارد) : و هو الذی یرسل الریاح بشراً بین یدی رحمته حتی اذا اقلت سحاباً ثقالاً سقناه لبلد میت فأنزلنا به الماء... (قرآن 57/7)؛ و اوست که بادها را بشارت دهندهی از نزد رحمتش میفرستد تا چون ابرهای گرانباری بردارد آنرا بسوی زمین مرده روانه سازیم و آب را بر آن فرود آوریم ... و اﷲ الذی أرسل الریاح فتثیر سحاباً فسقناه الی بلد میت فأحیینا به الارض بعد موتها کذلک النشور. (قرآن 9/35)؛ و خداوند است که بادها را فرستاد تا ابرهائی برانگیزد وآنها را بسوی زمینی مرده روانه کردیم و زمین را پس از مرده بودنش زنده گردانیدیم ، این است حشر کردن . و رجوع به بلده ٔ میت ، ذیل بلدة شود. || شهر.(دهار) (غیاث ). الکه ، مانند عراق و شام . ج ، بُلدان .(منتهی الارب ). جنس مکان چون عراق و شام . (از اقرب الموارد). بلدة. کوره . عامرة. مدینه . مصر. عاصمة. معمورة. قصبة. ج ، بِلاد و بُلدان . (اقرب الموارد). (دهار) : و تحمل أثقالکم ًالی بلد لم تکونوا بالغیه ًالا بشق الأنفس . (قرآن 7/16)؛ و بارهای شما را به شهری میبرد که بدان نمیرسیدید جز با رنج نفس . وً اذ قال ابراهیم رب اجعل هذا بلدا آمنا... (قرآن 126/2)؛ آنگاه که ابراهیم گفت پروردگارا این را شهری ایمن قرار بده ... و اًذ قال ابراهیم رب اجعل هذا البلد آمنا... (قرآن 35/14).
- بیضة البلد ؛ برخی آن را کنایه از مدح دانند، و برخی آن را کنایه از شخصی دانند که از اهل و خانواده ٔ خود جدا باشد، گویند کان فلان بیضةالبلد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج ).
|| زمین ناکنده ٔ آتش ناافروخته . (منتهی الارب ). آنچه از زمین که حفر نشده باشد و در آن آتش نیفروخته باشند. (از ذیل اقرب الموارد). || خاک . (منتهی الارب ). تراب .(از ذیل اقرب الموارد). || گورستان . (منتهی الارب ). مقبره . (اقرب الموارد). || خانه . (منتهی الارب ). خانه و اثری که از آن باشد. (از اقرب الموارد). ج ، اَبلاد. (اقرب الموارد). || جای بیضه نهادن شترمرغ . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و از آن جمله است مثل «هو أذل ّ من بیضةالبلد»یعنی از تخم شترمرغ که آنرا ترک میگوید خوارتر است .(از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || سینه . (منتهی الارب ). صدر. (اقرب الموارد). || کف دست . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || گویک ارزیز که کشتی بانان عمق آب را بدان اندازه کنند. (منتهی الارب ). اندکی از رصاص و سرب گرد و غلطان است که کشتی بان بوسیله ٔ آن آب را اندازه میگیرد. (از اقرب الموارد). گوی ارزیزین که کشتی بانان بدان عمق آب را اندازه میگیرد. (یادداشت مرحوم دهخدا). بُلد. رجوع به بُلد شود. || گشادگی میان دو ابرو. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || عنصر چیزی . (منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد). || گو بالای سینه و آنچه گرداگرد یا وسط آن است . (منتهی الارب ). || یکی از منازل قمر و آن شش ستاره است در برج قوس . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
۱. راهبر؛ راهنما.
۲. کسی که راهی را بشناسد یا کاری را بداند.
۳. شهر؛ سرزمین.
۴. نودمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۳۰ آیه؛ الفجر.
〈 بلد شدن: (مصدر متعدی) [عامیانه]
۱. کاری را یاد گرفتن.
۲. راهی را شناختن.
۱وارد –مطلع ۲آزموده