کلمه جو
صفحه اصلی

محدود کردن


مترادف محدود کردن : مقید کردن، در تنگنا قرار دادن، محدودیت قائل شدن، منحصر کردن، محصور کردن

برابر پارسی : آگسترش، در تنگنا گذاشتن

فارسی به انگلیسی

bind, bound, circumscribe, confine, constrain, intercept, limit, narrow, restrain, restrict, chain, cramp, crib, fetter, lock, number, pinion, stint, straiten, trammel, to limit

to limit


bind, bound, chain, circumscribe, confine, constrain, cramp, crib, fetter, intercept, limit, lock, narrow, number, pinion, restrain, restrict, stint, straiten, trammel


فارسی به عربی

تشنج , حد , حدد , حدود , خوزق , سد , ضیق , قید , کثر , کمامة

مترادف و متضاد

مقید کردن، در تنگنا قرار دادن، محدودیت قائل‌شدن


منحصر کردن


محصور کردن


curb (فعل)
فرو نشاندن، محدود کردن، ممانعت کردن، تحت کنترل دراوردن، محکم مهارکردن، دارای دیواره یا حایل کردن

demarcate (فعل)
تعیین حدود کردن، محدود کردن، نشان گذاردن

border (فعل)
مجاور بودن، حاشیه گذاشتن، محدود کردن، لبه گذاشتن، سجاف کردن

bound (فعل)
مجاور بودن، محدود کردن، هم مرز بودن، جهیدن، خیز زدن، محدود ساختن

limit (فعل)
محدود کردن، محدود ساختن، منحصر کردن

fix (فعل)
جا دادن، درست کردن، معین کردن، تعیین کردن، مقرر داشتن، محدود کردن، محکم کردن، کار گذاشتن، نصب کردن، استوار کردن، تعمیر کردن، ثابت شدن، ثابت ماندن، قرار دادن، بحساب کسی رسیدن، مستقر شدن، چشم دوختن به

narrow (فعل)
خرد شدن، خرد کردن، خرد ساختن، محدود کردن، باریک شدن، باریک کردن

terminate (فعل)
فسخ کردن، محدود کردن، خاتمه دادن، بپایان رساندن، پایان یافتن، منجر شدن، پایان دادن، منقضی کردن

determine (فعل)
معین کردن، تعیین کردن، معلوم کردن، محدود کردن، مشخص کردن، تصمیم گرفتن، حکم دادن

define (فعل)
معین کردن، تعیین کردن، معلوم کردن، محدود کردن، مشخص کردن، متصف کردن، تعریف کردن، معنی کردن

dam (فعل)
محدود کردن، سد ساختن، مانع شدن یاایجاد مانع کردن

stint (فعل)
مضایقه کردن، محدود کردن، کم دادن، از روی لئامت دادن، ب قناعت واداشتن

restrict (فعل)
محدود کردن، منحصرکردن به

confine (فعل)
محدود کردن، منحصر کردن، بستری کردن

delimit (فعل)
تعیین کردن، محدود کردن، محدود ساختن، حدود معین کردن، مرزیابیکردن

circumscribe (فعل)
محدود کردن، محدود ومشخص کردن، نوشتن در دور

compass (فعل)
درک کردن، محدود کردن، دور زدن، محصور کردن، تدبیر کردن، نقشه کشیدن، اختراع کردن، مدار چیزی را کامل نمودن، جهت کردن، با قطب نما تعیین کردن

gag (فعل)
محدود کردن، دهان بند بستن، پوزه بند بستن، مانع فراهم کردن برای

straiten (فعل)
محدود کردن، تنگ کردن، باریک کردن، زور اوردن، در تنگی و مضیقه گذاردن

cramp (فعل)
محدود کردن، در قید گذاشتن، جاتنگ کردن، سیخ دار کردن

delimitate (فعل)
محدود کردن، تحدید حدود کردن

impale (فعل)
احاطه کردن، محدود کردن، سوراخ کردن، بر چوب اویختن، چهار میل کردن، میله کشیدن، سپوختن

۱. مقید کردن، در تنگنا قرار دادن، محدودیت قائلشدن
۲. منحصر کردن
۳. محصور کردن


فرهنگ فارسی ساره

در تنگنا گذاشتن


پیشنهاد کاربران

constrict


کلمات دیگر: