کلمه جو
صفحه اصلی

اعیان


مترادف اعیان : اغنیا، ثروتمندان، دولتمندان، اشراف، معاریف، نجبا، نخبگان، اموال غیرمنقول، زمین

برابر پارسی : بزرگان، توانگران، مهان

فارسی به انگلیسی

nobles, dignitaries, standing property, superstructure, aristocracy, patrician

nobles, dignitaries, standing property, superstructure


aristocracy, patrician


مترادف و متضاد

grandee (اسم)
بزرگان، اعیان، اصیل زاده، نمجیب

اغنیا، ثروتمندان، دولتمندان


اشراف، معاریف، نجبا، نخبگان


اموال‌غیرمنقول، زمین


۱. اغنیا، ثروتمندان، دولتمندان
۲. اشراف، معاریف، نجبا، نخبگان
۳. اموالغیرمنقول، زمین


فرهنگ فارسی

( اسم ) جمع عین . ۱ - بزرگان بزرگواران . ۲ - اشراف . ۳ - موجودات خارجی اعم از جواهر و اعراض . ۴ - اموال غیر منقول زمین مقابل عرصه . ۵ - خانه و بناهای پیرامون آن ( مانند طویله انبار و غیره ) و همچنین درختان واقع در یک قطعه زمین مقابل زمین ارض .
نام موضعی است

فرهنگ معین

( اَ ) [ ع . ] ( اِ. ) جِ عین . ۱ - بزرگان . ۲ - اشراف . ۳ - بناها، ساختمان ها، مصالح ساختمانی .

لغت نامه دهخدا

اعیان. [ اِ ] ( ع مص ) بچشمه رسیدن درکندن چاه. ( تاج المصادر بیهقی ). سوراخ کردن چشمه آب را، و نقب زدن در قنات. ( ناظم الاطباء ). حفر کردن تا بچشمه رسیدن : حفرت حتی اعینت ؛ ای بلغت العیون. مااعینه ؛ ای ما اشد اصابته بالعین. ( از اقرب الموارد ).

اعیان. [ اَ ] ( ع اِ، ص ) ج ِ عَین. بزرگان. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) ( مؤیدالفضلاء ) ( کشاف اصطلاحات الفنون ). ج ِ عَین ، بمعنی شریف و گرامی قوم. ( منتهی الارب ). اشراف. ( دستورالعلماء ). مأخوذ از تازی ، مردمان بزرگ و شریف و اصیل و پاک نژاد که بکیت و یا بکیتا نیز گویند. ( ناظم الاطباء ). شرفاء. ( یادداشت بخط مؤلف ). و رجوع به عین شود : همه ارکان و اعیان دولت وی را بپسندند بدان راستی و امانت که کرد. ( تاریخ بیهقی ). و نزدیک بود که خللی افتادی جامه دار را اما خود پیش رفت و بانگ بر لشکر زد و مبارزان و اعیان یاری دادند. ( تاریخ بیهقی ص 244 ). سلطان در نهان نامه ها می فرمود سوی اعیان که موکلان او بودند که نیک احتیاط باید کرد در نگاهداشت یوسف. ( تاریخ بیهقی ص 250 ).این اعیان و مقدمان را بر مقدار محل و مراتب بباید داشت که پدریان و از آن ما اند. ( تاریخ بیهقی ص 283 ). بر اثر سلطان خواجه بزرگ و خواجگان و اعیان درگاه. ( تاریخ بیهقی ص 292 ).
نه در صدد عیون اعمالم
نه از عدد وجوه اعیانم.
مسعودسعد.
اما غرض این بود که حکمت همیشه عزیز بوده است خاصه بنزدیک ملوک و اعیان. ( کلیله و دمنه ).
مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف
این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم.
خاقانی.
اعیان و اقارب و زبده مواکب خویش را بخدمت برسالت سلطان فرستاد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 293 ). و اعیان این مملکت بدیدار او مفتقرند و جواب این حروف را منتظر. ( گلستان ). فکیف در نظر اعیان خداوندی عز نصره که مجمعاهل دلست. ( گلستان ).
- اعیان حضرت ؛ بزرگان و اشراف پایتخت. اشراف حاضر در دربار : اعیان حضرت حق وی بتمامی بگزارند. ( تاریخ بیهقی ص 410 ). چون بخانه فرود آمد همه اولیاءحشم و اعیان حضرت به تهنیت وی رفتند. ( تاریخ بیهقی ص 381 ). اعیان حضرت و لشکر و مقدمان حقی گزاردند نیکو. ( تاریخ بیهقی ص 342 ). ارکان دولت و اعیان حضرت وصیت ملک بجای آوردند. ( گلستان ). و ارکان دولت و اعیان حضرت و زورآوران اقالیم جمع آمدند. ( گلستان ).

اعیان . [ اَ ] (اِخ ) نام موضعی است که ذکر آن در بیت زیر از گفته های عتیبةبن الحارث بن شهاب یربوعی آمده است :
تروحنا من الاعیان عصراً
فاعجلنا الالاهةأن تؤوبا.
این بیت را بدین صورت ابوالحسن عمرانی آورده ولیکن ازهری آنرا بصورت زیر روایت کرده :
تروحنا من اللعباء... (از معجم البلدان ).


اعیان . [ اَ ] (ع اِ، ص ) ج ِ عَین . بزرگان . (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (مؤیدالفضلاء) (کشاف اصطلاحات الفنون ). ج ِ عَین ، بمعنی شریف و گرامی قوم . (منتهی الارب ). اشراف . (دستورالعلماء). مأخوذ از تازی ، مردمان بزرگ و شریف و اصیل و پاک نژاد که بکیت و یا بکیتا نیز گویند. (ناظم الاطباء). شرفاء. (یادداشت بخط مؤلف ). و رجوع به عین شود : همه ٔ ارکان و اعیان دولت وی را بپسندند بدان راستی و امانت که کرد. (تاریخ بیهقی ). و نزدیک بود که خللی افتادی جامه دار را اما خود پیش رفت و بانگ بر لشکر زد و مبارزان و اعیان یاری دادند. (تاریخ بیهقی ص 244). سلطان در نهان نامه ها می فرمود سوی اعیان که موکلان او بودند که نیک احتیاط باید کرد در نگاهداشت یوسف . (تاریخ بیهقی ص 250).این اعیان و مقدمان را بر مقدار محل و مراتب بباید داشت که پدریان و از آن ما اند. (تاریخ بیهقی ص 283). بر اثر سلطان خواجه ٔ بزرگ و خواجگان و اعیان درگاه . (تاریخ بیهقی ص 292).
نه در صدد عیون اعمالم
نه از عدد وجوه اعیانم .

مسعودسعد.


اما غرض این بود که حکمت همیشه عزیز بوده است خاصه بنزدیک ملوک و اعیان . (کلیله و دمنه ).
مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف
این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم .

خاقانی .


اعیان و اقارب و زبده ٔ مواکب خویش را بخدمت برسالت سلطان فرستاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 293). و اعیان این مملکت بدیدار او مفتقرند و جواب این حروف را منتظر. (گلستان ). فکیف در نظر اعیان خداوندی عز نصره که مجمعاهل دلست . (گلستان ).
- اعیان حضرت ؛ بزرگان و اشراف پایتخت . اشراف حاضر در دربار : اعیان حضرت حق وی بتمامی بگزارند. (تاریخ بیهقی ص 410). چون بخانه فرود آمد همه ٔ اولیاءحشم و اعیان حضرت به تهنیت وی رفتند. (تاریخ بیهقی ص 381). اعیان حضرت و لشکر و مقدمان حقی گزاردند نیکو. (تاریخ بیهقی ص 342). ارکان دولت و اعیان حضرت وصیت ملک بجای آوردند. (گلستان ). و ارکان دولت و اعیان حضرت و زورآوران اقالیم جمع آمدند. (گلستان ).
- اعیان درگاه ؛ اشراف حاضر در بارگاه . درباریان . بزرگان دربار : اعیان درگاه را این حدیث سخیف نمود. (تاریخ بیهقی ص 413).
- اعیان دولت ؛ وزرای دولت . (ناظم الاطباء). اشراف و بزرگان و امراء حکومت .
- اعیان شهر ؛ بزرگان و اشراف شهر : اعیان شهر جمله بخدمت آمدند. (تاریخ بیهقی ص 468).
- اعیان قوم ؛ اشراف آنان . (یادداشت مؤلف ).
- اعیان ممکنات ؛ شریفترین مخلوقات . (ناظم الاطباء).
- اعیان مملکت ؛ بزرگان و اشراف کشور : ارکان دولت و اعیان مملکت وصیت ملک را بجای آوردند. (گلستان ).
- مجلس اعیان ؛ مجلس سنا. یکی از دو مجلس که قوه ٔ مقننه را تشکیل می دهند واز نمایندگان طبقات اشراف که بر طبق مقررات خاصی انتخاب و انتصاب میشوند، تشکیل میشود.
|| ج ِ عَین . چشمها. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). ج ِ عین . باصره . گاه بر حدقه و گاه بر مجموع پلکها و حدقه ٔ چشم اطلاق شود. و جمعهای دیگر آن : اَعیُن ، عُیون ، عِیون و اَعیُنات که کلمه ٔ جمعالجمع است و مصغرآن «عُیَینَه » است . (از اقرب الموارد). ج ِ عَین ، یعنی چشم . جمعهای دیگر عُیون ، عِیون و اَعیُن و مصغر آن «عُیَینَه ». (منتهی الارب ). و رجوع به عین شود. || اشیاء و ذوات موجوده در خارج . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). ذاتها. (کشف الاعیان از آنندراج ). ذوات موجودات در خارج . (ناظم الاطباء). ذاتها. (کشاف اصطلاحات الفنون ). || برادران . (مؤید الفضلاء) (کشاف الاعیان بنقل آنندراج ) (کشاف اصطلاحات الفنون ). || همچشمان . (مؤیدالفضلاء) (کشف الاعیان از آنندراج ) (کشاف اصطلاحات الفنون ). || در اصطلاح سالکان ، اعیان صور اسماء الهیه اند و ارواح مظاهر اعیان اند و اشباح مظاهر ارواح اند. پس حقیقت انسانیه اول در اعیان ثابته تجلی کرد. ذات و صفات و افعال رااز اینجا معلوم کن . (آنندراج ). در اصطلاح سالکان اعیان صور علمیه را گویند. و اعیان صور اسماء الهیه اند و ارواح مظاهر اعیان اند و اشباح مظاهر ارواح اند و پس حقیقت انسانیه اول در اعیان ثابته تجلی کرده است و بعد از آن در ارواح مجرد تجلی کرده ذات و صفات و افعال از اینجا معلوم کن . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). لاهیجی گوید: بدان که هر عینی از اعیان موجوده در خارج را دو اعتبار است یکی از اعتبار من حیث الحقیقه که عبارت از ظهور حق در صور مظاهر ممکنات می باشند که آنرا تجلی شهودی میخوانند و دیگری اعتبار آن من حیث التعین و التشخص است و به این اعتبار است که اشیاء را خلق و ممکن می نامند و جمیع نقایص از این وجه بموجودات ممکنه منسوب است . (از شرح گلشن راز ص 9). و عرفا اعیان را بصور علمیه تعبیر کنند. رجوع به اعیان ثابته شود. || آنکه قائم بذات باشد یعنی در تحیز تابع چیز دیگر نباشد بخلاف عرض که در تحیز تابع موضوع خود می باشد. (تعریفات جرجانی ). || در اصطلاح حکما، ماهیات اشیاء باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ). اعیان موجودات خارجی را گویند بطور کلی جوهر باشد یا عرض و آن جمیع عین است . یعنی موجود خارجی همچنان که «صور» یعنی موجودات ذهنی جمع صورت است که بمعنی صورت ذهنی باشد. بنابراین اعیان موجودات شامل جواهر و اعراض هر دو میشود. و گاهی اعیان گویند و از آن موجودات قائم بنفس اراده کنند که بدین معنی مقابل اعراض است . و معنی قائم بنفس بودن آنست که بذات خویش دارای حیز است و در تحیز تابع چیز دیگر نیست بخلاف اعراض که تحیز تبعی دارند و مکان و حیز آنها تابع حیز جواهری باشد که موضوع اعراض قرار گیرند. این نظر متکلمان است ولی بعقیده ٔ فلاسفه معنی قیام بنفس آنست که از قیام بمحل بی نیاز باشد و معنی قائم بودن به امر دیگر آنست که اختصاص بدان امر داشته باشد. بدان صورت امر اول صفت باشد مر امر دوم را. خواه منعوت یعنی امری که عرض بدان قائم است ، دارای حیز و مکان باشد همچون جسم که سیاهی بدان قائم باشد یا دارای حیز نباشد چنانکه در صفات مجردات همچون صفات باری تعالی و عقول و نفوس فلکی . (از دستورالعلماء ج 1 ص 137). مقابل اعراض . رجوع به عین و عرض شود.
|| در اصطلاح حقوق ، اعیان مقابل عرصه است ، یعنی بنا. اعیان و زمین را عرصه گویند.
- اعیان ثابته ؛ در اصطلاح سالکان صور اسماء الهی را گویند که آن صورتها معقوله است در علم حق تعالی . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع بهمین کلمه و حکمةالاشراق ص 159 شود :
حداعیان و عرض دانسته گیر
حد خود را دان کزان نبود گزیر.

مولوی .


- بنوالاعیان ؛ برادران از یک پدر و مادر. فرزندان از یک پدر و مادر. (یادداشت مؤلف ).

اعیان . [ اِ ] (ع مص ) بچشمه رسیدن درکندن چاه . (تاج المصادر بیهقی ). سوراخ کردن چشمه ٔ آب را، و نقب زدن در قنات . (ناظم الاطباء). حفر کردن تا بچشمه رسیدن : حفرت حتی اعینت ؛ ای بلغت العیون . مااعینه ؛ ای ما اشد اصابته بالعین . (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

۱. ثروتمندان، اشراف، بزرگان.
۲. [عامیانه] کسی که اخلاقی مانند اشراف و بزرگان دارد.
۳. ‹اعیانی› بناها، ساختمان ها.
۴. ‹اعیانی› مصالح ساختمان از قبیل سنگ، آجر، چوب، آهن، در، پنجره، و امثال آن ها.
۵. [قدیمی] = عین۱

دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:اشراف

پیشنهاد کاربران

مایه دار ها

ساختارها

اعیان: [اصطلاح حقوق]جمع کلمه عین است و عین به معنی مالی است که دارای جرم و ابعاد می باشد اعیان در مقابل منافع و حقوق استعمال می شود.

اعیان: [ اصطلاح معماری و شهر سازی ] کل بنای ساخته شده در هر قطعه زمین در یک طبقه و یا چند طبقه ( با هر نوع مصالح ساختمانی ) می باشد.

اعیان :[اصطلاح ملک و مسکن] اعیان در اصطلاح ثبت به آنچه بر روی زمین ساخته می شود اطلاق می گردد گر چه از نظر حقوقی کلمه زمین خود دلالت بر عرصه و اعیان رامی نماید ولی در ثبت مراد از اعیان مستحدثاتی است که روی ملک ( زمین ) بنا می گردد.

چشم و چشمه
مالی در عالم خارج جدای از سایراموال شخصی و قابل اشاره است

ساختمان مربوط در همان زمین است .

جمع کلمه ی عین است و عین هم به معنی مالی است که دارای جرم و اعیان میباشد اعیان در مقابل منافع و حقوق استعمال میشود.

اعالی

کبار

مردم افراد طبقه مفرح

افراد قدرتمند و بزرگان

قشر بی درد. به قول جوکر kill the rich

بنای که در روی زمینی ساخته می شود را اعیان میگویند


کلمات دیگر: