کلمه جو
صفحه اصلی

گیج کردن

فارسی به انگلیسی

amaze, baffle, bewilder, confound, confuse, disconcert, distract, bedazzle, bamboozle, befog, bemuse, boggle, daze, entangle, muddle, mystify, obfuscate, perplex, petrify, puzzle, rattle, stagger, stumble, stupefy, flummox, stick, stump, throw, to make giddy, to give the vertigo(to), to bewilder, to stupefy

to make giddy, to give the vertigo(to), to bewilder, to stupefy


amaze, baffle, bamboozle, befog, bemuse, bewilder, boggle, confound, confuse, daze, disconcert, distract, entangle, fog, muddle, mystify, obfuscate, perplex, petrify, puzzle, rattle, stagger, stumble, stupefy


فارسی به عربی

ادهش , اذهل , اصرف انتباهه , اضطراب , تحیر , ثعلب , حیر , ذهول , شوش , فوضی , ماء آسن

مترادف و متضاد

fluster (فعل)
دست پاچه کردن، گیج کردن، اشفتن، مضطرب کردن، عصبانی کردن، گرم شدن کله

confuse (فعل)
دست پاچه کردن، گیج کردن، مغشوش کردن، سراسیمه کردن، ژولیده کردن، گیر انداختن، در جواب عاجز کردن، اشفته کردن، باهم اشتباه کردن، گرفتار کردن، اسیمه کردن

incommode (فعل)
دست پاچه کردن، گیج کردن، درد سر دادن، ناراحت کردن، ازار رساندن، ناراحت گذاردن

stun (فعل)
بی حس کردن، گیج کردن، سراسیمه کردن، حیرت زده کردن

addle (فعل)
ضایع شدن، ضایع کردن، فاسد کردن، گیج کردن، خرفت کردن، عیب دار کردن

knock down (فعل)
گیج کردن، مجزا کردن، با ضربت بزمین کوبیدن، سخت زدن

confound (فعل)
گیج کردن، پریشان کردن، سراسیمه کردن، مات کردن

distract (فعل)
گیج کردن، پریشان کردن، دیوانه کردن، حواس پرت کردن

befuddle (فعل)
گیج کردن، مست کردن، سرمست کردن

stupefy (فعل)
گیج کردن، خرفت کردن، بیهوش کردن، تخدیر کردن، کودن کردن، بهت زده کردن، متحیرکردن یا شدن

astonish (فعل)
گیج کردن، متحیر کردن، مات کردن، خیره کردن، مبهوت کردن، متعجب ساختن، سرگشته کردن

flummox (فعل)
گیج کردن، مغشوش کردن، در جواب عاجز کردن، اشفته کردن

daze (فعل)
گیج کردن، خیره کردن، ژولیده کردن، منجمد شدن

flabbergast (فعل)
گیج کردن، مبهوت کردن

bewilder (فعل)
گیج کردن، سردرگم کردن، سرگشته کردن، گم کردن

perplex (فعل)
گیج کردن، سردرگم کردن، سرگشته کردن، بهت زده کردن

befog (فعل)
گیج کردن، با مه پوشیدن

besot (فعل)
گیج کردن، مست کردن، شیفته و مسحور کردن

bemuse (فعل)
گیج کردن، غرق افکار شاعرانه کردن، به فکر انداختن، ژولیده کردن

muddle (فعل)
گیج کردن، خراب کردن، گرفتار کردن، درهم و برهم کردن

fuzz (فعل)
گیج کردن، ریش ریش شدن، کرکی شدن، کرکی کردن، پرزدار کردن

fox (فعل)
گیج کردن، تزویر کردن، روباه بازی کردن

petrify (فعل)
گیج کردن، از کار انداختن، برجای خشک شدن، سنگ کردن یا شدن، میخ کوب شدن، متحجر کردن

fuddle (فعل)
گیج کردن، سردرگم و هاج و واج کردن، دائم الخمر بودن

obfuscate (فعل)
گیج کردن، مبهم و تاریک کردن

stump (فعل)
قطع کردن، گیج کردن، بریدن، دستپاچه شدن

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - حیران کردن . ۲ - سلب ادراک کردن بی هوش کردن .

لغت نامه دهخدا

گیج کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) حیران و مبهوت کردن. || در اثر خوردن و یا آشامیدن و یا بوییدن چیزی مدهوش و بی هوش گشتن : عطر این گلها مرا گیج کرده.


کلمات دیگر: