کلمه جو
صفحه اصلی

رسی

فارسی به انگلیسی

clay

فرهنگ فارسی

آهنگساز ایتالیایی (و. تورما گجیورحدود ۱۵۹۸ - ف.۱۶۵۳ م. ) یکی از استادان اغانی و هنر در اماتیک که در شرف تولید بود ( رلان خشمگین ).ارفئو وی در سال ۱۶۴۷ م. در پاریس بازی داده شده .
محمد اسماعیل رسی علوی است

لغت نامه دهخدا

رسی . [ رَس ْ سی ] (اِخ ) محمداسماعیل رسی علوی است . (منتهی الارب ) (از لباب الانساب ).


رسی . [ رَس ْ سی ] (ص نسبی ) منسوب است به رَس ْ که بطنی است . (از انساب سمعانی ).


رسی . [ رُس ْ سا ] (ع اِ) پشته . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || باران بزرگ قطره . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


رسی. [ رَ ] ( حامص ) ( از: رس ، ریشه رسیدن + «ی »، پسوند مصدری که معمولاً همراه پیشاوند یا کلمه دیگر آید: بازرسی ، بررسی ، وارسی و جز آن ). رجوع به ترکیبات کلمه شود.
- بازرسی ؛ تفتیش. جستجوی وضع اداره یا سازمانی. رجوع به ماده بازرس و بازرسی در جای خود شود.
- بررسی ؛ مطالعه. اقتراح. ( لغات فرهنگستان ). کار بررس. خواندن کتب و نوشته ها و نظر دادن روی آنها. رجوع به ماده بررس و بررسی در جای خود شود.
- دادرسی ؛ محاکمه. ( لغات فرهنگستان ایران ). در اصطلاح قضایی ایران بجای کلمه محاکمه به کار رود.( یادداشت مؤلف ). رجوع به ماده دادرس در جای خود شود.
- غوررسی ؛ عمل و صفت غوررس. رجوع به ماده غوررس در جای خود شود.

رسی. [ رَ سی ی ] ( ع اِ ) ستون ایستاده در خیمه. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). عمود ثابت در وسط خیمه. ( از اقرب الموارد ). || ( ص ) مرد ثابت و استوار در نیکی و بدی. ( از آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). مرد ثابت در خیر و شر. ( از اقرب الموارد ).

رسی. [ رُس ْ سا ] ( ع اِ ) پشته. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || باران بزرگ قطره. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).

رسی. [ رُس ْ سی / رُ ] ( حامص ) گلوبندگی. شکم پرستی. پرخواری. شکمخوارگی. شکمبارگی. پرخوری. اکولی. ( یادداشت مؤلف ) :
بیلفنج و الفغده خویش خور
گلو را ز رسی به سر بر مبر.
ابوشکور بلخی.
آب می خور زعفرانا تا رسی
زعفرانی اندر آن حلوا رسی.
مولوی.
و رجوع به رُس شود. || حرص. آز. طمع. ( یادداشت مؤلف ). و رجوع به رُس شود.

رسی. [ رَس ْ سی ] ( ص نسبی ) منسوب است به رَس ْ که بطنی است. ( از انساب سمعانی ).

رسی. [ رَس ْ سی ] ( اِخ ) قاسم. مدعی امامت در زمان مأمون خلیفه عباسی که خود را یحیی الهادی می نامید و پیروانی پیدا کرد. ( یادداشت مؤلف ). عباس اقبال مرگ او را بسال 264 هَ. ق. نوشته و افزوده است که وی کتبی در رد رافضه و رد بر کتابی منسوب به ابن المقفع نوشته است. ( از خاندان نوبختی ص 261 ).و رجوع به ائمه رسی در همین لغت نامه و الفهرست ص 193 و شرح حال ابن مقفع نگارش عباس اقبال صص 62 - 64 و طبقات سلاطین اسلام ترجمه عباس اقبال ص 92 و 93 شود.

رسی. [ رَس ْ سی ] ( اِخ ) محمداسماعیل رسی علوی است. ( منتهی الارب ) ( از لباب الانساب ).

رسی . [ رَ ] (حامص ) (از: رس ، ریشه ٔ رسیدن + «ی »، پسوند مصدری که معمولاً همراه پیشاوند یا کلمه ٔ دیگر آید: بازرسی ، بررسی ، وارسی و جز آن ). رجوع به ترکیبات کلمه شود.
- بازرسی ؛ تفتیش . جستجوی وضع اداره یا سازمانی . رجوع به ماده ٔ بازرس و بازرسی در جای خود شود.
- بررسی ؛ مطالعه . اقتراح . (لغات فرهنگستان ). کار بررس . خواندن کتب و نوشته ها و نظر دادن روی آنها. رجوع به ماده ٔ بررس و بررسی در جای خود شود.
- دادرسی ؛ محاکمه . (لغات فرهنگستان ایران ). در اصطلاح قضایی ایران بجای کلمه ٔ محاکمه به کار رود.(یادداشت مؤلف ). رجوع به ماده ٔ دادرس در جای خود شود.
- غوررسی ؛ عمل و صفت غوررس . رجوع به ماده ٔ غوررس در جای خود شود.


رسی . [ رَ سی ی ] (ع اِ) ستون ایستاده در خیمه . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). عمود ثابت در وسط خیمه . (از اقرب الموارد). || (ص ) مرد ثابت و استوار در نیکی و بدی . (از آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مرد ثابت در خیر و شر. (از اقرب الموارد).


رسی . [ رَس ْ سی ] (اِخ ) قاسم . مدعی امامت در زمان مأمون خلیفه ٔ عباسی که خود را یحیی الهادی می نامید و پیروانی پیدا کرد. (یادداشت مؤلف ). عباس اقبال مرگ او را بسال 264 هَ . ق . نوشته و افزوده است که وی کتبی در رد رافضه و رد بر کتابی منسوب به ابن المقفع نوشته است . (از خاندان نوبختی ص 261).و رجوع به ائمه ٔ رسی در همین لغت نامه و الفهرست ص 193 و شرح حال ابن مقفع نگارش عباس اقبال صص 62 - 64 و طبقات سلاطین اسلام ترجمه ٔ عباس اقبال ص 92 و 93 شود.


رسی . [ رُس ْ سی / رُ ] (حامص ) گلوبندگی . شکم پرستی . پرخواری . شکمخوارگی . شکمبارگی . پرخوری . اکولی . (یادداشت مؤلف ) :
بیلفنج و الفغده ٔ خویش خور
گلو را ز رسی به سر بر مبر.

ابوشکور بلخی .


آب می خور زعفرانا تا رسی
زعفرانی اندر آن حلوا رسی .

مولوی .


و رجوع به رُس شود. || حرص . آز. طمع. (یادداشت مؤلف ). و رجوع به رُس شود.

گویش مازنی

/resi/ ردیف هم & رشته های مخروطی شکلی که به هنگام بهار بر درخت گردو و برخی درختان دیگر رویدسنبله ی درخت & نام مرتعی در لفور سوادکوه

ردیف هم


رشته های مخروطی شکلی که به هنگام بهار بر درخت گردو و برخی ...


نام مرتعی در لفور سوادکوه



کلمات دیگر: