befit, deserve, fit, merit, pertain, qualify
سزیدن
فارسی به انگلیسی
to merit, to deserve, to be due, to suit
فارسی به عربی
استحق
مترادف و متضاد
مناسب بودن، سزیدن
سزیدن، سزاوار بودن
سزیدن، سزاوار بودن، استحقاق داشتن، شایستگی داشتن، لایق بودن
فرهنگ فارسی
سزاواربودن، درخوربودن، جایزبودن، شایسته
مصدر ( سزید سزد خواهد سزید سزا سزیده ) ۱ - سزاوار بودن شایسته بودن لایق بودن . ۲ - جایز بودن روا بودن .
مصدر ( سزید سزد خواهد سزید سزا سزیده ) ۱ - سزاوار بودن شایسته بودن لایق بودن . ۲ - جایز بودن روا بودن .
فرهنگ معین
(س دَ ) (مص ل . ) ۱ - سزاوار بودن . ۲ - جایز بودن .
لغت نامه دهخدا
سزیدن. [ س َ دَ ] ( مص ) لایق شدن. ( آنندراج ). لایق آمدن. سزاوار گردیدن. ( برهان ) . لایق بودن. درخور بودن :
ناز اگر خوب را سزاست بشرط
نسزد جز ترا کرشمه و ناز.
که رخسارم پر از چین است چون رخسار بهنانه.
باد به گل بروزید گل به گل اندر غژید.
که دختش همی مملکت را سزید.
بدانسان که از گوهر او سزید.
سزد کز تو یابم سه بوسه نهانی.
ز آهوان چو نگاری ز بتکده فرخار.
که چنین ماه بکف کردم درخدمت شاه.
ز داد دادگر این کی سزیدی.
از اوآن سزید از تو ایدر که بود
که از مشک بوی آید از کاه دود.
من چه گویم گویم از حکم خدا ایدون سزید.
گر سزیدی از پس جدش دگر پیغمبری
امت جدش برآنندی که پیغمبر سزد.
با من و دیگران چو هر باری.
آن عزیزان که خاک ایشانم.
کزو هریکی شاه شهری سزید.
که احمد بدوران نوشیروان.
ناز اگر خوب را سزاست بشرط
نسزد جز ترا کرشمه و ناز.
رودکی.
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیندکه رخسارم پر از چین است چون رخسار بهنانه.
کسایی.
زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزیدباد به گل بروزید گل به گل اندر غژید.
کسایی.
پدر مالکه نام کردش چو دیدکه دختش همی مملکت را سزید.
فردوسی.
نخستین ز تن دست و پایش بریدبدانسان که از گوهر او سزید.
فردوسی.
وصال تو تا باشدم میهمانی سزد کز تو یابم سه بوسه نهانی.
خفاف.
ملک چنانکه ز آزادگی سزید گزیدز آهوان چو نگاری ز بتکده فرخار.
فرخی.
آفرین کردم بر شاه فراوان و سزیدکه چنین ماه بکف کردم درخدمت شاه.
فرخی.
بجفت من دگر کس کی رسیدی ز داد دادگر این کی سزیدی.
( ویس و رامین ).
امیرالمؤمنین چنانکه از همت بلند وی می سزید بر تخت خلافت بنشست. ( تاریخ بیهقی ص 377 ). و غایت بزرگی آن کردی که از اصل بزرگ و فضل و مروت تو سزید. ( تاریخ بیهقی ).از اوآن سزید از تو ایدر که بود
که از مشک بوی آید از کاه دود.
اسدی.
گر تو گوئی چون نهان کرد ایزد از ما یار خویش من چه گویم گویم از حکم خدا ایدون سزید.
ناصرخسرو.
بر آن سان که از کمال عقل وی سزید. ( مجمل التواریخ والقصص ).گر سزیدی از پس جدش دگر پیغمبری
امت جدش برآنندی که پیغمبر سزد.
سوزنی.
لطف کردی چنانکه از تو سزیدبا من و دیگران چو هر باری.
سوزنی.
همچو خاکم سزد که خوار کندآن عزیزان که خاک ایشانم.
خاقانی.
تنی ده هزار از سپه برگزیدکزو هریکی شاه شهری سزید.
نظامی.
سزد گر بدورش نبازم چنان که احمد بدوران نوشیروان.
سعدی.
فرهنگ عمید
سزاوار بودن، درخور بودن، شایسته بودن، جایز بودن: تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج / سزد اگر همهٴ دلبران دهندت باج (حافظ: ۱۰۰۷ ).
پیشنهاد کاربران
بکار آمدن
کلمات دیگر: